امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) فرمودند: خدای بیامرزد آن بنده‌ای را که بیندیشد و عبرت گیرد، و پشت کردن‌ها و روی‌آوری آنچه حاضر است را با دیده اعتبار(پند و اندرز) بنگرد. بحارالانوار، جلد 70، صفحه 119، به نقل از آثارالصادقین، آیت‌الله احسان‌بخش.***

تاریخ و آنچه که به ملت‌ها می‌گذرد، این باید عبرت باشد برای مردم. از جمله تاریخ عصر حاضر... امام خمینی(قدس سره)، صحیفه امام، ج 8، ص 348.

 

 

مقالات با درج سند

الگوی ایمان، شجاعت، مبارزه و فداکاری، مرحوم بانو مرضیه حدیدچی(دباغ)


تاریخ انتشار: 04 آذر 1400

بانوی مبارز و شجاع مرضیه حدیدچی دباغ

مرضیه حدیدچی (دباغ) در خرداد ماه سال 1318ش. در خانواده‌ای مذهبی و فرهنگی در شهر همدان متولد شد. پدرش علی‌پاشا از فضلا و استادان اخلاق شهر بود[1] که با فروش کاغذ و کتاب، گذران زندگی می‌کرد و مادرش فاطمه‌ احمدی از زنان مؤمنه‌ و وارسته‌ای بود که از نعمت سواد قرآنی بهره‌مند بود[2] و برای آموزش بانوان، جلساتی را در منزل خویش بر پا می‌نمود. مرضیه در دامان پر مهر چنین پدر و مادری پرورش یافت. تحصیلاتش را از مکتبخانه آغاز نمود و با علاقه‌ی بسیاری که به تحصیل علم داشت، بسیار زود خواندن و نوشتن را آموخت و در یادگیری قرآن و نهج‌البلاغه از معلومات پدر بهره‌ی فراوان برد. وی روحیه‌ای پرسشگر، کنجکاو و خلاق داشت و همواره سؤالات گوناگونی از محیط پیرامون در ذهنش نقش می‌بست که گاهی خانواده نیز پاسخی برای پرسش‌های او نمی‌یافت.

او در چهارده سالگی با محمدحسن دباغ که از جوانان متدین و مذهبی همدان بود، ازدواج کرد و پس از آن به تهران عزیمت نمودند. سکونت در تهران با توجه به وضعیت سیاسی و اجتماعی آن روزگار و حس کنجکاو و جستجوگر او، فصل جدیدی برای تلاش و فعالیت به رویش گشود که در واقع سرآغاز تحولات زندگی‌اش محسوب می‌شد. وی با تدین، ایمان قلبی و زمینه‌های مناسب فکری و روحی، فعالیت‌ خویش را آغاز نمود و با راهنمایی و مساعدت همسرش به تحصیل علوم و معارف دینی پرداخت و مشغله‌های متعددی چون رسیدگی به امور منزل و فرزندان مانعی برای کسب حقیقت نگردید. وی در درس و بحث اساتیدی چون حاج آقا کمال مرتضوی، حاج شیخ علی خوانساری، شهید آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی و شهید حجت­الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری شرکت جست که روشنگری‌های این بزرگان، نقطه‌ی ‌عطفی شد در بروز و ظهور استعدادهایش برای حضور در عرصه‌های گوناگون سیاسی و اجتماعی؛ وی با وجود هشت فرزند (هفت دختر و یک پسر)، فعالیت‌های مبارزاتی گسترده‌ی خود علیه رژیم طاغوت را آغاز نمود.

بانو دباغ در خصوص انتساب به دو نام خانوادگی می‌گوید:

«فامیلی همسر من «دباغ» است و فامیلی خودم «حدیده‌چی». چون پدر و پدر بزرگ و جدمان آهنگر بود. من به دلیل آزادمردی و توجه به خواسته‌های همسر، که شوهرم از این دو نکته کاملاً برخوردار بود، یعنی هم به خواسته‌هایم بسیار توجه داشت و هم مرا برای انجام کارهای مختلف آزاد گذاشته بود، احساس می‌کردم که ایشان دین بزرگی به گردنم دارند و اگر قرار است در تاریخ اسمی باقی بماند باید با نام ایشان باشد نه با نام خودم. به همین دلیل هم خودم را به اسم خواهر دباغ معرفی می‌کردم.»

 

خانم مرضیه دباغ و نهضت امام خمینی(ره)

با تصویب لایحه‌ی انجمن‌های ایالتی و ولایتی در سال 1341ش موج گسترده‌ای از اعتراضات روحانیون و مردم مسلمان ایران علیه آن برخاست و بیانیه‌ها و تلگراف‌های متعددی در رد آن صادر شد. صریح­ترین‌ و شفاف‌ترین این بیانیه‌‌ها متعلق به امام خمینی(ره) بود که این لایحه را مقدمه‌ی از رسمیت افتادن اسلام ‌دانسته و سخنرانی‌های گسترده‌ای را در رد آن ایراد فرمودند. امام با نطق قاطع و غرّای خود، قلوب بسیاری از انقلابیون را مجذوب خویش کردند و نور امیدی در دل‌های آنان شعله‌ور نمودند.

مرضیه دباغ نیز یکی از مجاهدانی بود که از شدت بی‌عدالتی‌، تبعیض‌ و ستم‌های موجود در جامعه به ستوه آمده و با دیدن شجاعت، صراحت و شهامت امام خمینی که در آن زمان به (حاج آقا روح‌­الله) شهرت داشت، ایشان را رهبر و مقتدای خویش دانست و آرزو کرد که به عنوان عضو کوچکی از جامعه‌‌ی مظلوم و دربند ایران، در رکاب رهبر و مقتدای خویش گامی برای نابودی استبداد بردارد. با آغاز نهضت امام در جریان تصویب این لوایح‌ و پس از آن، اصول شش‌گانه‌ی به اصطلاح انقلاب سفید، به عرصه‌ی مبارزه با رژیم شاهنشاهی پای گذارد. او خود، سرآغاز فعالیت‌ها و حرکت‌های سیاسی‌اش را چنین توصیف می‌کند:

«به دنبال سخنرانی امام در رد لایحه‌ی انجمن‌های ایالتی و ولایتی، اعلامیه‌ها و تصاویر ایشان دست به دست بین مردم می‌گشت. شوهرم در آن زمان در بازار کار می‌کرد و به خاطر ارتباطاتی که با سایر بازاریان و مردم داشت اطلاعات و اخبار خوبی به دست می‌آورد و مرا هم آگاه می‌کرد. او در پخش اعلامیه‌ها و بیانیه‌های بازار مشارکت داشت. در این روزها بود که انگیزه فعالیت و حضور در چنین عرصه‌هایی در من ایجاد شد، از شوهرم خواستم که مرا هم در این امور مشارکت دهد. پس از آن شوهرم شب‌ها اعلامیه‌ها را به خانه می‌آورد و من آن‌ها را درون ساکی جاسازی می‌کردم، و روز به بهانه‌ی خرید و سرکشی به فامیل، آن‌ها را در مکانی معین به فردی دیگر می‌رساندم و او نیز آن‌ها را تحویل می‌گرفت و برای توزیع به شهرستان می‌برد[3]

فعالیت‌های سیاسی بانو دباغ با ورود به تشکیلات تحت هدایت شهید آیت­‌الله سید محمدرضا سعیدی[4] در سال 1346ش. شدت یافت. وی علاوه بر آموختن شرح لمعه و مکاسب نزد آیت‌الله سعیدی، پرسش‌هایی را در خصوص مسائل روز جامعه مطرح می‌کرد که ایشان با صبر و حوصله پاسخ می‌‌داد. گاهی نیز پاسخ پرسش‌های سیاسی خود را به طور مکتوب از حضرت امام(ره) می‌طلبید و از ایشان کسب تکلیف می‌کرد. آیت‌الله سعیدی که متوجه علاقه و توانایی وی به فعالیت‌های سیاسی شده بود، با تبیین شرایط سیاسی روز و هشدار نسبت به تهدیدات و فشارهای ساواک بر مبارزان، او را برای ورود به این عرصه تشویق کرد و پس از چند بار امتحان، مستقیماً به عرصه‌ی مبارزه کشاند و با گذشت زمان کارها و مأموریت‌های گوناگونی را بر عهده‌ی او ‌گذارد:

«تعدد و تراکم کارها و مأموریت‌ها آن‌قدر زیاد شده بود که هیچ وقت، فرصتی برای رسیدگی به امور منزل و فرزندانم نمی‌گذاشت. روزی شوهرم به من گفت که راضی نیست به دنبال این کارها بروم. می‌گفت: کارهایت زیاد شده و دیر به خانه می‌آیی، ممکن است خطری برایت پیش بیاید. من نیز پذیرفتم که دیگر نروم. روز بعد که آیت‌الله سعیدی تماس گرفتند تا مأموریتی را به من محول کنند، گفتم که همسرم راضی نیستند؛ ایشان نیز پس از کمی گفتگو با همسرم، ایشان را در خصوص فعالیت‌های من قانع کردند و گفتند که خانم شما فردی مستعد، با جرأت و شهامت است، بگذارید برای اسلام و علیه ظلم مبارزه کنند، هر چه هم ثواب و اجر و مزدش باشد، شما در آن سهیم هستید. همسرم نیز گفتند: اصلاً مرضیه برای اسلام، قرآن و آقای خمینی است. من دیگر مانع نمی‌شوم، هر چه شما مصلحت بدانید[5]

بخشی از فعالیت­‌های وی با شهید آیت‌­الله سعیدی، منوط به جمع­‌آوری اخبار و اطلاعاتی از خانواده شاه و رفت و آمدهای فرح و ولیعهد و همچنین کسب اطلاع از کلوپی به نام کلیدی بود.[6]

پس از شهادت آیت‌الله سعیدی در سال 1349ش.، وقفه‌ی کوتاه مدتی در برنامه‌ها و فعالیت‌های مبارزان مرتبط با ایشان ایجاد شد و بانو دباغ برای ادامه‌ی فعالیت‌های خود به اشخاص مرتبط با ایشان از جمله شهید حجت­‌الاسلام محمد منتظری و آیت‌الله عبدالرحیم ربانی شیرازی متصل شدند و به مبارزات و تبلیغات خود شدت بخشیدند و بدین ترتیب فصل تازه‌ای در حیات سیاسی او پدید آمد.

بانو دباغ از طریق خواهر زاده‌های همسرش که از دانشجویان مبارز دانشگاه‌های تهران بودند، با مراکز دانشگاهی و دانشجویان فعال و انقلابی ارتباط می‌گرفت و جلسات مشترکی با آنان برگزار می‌کرد و به کمک این دانشجویان، پایگاه‌ها و مراکزی را نیز جهت ساماندهی و هدایت فعالیت‌های انقلابیون در شهرهایی چون تنکابن در شمال، آغاجاری در جنوب و همدان در غرب کشور ایجاد کرد. از طریق این پایگاه‌ها اعلامیه‌های بسیاری در سطح دانشگاه‌ها و مراکز آموزشی کشور پخش می‌شد که موجب آگاهی اقشار گوناگون جامعه به ویژه قشر دانشگاهی و تحصیل کرده‌ی جامعه بود.

برای فاش نشدن مکان و چگونگی عملکرد این پایگاه‌ها تدابیری اندیشیده شده بود. از جمله این‌که ارتباط افراد با یکدیگر به شکل تشکیلاتی بود و هرکس تنها با رده‌ی بالاتر از خودش ارتباط داشت و به رمز و نام مستعار یکدیگر را می‌شناختند. البته افراد یک حوزه و پایگاه همدیگر را می‌شناختند ولی هیچ ارتباطی با گروه دیگر نداشتند و از آن‌ها فقط یک نفر با گروه یا گروه‌های دیگر ارتباط داشت؛ با این وجود به علت کثرت و حجم فعالیت‌های مبارزان، تعدادی از آنان توسط نیروهای امنیتی دستگیر شدند و زیر شکنجه‌های دژخیمان ساواک تاب و تحمل نیاورده، برخی از مسائل را بازگو می‌کردند که این امر دستگیری بانو دباغ را به دنبال داشت:

«در سال 1351 تصمیم داشتیم بر تعداد پایگاه‌ها و خانه‌های امن گروه بیفزاییم و افراد بیشتری را جذب کنیم. یکی از بهترین راه‌ها این بود که با معرفی دختر و پسری مسلمان به هم، آن‌ها را به ازدواج و زندگی مشترک ترغیب کنیم. پس از شکل‌گیری هر ازدواجی خانه و پایگاه‌هایی برای بچه‌های مبارز فراهم می‌شد. سال 1352، شبی مراسم یکی از این زوج‌ها به نام صادق سجادی[7] در منزل ما برقرار بود. فردای آن شب که برای بردن سطل زباله دم در رفتم، تا در را باز کردم، فردی پایش را لای در گذاشت و داخل شد. با توجه به شواهد موجود حدس زدم که باید از مأموران ساواک باشند. خود را به بی‌خبری زده و گفتم دختران من در اتاق خواب هستند و سرشان باز است. شما نمی‌توانید وارد خانه شوید. آن‌ها از ترس این‌ که سرو صدای من دیگران را متوجه آن‌ها کند، در حالی که کمی دستپاچه شده بودند، گفتند: سر و صدا نکن. دخترها کجا هستند؟ برو سر آن‌ها را بپوشان. به خاطر این‌ که به دنبالم نیایند، گفتم: دخترها در اتاق پایین خوابند، شما بروید بالا. من به سرعت به اتاق پایین رفتم و با توکل به خدا، تمام توانم را به کار بستم تا  مدارک و اسناد موجود در منزل را جمع و پنهان نمایم که موفق نیز گردیدم. با این وجود دو تن از خواهر زاده‌های شوهرم در اتاق بالا، خواب بودند که به دست مأموران افتادند و این امر وضعیت خانه را بغرنج کرد. نیروهای ساواک همه چیز را به هم ریختند، ولی به لطف خدا چیزی پیدا نکردند و وقتی که از جستجو نتیجه‌ای نگرفتند، گفتند: ما دستور داریم چند روزی مهمان شما باشیم که حدود شش روز در منزل ما ماندند و عملاً خانه را در محاصره‌ی خود داشتند. در همان روز اول حضورشان نیز دو نفر از کسانی که به خانه ما مراجعه کردند، توسط مأموران دستگیر شدند.»[8]

پس از این واقعه خانم دباغ تمام تلاش خود را جهت خارج کردن اعلامیه‌های موجود در منزل و عادی سازی شرایط موجود انجام داد، اما حضور نیروهای ساواک در منزلشان و دستگیری تعدادی از مبارزین مرتبط با او و اقرار به همکاری بانو دباغ با تشکیلات آنان، باعث شد حدود دو ماه پس از پایان حصر خانه، توسط ساواک دستگیر شود.

 

دستگیری و شکنجه

ساواک بانو دباغ را در تاریخ 28 / 4 / 1352 دستگیر کرد و پس بازجویی‌های سخت و شکنجه‌های طاقت‌فرسا پرونده وی با قرار بازداشت موقت به اتهام «اقدام علیه امنیت کشور» برای محاکمه و صدور حکم به شعبه­‌ی 5 بازپرسی دادستانی ارتش، سپرده شد:

«پس از حصر خانه و کنترل شدید منزل، رفت‌ و آمدها و فعالیت‌هایمان توسط نیروهای امنیتی، هیچ‌گاه از اندیشه‌ی لو رفتن و دستگیری فارغ نمی‌شدم. شبی که همسرم پس از سه ماه به علت مشغله‌ی کاری و دوری از خانواده به منزل آمده بودند و من نیز تازه از سفر به همدان بازگشته بودم، ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم در را باز کرد و گفت: مامان! پرویزخان آمده! همسرم را به پشت بام فرستادم و گفتم با شما کاری ندارند، به دنبال من آمده‌اند. شما بالای سر بچه‌ها بمانید. بچه‌ها دورم جمع شده بودند و بسیار بی‌تابی می‌کردند؛ مأموران نیز می‌گفتند: با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد، او را بازمی‌گردانیم. ایشان نیز با حالتی به ظاهر عوامانه به بچه‌ها می‌گوید که گریه نکنید، تا شامتان را بخورید من برگشته‌ام.»[9]

پس از دستگیری، بانو دباغ را به کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری[10] منتقل کردند. از آن ‌جایی ‌که او هم‌زمان با چندین گروه‌ دانشجویی و روحانیت مبارز ارتباط داشت، دقیقاً نمی‌دانست که بر اساس اعترافات کدام گروه دستگیر شده‌ و چه کسانی نام او را فاش ساخته‌اند؛ به ناچار از ابتدا سکوت اختیار کرد. طبیعتاً این روش خوشایند بازجویان و مأموران ساواک نبود و واکنش تند و خشن آنان را در بر داشت و این سفاکان برای رسیدن به اهداف و پاسخ‌های خود، به ضرب و شتم و شکنجه پرداختند:

«در این مدت فهمیدم که چرا دستگیر شده‌ام. یک روز پیش از گرفتاری دخترم متوجه شدم کسی که مرا لو داده است، متأسفانه یکی از بچه‌هایی بود که رویش حساب می‌کردیم. یک وقت دیدم او را دست و چشم بسته به اتاقم آوردند و به او گفتند: که گفتی دباغ چه کار می‌کرد؟ آن برادر که مرا نمی‌دید، شروع به گفتن کرد و گفت: عرض کردم، نوار تکثیر و پخش می‌کرد، اعلامیه پخش می‌کرد، پست می‌کرد، جلسه آموزشی می‌گذاشت و...»[11]

در گزارشی که به تاریخ 4 / 5 / 52 از بازجویی‌های سید محمدصادق سجادی خواهر زاده‌ی همسر خانم دباغ موجود است، چنین آمده است:

«سید محمدصادق سجادی متهم مرتبط با افراد گروه به اصطلاح مجاهدین ضمن بازجویی لازم اعتراف می‌نماید که بانوی فوق‌الذکر دارای افکار سیاسی و تمایلات مذهبی بوده و اعلامیه‌های گروه به اصطلاح مجاهدین را مشارالیه هم در اختیار گذارده و جزوات چریکی نیز متعلق به این خانواده است. علیهذا به منظور پیگیری‌های لازم در مجلس امر به واحد اجرایی ابلاغ تا نامبرده بالا دستگیر و به کمیته دلالت گردد. لذا وی در ساعت 30 / 11 مورخه 28 / 4 / 52 تحویل کمیته شده در بازجویی‌های مقدماتی کتمان ولی بعداً اظهارات سید محمدصادق سجادی را تأیید نمود.»

بانو دباغ از آغاز دستگیری سعی کرد تا خود را فردی عامی و کم‌سواد معرفی کند که سوادش محدود به خواندن قرآن بوده و تمامی فعالیت­‌هایش معطوف به آموزش و فراگیری علوم دینی و مذهبی می­‌شد و هیچ­گونه فعالیت‌ سیاسی و مبارزاتی نداشته؛ بنابر این اگر مرتکب خطایی هم شده صرفاً از ناآگاهیش بوده است. ایشان حتی وکالت نوشتن سؤالات بازجویی را نیز به بازجو داده و فقط برگه‌های بازجویی را امضا می‌نموده است.

او در نخستین بازجویی در پاسخ به سؤالی در خصوص سابقه‌­ی عضویت در احزاب سیاسی چنین می­‌گوید:

«س. چنانچه تاکنون سابقه عضویت در احزاب سیاسی و دستجات افراطی مذهبی، گروه‌های فرهنگی و انجمن‌های مذهبی، ادبی دارید مشروعاً با ذکر تاریخ بیان نمایید؟

ج. فقط در جلسات مذهبی زنان که در منازل تشکیل می­‌شود، شرکت و قرآن تلاوت و تدریس می­‌نمایم و بعضاً هم درس عربی به دوشیزگان می­‌دهم.

س. جلساتی را که شرکت می‌­نمایید با افراد شرکت کننده بگویید؟

ج. من در دماوند به کانون بنا به دعوت چند نفر از بانوان که در جلسات تهران شرکت داشتند به آن­جا رفته و درباره مذهب، تدریس عربی می‌نمودم. مطالعاتم نیز در زمینه مذهب و اسلام بوده و اغلب کتب ناصر مکارم شیرازی را مطالعه نمودم.»

ایشان در ادامه با نفی هرگونه فعالیت­­ سیاسی و عدم اطلاع از چنین مسائلی، فعالیت‌­های خود را صرفاً در غالب مسائل مذهبی بسیار عامیانه بیان کرده و می­‌گوید:

«بنده تا به حال هیچگونه سابقه­‌ای در جایی ندارم و درس­‌هایی که می­‌دادم همه‌­اش مذهبی بوده نه چیز دیگر و گاهی سر سفره نذری رفته برای دعا خواندن و هیچ کسی تا به امروز با من رفت و آمد نداشته و زنی گوشه­‌گیر هستم. پارسال آخر بهار برای زیارت به مشهد مقدس با شوهرم رفتم مدت یک هفته و عید رفتم به زیارت قم و همدان هم رفتم نزدیک زمستان و یک بار هم ملایر رفتم منزل پسر خواهر شوهرم.»

امتناع بانو دباغ از سخن گفتن و تغافل ایشان نسبت به امور سیاسی و فعالیت‌­های حزبی و چگونگی رابطه با اعضای سازمان مجاهدین که در آن زمان هنوز دچار تغییر ایدئولوژیک نشده و در بین مبارزین به عنوان سازمانی مذهبی شناخته می­‌شد و مورد حمایت متدینین و افرادی که در مسیر مبارزه بودند، قرار داشت، خشم و عصبانیت مأموران امنیتی را برانگیخته و نتیجه‌اش ضرب و شتم بیشتر او بود. شکنجه در دستگاه امنیتی آن روز، اشکال مختلفی داشت که ساده‌ترین شکل آن ضرب و شتم با شلاق و باتوم بود و تا رد کردن جریان الکتریسیته از بدن متهم را در بر می‌گرفت که مرضیه تمامی آن‌ها را به تن خرید و به جان چشید. گاه از شدت ضربه‌های شلاق که بر کف پایش می‌زدند، بیهوش می‌شد و با پاشیدن آب بر سر و صورتش به هوش می‌‌آمد. سپس مجبورش می‌کردند که راه برود. این شکنجه‌ها به حدی مهیب و دردآور بود که او پس از گذشت چهل سال، با یادآوری آن‌ها تمامی جان و تنش به درد نشسته و خاطرات  آن هیچ­گاه از ذهنش پاک نمی‌­شد:

«شکنجه‌ها با سیلی و توهین شروع و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی، جان‌فرسا می‌شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می‌کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم می‌گردید. شلاق و باتوم کار متداول و هر روز آنان بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه‌ای صورت می‌گرفت. در مواقع حرفه‌ای آن‌قدر شلاق بر کف پاهایم می‌زدند که از هوش می‌رفتم، بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبورم می‌کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که در اثر این کار بر وجودم مستولی می‌شد، طاقت‌فرسا و جانکاه بود.[12]

یک مرتبه مرا بر روی تختی خواباندند و دست‌ها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه‌گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را بر روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله‌ی من به مسخره گفت: آخ! سیگارم خاموش شد! و دوباره سیگار دیگری روشن کرد. این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلول‌هایم درد برخواست... سخت‌ترین و به عبارتی وحشیانه‌ترین شکنجه زمانی بود که مأمور یا بازجو، مست و لایعقل وارد اتاق می‌شد و شروع به آزار و اذیت و شکنجه می‌کرد؛ به نحوی که قابل بیان نیست. گاهی آن‌ها برهنه وارد می‌شدند، کمی می‌ایستادند و خنده‌ای می‌کردند و می‌رفتند و من بدون حرکت با چشمانی بسته لحظاتی پر از ارعاب و وحشت را پشت سر می‌گذاشتم.»[13]

شدت شکنجه‌های ساواک به حدی بود که پس از سال‌ها توان راه رفتن را از بانو دباغ گرفته بود و دیگر قادر نبود روی پاهایش بایستد. در دوران بازجویی و زیر شکنجه عفونت تمام بدنش را در برگرفته و رمقی برایش نمانده بود. بازجویان او را پیرزن خطاب می‌کردند، حال آن‌که او آن زمان کمتر از 35 سال داشت.

وضعیت زندگی بانو دباغ به عنوان بانویی خانه‌­دار و مادر هشت فرزند، به گونه‌­ای بود که ساواک نمی­‌توانست از طریق منابع نفوذی خود، از کم و کیف فعالیت­‌های ایشان و نحوه­‌ی ارتباطش با نیروهای مبارز اطلاع حاصل کند. همین امر حساسیت بیشتر آنان را در پی داشت. سؤالات ساواک نیز حاکی از آن است که نیروهای امنیتی بر این تصور بوده‌اند که رابطه‌ای عاطفی میان ایشان و سید محمدصادق سجادی برقرار شده و به همین دلیل ایشان تحت تأثیر سجادی قرار گرفته و به دستورات او عمل می‌کرده‌­ است. خانم دباغ در پاسخ به یکی از سؤالات آنان در این خصوص، چنین می‌گوید:

«س. ارتباط خود و دخترتان را با سید محمدصادق سجادی و دوستان او مشخص کنید؟

ج. چون با صادق سجادی فامیل بودیم حدود اوایل فروردین ماه 1352 بود که ایشان آمدند و گفتند من منزل شما خواهم ماند تا منزلی اجاره نمایم. من ندیدم او با دختر من صحبت کند و اصولاً تنها در طبقه­‌ی پایین بود و دوستان او پیش او می­‌آمدند. در صحبت‌هایی که بین من و سید محمدصادق روی می‌داد این بود که می‌گفت انسان تنها نباید قرآن بخواند باید به آن عمل کند و از من می‌خواست که با آن همکاری کنم. سید محمدصادق تعدادی کتاب از جمله پرتوی از قرآن به من داد تا از آن استفاده کنم.»

ساواک از طریق بازجویی‌هایی که از خانم دباغ نموده بود به این نتیجه رسید که چگونگی فعالیت­‌ها و افکار و تمایلات سید محمدصادق سجادی و دوستانش، حاکی از آن است که آنان درصدد دستیابی به گروه­‌های خرابکار و برانداز هستند؛ بنابر این در تمامی جلسات­ بازجویی از بانو دباغ به موضوع سجادی، افکار و نحوه‌­ی فعالیت­‌های او و دوستانش پرداخته شده است:

«س. هویت شما محرز است هر گونه اطلاعاتی در زمینه­ فعالیت و نحوه‌­ی افکار و تمایلات سیاسی سید محمدصادق سجادی و دوستان وی می‌­دانید، ضمن تشریح مشروح فعالیت­‌های خود و معرفی دوستان و همفکران، هر گونه اقدامی از قبیل ارتباط، تهیه و توزیع کتب، اعلامیه، نشریات و جزوات با افراد داشتید و به نفع گروه‌های مخرب و ناراحت انجام داده­‌اید، مشروحاً با ذکر جزئیات بنویسید؟

ج. من اغلب در جلسات مذهبی بانوان شرکت و درس عربی می­‌دهم. روزی به منزل آمدم که ساعت حدود هفت شب بود که دخترم به نام حکیمه دباغ دانش­‌آموز کلاس چهارم دبستان سلمان به من گفت مادر این بسته را یک خانم به مجلس شما آورده که داخل نشد و گفت این بسته را به مادرتان بدهید. من بسته را گرفتم به داخل اتاق که سید صادق سجادی نشسته بود بردم به او گفتم نمی­‌دانم این بسته چیست. او بلافاصله بسته را گرفت و کاغذ روی آن را پاره کرد. بعد باز کردیم دیدم اعلامیه گروه مجاهدین خلق درباره کودک خیابان ری[14] است. درباره [نحوه] توزیع آن از صادق سجادی سؤال کردم، او گفت نگهدار چیزی نیست. من آن­‌ها را شمردم که تعداد 65 برگ بود. تمام را زیر فرش مخفی نمودم و دو روز بعد با نظر سجادی آن­ها را داخل پاکت گذاشته و به آدرس‌­های مختلف که از روی دفتر تلفن تهیه می­‌کردم فرستادم.»

ایشان در خصوص نحوه‌­ی ارسال این اعلامیه­‌های گروه مجاهدین خلق نیز چنین می­‌گوید: «اعلامیه­‌های گروه را شخصاً داخل پاکت ­گذاشته و آدرس­‌ها را با نگاه کردن از روی دفتر راهنمای تلفن رونویسی کردم و روی پاکت را ­نوشتم و پس از الصاق تمبر، شبانه آن‌­ها را به صندوق­‌های پستی انداختم.»

او طی چهار جلسه­‌ی بازجویی به انکار فعالیت­‌های سیاسی و مبارزاتی خود پرداخته و فعالیت خود با گروه مجاهدین را صرفاً همین یک مورد بر شمرده بود.

 

دستگیری رضوانه

بانو دباغ پس از شانزده روز تحمل بدترین و وحشتناک‌ترین شکنجه‌ها هنوز مطلب با اهمیت و درخور توجهی را به بازجویان ساواک نگفته و همین امر آنان را به دنبال اقدامی تحریک‌آمیز کشاند تا شاید از آن طریق بتوانند اطلاعات مورد نیاز خود را کسب نمایند. ساواک پس از دستگیری بانو دباغ، به تفتیش از منزل ایشان پرداخته و تعدادی کتاب، اعلامیه و جزوات چریکی را کشف و ضبط کرده بود. از جمله: «مبارزات ضد استعماری، ابوذر، کویر، ماهی سیاه کوچولو (2 جلد)، تلخون، نوعی از هنر نوعی از اندیشه و عدل الهی» و همین امر، حساسیت ساواک را در خصوص چگونگی افکار و اعتقادات سایر اعضای خانواده‌­ی دباغ به دنبال داشت و در مورد کتب و جزوات ضبط شده، چنین پرسیده شد:

«س. در بازرسی از منزل شما تعدادی کتاب، اعلامیه، جزوات چریکی که با دست نوشته شده است و مدارک دیگر به دست آمده که مبین فعالیت خانوادگی شماست. صاحبان جزوات و تهیه‌کنندگان را معرفی و بگویید به چه منظور تهیه و در اختیار چه افرادی گذارده شده است؟

ج. تعدادی از کتب متعلق به کتابخانه من است که مطالعاتی می‌­کردم و جزوات دستنویسی متعلق به دخترم رضوانه دباغ فرزند حسن که تا کلاس نهم درس خوانده و پس از نامزدی دیگر ادامه تحصیل نداده است، می­‌باشد؛ به طوری که من اطلاع دارم او مطالب را از رادیو بغداد گوش و در دفترچه خود نوشته است و از منظور او بی‌خبرم.»

ساواک از طریق سؤالات متعدد دریافت که تفکرات وی، تأثیر مستقیم بر تربیت فرزندانش داشته و آنان نیز به مسیری گرایش دارند که مادرشان در آن فعالیت دارد؛ بنابر این چگونگی فعالیت­‌های آنان و ادامه­‌ی تحصیلشان در دبیرستان رفاه، یکی از موضوعات قابل توجه ساواک بود:

«س. هرگونه اطلاعاتی در زمینه‌­ی فعالیت­‌های فرزندان خود، رضوانه و راضیه دارید مرقوم و بگویید انگیزه­‌ی شما از ثبت ­نام آنان در دبیرستان رفاه چه بوده است و در دبیرستان با چه کسانی دوست و آشنا هستند؟

ج. راضیه موقعی که کلاس ششم دبستان را به پایان رسانید نام آن را در دبیرستان دکتر میرزاده ثبت کردیم. یک سال در آن دبیرستان بود کلاس هفتم را قبول شد و سال بعد چون بهانه­‌های زیادی گرفت که من این دبیرستان را نمی‌­خواهم به دنبال جای دیگری گشتیم. سه دبیرستان را انتخاب کردم، اخباری، علوی و رفاه. دبیرستان اخباری به خاطر دخترهای ناجور دیگری که داشت موافقت نکردم. دبیرستان علوی گران بود و نتوانستم تخفیف بگیرم ولی موقعی که با اولیای دبیرستان رفاه صحبت کردم، به من تخفیف دادند و نام راضیه را در آن دبیرستان نوشتم و همان سال نیز نام رضوانه را در کلاس هفتم نوشتم و از اولیای دبیرستان فقط دو نفر یکی خانم بازرگان مدیر دبیرستان و یکی میرخانی ناظم دبیرستان را می­‌شناختم. موقعی که مأموران پلیس به منزل ما ریختند، رنگ رضوانه پرید. من سؤال کردم چه شده و او گفت که یک دفترچه داشتم که از صدای رادیو عراق نوشته بودم و این کار را با توصیه­‌ی بچه‌­های دبیرستان کردم و تا آن­جا که من اطلاع دارم هیچ در این کارها دخالت نداشته است.»

ساواک برای افزایش فشار روحی و روانی بر بانو دباغ و بر اساس جزوات دست­‌نوشت‌ه­ای که از منزل ایشان ضبط کرده بود، فرزند دومش رضوانه را که شانزده سال داشت و به تازگی به عقد جوانی درآمده بود، دستگیر و به کمیته آورد تا مقاومت وی را در هم شکسته و به حرفش آورند.

رضوانه دانش‌آموز مدرسه‌ی رفاه بود و به همراه سایر دانش‌آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی می‌پرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش می‌شد با دوستانش جمع‌آوری کرده در دفترچه‌ای نوشته بود که این دفترچه پس از بازرسی و تفتیش خانه به دست مأموران افتاده و بهانه‌ای برای دستگیری او شد.

ساواک در این خصوص چنین گزارش می‌دهد:

«به دنبال دستگیری بانو مرضیه حدیدچی مرتبط با سید محمدصادق سجادی و زن‌دایی سجادی و اقدامات مشارالیها مبنی بر تشریک مساعی و ارسال تعدادی اعلامیه گروه به اصطلاح مجاهدین و استفاده از دفتر راهنمای تلفن، دختر وی به نام رضوانه میرزا دباغ به منظور روشن شدن ماهیت فعالیت دستگیر و در بازجویی‌های معموله اعتراف می‌نماید در دبیرستان رفاه که مدیریت آن را بانوان پوران بازرگان و زهرا میرخانی و زهرا املی عهده‌دار می‌باشند عده‌ای از دانش‌آموزان دبیرستان را تحت نفوذ و تبلیغ و تشویق خود قرار داده و به نحوی از اعضاء ضمن تعریف و تمجید از فعالیت‌های افراد ناراحت و مخرب، دانش‌آموزان را وادار به استفاده از رادیوهای بیگانه و مطالعه کتب و جزوات مضره به خصوص مسائل چریکی و مبارزات مسلحانه می‌نمایند.»

رضوانه در آغاز نمی‌دانست که او را برای چه و به کجا می‌برند. ترس و وحشت وجودش را فرا گرفته بود. در زندان با دیدن مادرش کمی قوت قلب گرفت و احساس آرامش کرد، اما آن محیط آن‌قدر برایش وحشتناک و خوف‌آور بود که تا صبح بر خود می‌لرزید. جلادان کمیته در ادامه‌ی کارهای کثیفشان، چند موش را در سلول آنان رها کردند که موجب ترس و واهمه‌ی رضوانه می‌شد و او شب را تا صبح در آغوش مادرش سپری کرد. بانو دباغ در این شرایط سخت و دشوار تمام تلاش و همّ خود را برای آرام کردن فرزند نوجوانش به کار بست تا کمی از دلهره، تشویش و اضطراب او بکاهد.

صبح روز بعد، هر دوی آنان برای بازجویی برده شدند و پیش از شروع بازجویی، شکنجه با شلاق و شوک الکتریکی آغاز گردید. مأموران که از مقاومت آنان سخت عصبانی شده و از شکنجه‌هایشان نتیجه‌ی دل‌خواهی نگرفته بودند، شب هنگام آنان را از هم جدا کردند و پس از مدتی برای درهم شکستن استحکام و پایداری مادر، رضوانه را تحت شکنجه‌ و آزار و اذیت بسیار شدید قرار دادند؛ او نیز با فریادهای دلخراش خود مادر را به کمک می‌طلبید. بانو دباغ در این خصوص چنین می‌گوید:

«نگران و مشوش در سلول به این طرف و آن طرف می‌رفتم و هر از گاهی از سوراخ کوچک روی در، راهرو را نگاه می‌کردم. چون مارگزیده‌ای به خود می‌پیچیدم. آن شب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم. خوف داشتم که آن‌ها دست به کار حیوانی بزنند. می‌ترسیدم، می‌لرزیدم و اشک می‌ریختم و با خود می‌گفتم: خدایا این چه وضعی است! این چه مصیبتی است! چطور تاب بیاورم! گل زندگی‌ام را پرپر می‌کنند! خودت دریاب، خودت از این شکنجه‌گاه جهنمی نجاتش بده! تا ساعت چهار صبح، چون مرغی پرکنده خود را به در و دیوار سلول می زدم، تا این ‌که صدای زنجیر را شنیدم. به طرف در سلول خیز برداشتم. دیدم دو مأمور او را کشان کشان روی زمین می‌آورند. هر آن‌چه که در توان داشتم به در کوفتم و فریاد کشیدم. آن‌قدر جیغ زدم که بعید می‌دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده باشد و وقتی دیدم سطل‌های آب هم او را به هوش نمی‌آورند، دیگر دیوانه شدم. سر و مشت و لگد بر هر چیز و هر جا می‌کوفتم، تا این‌ که دیگر نایی در من نماند و تحرک از من گرفته شد. بهت زده به جسم بی‌جان دختر نوجوانم می‌نگریستم. در همین حال صوت زیبای تلاوت قرآن من را به خود آورد: «و استعینوا بالصبر و الصلوه و إنها لکبیره الا علی الخاشعین» قرآن چنان با صوت زیبایی خوانده می‌­شد که انگار خود خدا سخن می‌گفت و مرا خطاب می‌کرد و به صبر و نماز فرا می‌خواند. روی زمین نشستم و به خود آمدم، دریافتم که از شب گذشته تاکنون چه اتفاقی روی داده است.»[15]

مأموران سفاک، ساعت هفت صبح آمدند و پیکر بی‌جان رضوانه را داخل پتویی گذاشته و بردند. تصور مادر بی­‌قرار و مضطرب وی بر این بود که فرزندش جان از کالبد تهی کرده است. با بردن رضوانه، او نیز بر در زندان می‌کوبید که بیایید مرا نیز ببرید! می‌خواهم پیش بچه‌ام باشم. با او چه کرده‌اید قاتل‌ها! جنایتکارها! و...

در واقع در آن حال هیچ چیز جز آن آیات الهی نمی‌توانست دباغ را تسکین دهد. در دریای بیم و امید دست و پا می‌زد و هر چه زمان می‌گذشت بر نگرانی‌اش افزوده می‌شد؛ زیرا گمان می‌کرد که رضوانه در برابر آن شکنجه‌های سخت تاب و تحمل نیاورده باشد. ایشان نزدیک به شانزده روز از رضوانه خبر نداشت تا این‌که او را زخمی و مجروح نزد مادر بازگرداندند و نور امیدی در چشمانش دمیده شد. رضوانه برای مادر گفت که پس از این‌که زیر شکنجه‌های دژخیمان ساواک بیهوش شده بود، او را به بیمارستان شهربانی برده بودند و دستانش را با زنجیر به تخت بسته و سرباز مسلحی را برای محافظت از وی در کنارش قرار داده بودند و فقط یکبار در روز دستانش را باز می‌کردند و پس از آن نیز مچ دستان وی به شدت آسیب دیده بود.

مأموران به بهانه‌ی جلوگیری از خودکشی و حلق‌آویز کردنِ خود، بالاجبار چادر را از سر این مادر و فرزند کشیدند. آنان با این عمل زشت و ناپسند در پی تضعیف روحیه و شکستن مقاومت آنان نیز بودند. خانم دباغ و رضوانه نیز برای حفظ حجاب خود، به جای چادر از پتوهای سربازی استفاده می‌نمودند که این عمل در تابستان گرم برای مأموران بسیار تعجب‌آور بود و آنان را به استهزاء و مسخره «مادر پتویی! دختر پتویی! » صدا می‌کردند و یا حتی ‌می‌گفتند «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...»

بانو دباغ بر اثر شکنجه‌ها و دردها و آلامی که بر جسم و جانشان وارد شده بود، بسیار ضعیف و ناتوان شده بودند، تا جایی که وضعیت جسمانی‌اش در حالت بحرانی قرار گرفت. رفته رفته زخم‌ها و جراحت‌های وی عفونت کرد و بوی مشمئز کننده‌ای تمام سلول را فرا گرفت؛ به طوری که مأموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند.

در این ایام بود که آنان رضوانه را که پس از مدتی از نظر جسمی و روحی حالش بهتر شده بود و دیگر می‌توانست بر روی پاهای خود بایستد و چند قاشقی غذا بخورد، از مادر جدا کردند و به زندان قصر منتقل نمودند. با رفتن رضوانه وضعیت بانو دباغ وخیم‌تر شد، به طوری که دیگر قادر به هیچ حرکتی نبود و همچون جسمی در حال گندیدن در گوشه‌ای از سلول زمین‌گیر شده بود؛ این شرایط دیری نپایید تا این‌که روزی زندی­‌پور[16] ریاست کمیته‌­ی مشترک برای بازدید از زندان آمد و به تک‌تک سلول‌ها سر ‌زد. زمانی که در سلول خانم دباغ را باز کردند، ناگهان از بوی تعفن شدیدی که به مشامش خورد، چند قدمی به عقب رفت و عصبانی شد و به سرباز گفت: «در را باز بگذار تا این بوی گند برود و بیایم ببینم چه خبر است!» بانو دباغ تا آن روز زندی‌پور را نمی‌شناخت، اما رفتارش و چاپلوسی سایر مقامات کمیته نزد وی، نشان می‌داد که فرد با نفوذ و مهمی است. او در حالی‌که با دستمال بینی‌اش را گرفته بود به مرضیه دباغ گفت: «پیرزن تو این‌جا چه کار می‌کنی؟» پاسخ داد:

«از من نپرس از آن‌هایی که مرا آورده و شکنجه داده‌اند بپرسید، از پرویز. مرا با هشت بچه‌ی قد و نیم قد به این‌جا آورده‌ و شکنجه‌ام داده‌اند. دختر بچه‌ام را جلو چشمانم آزار و اذیت کرده‌اند؛ شما که خبر دارید با او چه کرده‌اند! خودم را هم که می‌بینی. هیچ جای سالمی در بدنم پیدا نمی‌شود. تمام بدنم عفونت کرده و چیزی نمانده که به قلبم سرایت کند و بمیرم، نه از پزشک خبری هست نه از دارو. خدا کند که بمیرم و از این همه ظلم و جنایت راحت شوم و...»[17]

ریاست کمیته‌­ی مشترک از او می‌خواهد که حرف‌هایش را مکتوب کند، ولی مرضیه وانمود می‌کند که سواد خواندن و نوشتن ندارد. به همین خاطر با عتاب به او می‌گوید: «پیرزن! تو که نه سواد خواندن می‌دانی و نه نوشتن، آخر چه کار می‌خواستی و می‌توانستی بکنی و ...» ایشان نیز با حالتی بسیار عوامانه می‌گوید: «می‌خواستم آینده‌ی هفت دخترم را روشن کنم، زن دکتر و مهندس شوند و...»[18]

او با گفتن این جملات، خود را به تغافل زده، وانمود ­کرد که از مبارزان نبوده و از بد حادثه در این جریان قرار گرفته است. این رفتار بانو دباغ نشان از ذکاوت و زیرکی او در حفظ و کتمان اسرار، اهداف و برنامه‌های انقلابی‌اش بوده است. او حتی در پاسخ به این سؤال که آیا هیچ فکر کرده‌ای که اگر بیرون بروی، شوهرت با تو چه خواهد کرد! در ظاهر پاسخی بسیار سطحی و عوامانه، اما زیرکانه می‌دهد تا آنان یقین حاصل کنند که همسرش هیچ نقشی در این قضایا و به طور کلی فعالیت‌های انقلابی او نداشته‌ و ایشان را از آسیب‌های احتمالی ساواک به دور نگه می­دارد و در پاسخ می‌گوید: «فکر کنم شوهرم طلاقم دهد، چون او اصلاً نمی‌تواند تحمل کند که زنش را به زندان برده باشند، او با این کارها و فعالیت‌ها مخالف است. فقط خدا کند که شوهرم طلاقم ندهد، کلی نذر و نیاز کرده‌ام که شوهرم مرا ببخشد؛ زیرا اگر از او جدا شوم بچه‌هایم زیر دست نامادری می‌مانند و...»[19]

 

نخستین آزادی

ساواک که پس از چندین جلسه بازجویی از بانو دباغ و شکنجه‌­های بسیار سخت و طاقت فرسای او و فرزند نوجوانش رضوانه، به مطالب دلخواه خود دست نیافته بود، پس از پایان جلسه چهارم بازجویی، چنین اعلام می­‌دارد:

«نظر به اینکه امکان دارد تکمیل پرونده اتهامی نامبرده مدت زمانی به طول انجامد و از طرفی با بررسی­‌های به عمل آمده چنین تشخیص داده شده که بیم تبانی از ناحیه مشارالیها مرتفع گردیده علی‌هذا خواهشمند است دستور فرمایید از هر گونه اقدام قانونی که در این مورد معمول می­‌دارند این سازمان را آگاه سازند.

محترماً تیمسار ریاست کمیته شخصاً در زندان با این بانو مصاحبه و با توجه به اینکه هشت فرزند داشته و به شدت نادم و دچار بیماری نیز می‌­باشد مقرر فرمودند که نسبت به قرار وی اقدام شود.»

بنابر این در نامه‌­ای به تاریخ 16 / 5 / 1352 از ساواک به ریاست اداره‌­ی دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی خواسته شده که تا تکمیل پرونده‌­ی بانو دباغ و با توجه به وخامت اوضاع جسمی او و شدت جراحات وارده و این ­که دیگر امیدی به زنده ماندنش نمانده است، نسبت به قرار وی اقدام شود و در گزارشی چنین اعلام می‌­دارد: «جرم نامبرده محرز و مسلم است لکن در حال حاضر شوهرش در اهواز است و 6 دختر از 17 سال به پایین در خانه دارد و بی‌سرپرست هستند و احتمال فریب آن‌ها توسط اشخاص ناباب می‌رود. از طرفی خود او مرض زنانگی دارد که احتمال خطر دارد. مادرِ 8 فرزند است که در غیاب شوهر بایستی از آن‌ها پرستاری کند. نگهداری او در زندان ممکن است عواقب شومی برای خانواده او ایجاد نماید. کمیته در نظر دارد که با اخذ تعهد تبدیل قرار نماید.» شعبه­‌ی 5 بازپرسی دادستانی ارتش نیز در تاریخ 16 / 5 / 52، قرار بازداشت او را به قرار التزام تبدیل کرده، در همین تاریخ از زندان آزاد گردید:

«قرار بازداشت مورخ 2 / 5 / 52 صادره درباره نامبرده به قرار التزام عدم خروج از حوزه قضایی تهران به قید وجه التزام مبلغ یکصد هزار ریال تبدیل گردید. استدعا دارد مقرر فرمایید با ابلاغ قرار صادره در صورتی که به اتهام دیگری بازداشت نباشد از زندان آزاد و نتیجه را ضمن برگشت دادن پرونده اعلام دارند.»

چنین به نظر می‌­رسد که ساواک با آزادی ایشان در صدد بود به سایر افراد و مبارزین دست پیدا کند، بنابر این تعهد نامه‌ای نیز جهت همکاری با آن سازمان و گزارش هر گونه خبری علیه مصالح کشور از وی گرفته شد و آنان به زعم خود در تلاش بودند تا به نوعی بانو دباغ را برای جلب همکاری با ساواک مجاب نمایند.

بانو دباغ به محض ورود به منزل، نخست سراغ رضوانه را گرفت، چرا که می‌اندیشید سوژه‌ی اصلی ساواک خودش بوده‌ و با آزادی‌اش، آزادی رضوانه نیز حتمی است، ولی چنین نبود و رضوانه هم­چنان دربند دژخیمان ساواک بود. پس از مدتی متوجه شد که این آزادی توطئه‌ای برای شناسایی سایر افراد گروه است و رضوانه هم گروگانی در دست آن‌هاست تا در موقع لزوم بتوانند او را تحت فشار بگذارند و این هوشیاری، مراقبت و حضور ذهن بیشتری را می‌طلبید.

چند ساعت پس از آزادی، پدرش به دیدنش آمد و از آن‌جایی که تحمل این همه رنج و سختی دخترش را نداشت، به ایشان گفت: «مرضیه! من از تو راضی نیستم! تو هشت بچه داری، نباید دنبال این کارها بروی، افراد دیگر که مشکلات تو را ندارند، بهتر و با خیال راحت می‌توانند فعالیت کنند. کاری از دست تو یک نفر برنمی‌آید، مگر با یک گل بهار می‌آید!»[20]

خانم دباغ، در باره این دیدار می‌گوید: «پدرم می‌خواستند با گفتن جملاتی که خودشان بدان اعتقاد نداشتند، مرا وادارد که دست از مبارزه بکشم و به خانه و خانواده‌ام برسم، او تحمل این همه رنج و سختی مرا نداشت.»[21]

عفونت زخم‌هایش بسیار شدید بود تا جایی که از زیر گلو تا زیر زانوها را در بر می‌گرفت و به دلیل وخامت اوضاع، پزشکان توصیه کردند که هر چه سریع‌تر تحت عمل جراحی قرار ‌گیرد. گروهی از جراحان قسمتی از پوست رانش را به کمر پیوند زده و به دلیل شدت عفونت، رحمش را نیز خارج کردند. حدود چهل روز در بیمارستان ماند و در این مدت کمی زخم‌هایش بهبود یافت و حالش بهتر شد؛ اما پس از بازگشت از بیمارستان، سرزنش‌ها و برخوردهای زشت و زننده‌ی اطرافیان با او و فرزندانش آغاز گردید. فامیل و اطرافیان آن‌ها از بیم آن‌که ارتباط با خانواده‌ی دباغ برایشان دردسر و مشکلی ایجاد کند، از هر تماسی با آن­ها پرهیز می‌کردند. آنان به هیچ مهمانی و مراسم خانوادگی دعوت نمی‌شدند و کاملاً طرد شده بودند و اطرافیان با نگاه‌های تند و زننده تحقیرشان می‌کردند. این روزهای غربت و تنهایی که با مشکلات مالی و اقتصادی نیز قرین شده بود، شرایط سخت و طاقت­فرسایی را برایشان رغم می‌زد. قوت غالب آنان نان و ماست و سیب‌زمینی بود. اما از همه سخت‌تر داغ تنهایی مادر بر دوری و اسارت رضوانه بود.

 

دستگیری مجدد

پس از گذشت یک ماه از آزادی بانو دباغ، پرونده­‌ی اتهامی‌­اش تکمیل و در تاریخ 20 / 6 / 1352، به همراه پرونده­‌ی 35 نفر دیگر از متهمین دستگیر شده که تحقیقات از آنان به پایان رسیده بود، جهت رسیدگی قانونی به اداره­‌ی دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی ارسال و پیرامون آن چنین اظهارنظر گردید:

«به دنبال کشف یک شبکه برانداز و خرابکار وابسته به گروه به اصطلاح مجاهدین خلق ایران در تهران و شهرستان‌ها که اعضاء آن اقداماتی به نفع گروه مزبور در زمینه اسلحه و مواد منفجره و خرابکاری در اماکن عمومی و سینماها و شناسایی شخصیت‌های مملکتی به منظور ترور و سرقت بانک‌ها و مؤسسات خصوصی انجام داده‌اند و دستگیری اعضاء آن و تحقیق از آنان مشخص گردید که یاد شده بالا نیز ضمن تماس و ارتباط با افراد گروه مورد بحث فعالیت‌هایی نیز در زمینه موارد فوق به نفع گروه انجام داده است که به همین سبب مشارالیها دستگیر و برابر قرار تأمین مورخه 2 / 5 / 52 صادره از بازپرسی شعبه 5 دادستانی ارتش بازداشت و قرار صادره به رؤیت وی رسیده و نسبت به آن اعتراضی ننموده است و چون امکان داشت تکمیل پرونده اتهامی وی مدت زمانی به طول انجامد و از طرفی بیم تبانی از ناحیه وی مرتفع گردیده لذا برابر قرار تبدیل مورخ 16 / 5 / 52 صادره از شعبه 5 بازپرسی آن دادستانی آزاد گردیده است... با توجه به محتویات پرونده و تحقیقات انجام شده ارتباط متهمه فوق­‌الذکر با افراد وابسته به گروه به اصطلاح مجاهدین خلق که فعالیت‌­هایی به نفع گروه مزبور داشتند هم­چنین اقدامات وی در زمینه ایجاد تسهیلات برای اشخاص در منزل خویش و توزیع اعلامیه­‌های گروه مورد بحث به وسیله وی محرز و مسلم است. اینک پرونده امر تکمیل گردیده، در صورت تصویب مقرر فرمایند جهت هرگونه اقدام قانونی به اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی ارسال گردد.»

شعبه­‌ی 5 بازپرسی دادستانی ارتش نیز در 26 / 6 / 52، دو برگ احضاریه‌ به کلانتری 14 تهران ارسال کرد و در آن اعلام داشت که بانو دباغ ظرف 48 ساعت خود را به شعبه 5 بازپرسی دادستانی ارتش، معرفی نماید و در نامه‌­ای خطاب به رئیس اداره‌­ی زندان شهربانی کل کشور چنین آورده است: «نامبرده را که در تاریخ ذکر شده قرار بازداشت موقت صادر شده و به متهم ابلاغ گردیده، تا اطلاع ثانوی بازداشت نمایند.»

نامه­‌ای نیز مبنی بر قرار تشدید تأمین از شعبه‌­ی 5 بازپرسی دادستانی ارتش به تیمسار دادستان ارتش، بدین مضمون ارسال گردید: «پیرو قرار التزام مورخ 16 / 5 / 52 صادره درباره بانو مرضیه فرزند علی‌­پاشا شهرت حدیدچی نظر به وجود بیم تبانی قرار صادره به قرار بازداشت موقت تشدید می‌­گردد. این قرار ظرف 24 ساعت قابل اعتراض است.»

بنابر این بانو دباغ در تاریخ 2 / 7 / 1352، به اتهام تبلیغ، مجدداً بازداشت شدند و در شعبه­‌ی پنجم دادستانی ارتش به ریاست سرهنگ قضایی ستاد محمدصادق کبیر، از ایشان بازجویی به عمل آمد و سؤالاتی که در بازجویی ساواک صورت گرفته بود، مجدداً تکرار شد.

پس از آن، ایشان به زندان شهربانی کل کشور منتقل و برایش قرار تشدید تأمین صادر شد.  نظریه‌ی بازپرس پرونده نیز چنین بوده است:

«با توجه به محتوای پرونده و تحقیقات انجام شده و اعتراف صریح متهمه و نظریه سازمان اطلاعات و امنیت کشور بزه انتسابی به متهمه محرز و عمل ناشی از وی منطبق است با قانون مجازات مقدمین علیه امنیت و استقلال مملکتی مصوب 22 خرداد 1310 که به استناد ماده مزبور قرار مجرمیت متهمه نامبرده را صادر و اعلام می‌دارد.»

پس از دستگیری مجدد بانو دباغ، راضیه دباغ دختر ارشد ایشان، در نامه‌ای به دادستان اداره‌ی نیروهای مسلح شاهنشاهی، خواستار آزادی مادر خود ‌شد و چنین نوشت:

«اینجانبه راضیه دباغ 16 ساله بیمار و خانه‌دار سه ماه قبل مادرم بانو مرضیه حدیدچی از طرف مأمورین دستگیر و زندانی و پس از چند روز خواهر 15 ساله‌ام بنام رضوانه دباغ دستگیر و بازداشت گردید. پدرم سال‌هاست برای تأمین معاش عائله ده نفری ناچار است که در خوزستان کارگری نماید و سرپرستی این عائله به عهده مادرم بود. برای جلوگیری از تباه شدن این عائله حسب‌الامر آنجانب پس از بیست روز از زندان آزاد شد [ولی] مجدداً روز گذشته از طرف جناب آقای بازپرس شعبه 5 دادستانی ارتش احضار و بازداشت گردید. در حال حاضر 6 دختر و یک پسر علیل که بیماری قلبی دارد در پست­ترین نقطه جنوبی تهران بدون سرپرست و سرگردان می‌باشند. قبول بفرمایید و با عنایت محل سکونت و نداشتن هیچ‌گونه مرجع[ملجأ] و پناهی خطر هرگونه انحراف برای این دختران موجود می‌باشد؛ لذا از حضور آن تیمسار معظم که در حال حاضر سمت سرپرستی این اطفال سرگردان را دارند، استدعا می‌کنم اوامری صادر فرمایید که لااقل مادرم بتواند با ضامن از زندان آزاد و عهده‌دار سرپرستی این خانواده باشد تا تحت توجهات و عنایت خاصه شاهانه معظم، از معدوم شدن این اطفال جلوگیری و خود را آزاد شده از طرف ذات اقدس شاهنشاهی بدانیم.

با تقدیم احترام

یک دختر 16 ساله بدون سرپرست با 6 خواهر و یک برادر علیل.»

در این زمان تعدادی از دانشجویان دانشگاه‌های تهران که برخی از آنان نیز از فامیل همسر بانو دباغ بودند و در جریان مبارزات با این بانوی مبارز ارتباط داشتند، به بند اسارت دژخیمان ساواک درآمدند. مجدداً بانو دباغ تحت بازجویی‌های سخت قرار گرفت. در این بازجویی‌ها، دریافت که اعترافات آنان در دستگیری مجدد وی بی­تأثیر نبوده است. از این روی دیگر جای کتمان و پنهان‌کاری نبود و نمی‌شد خبرهای سوخته و مطالبی خنثی به بازجوها تحویل داد. به همین خاطر بر شدت فشارها و شکنجه‌ها افزوده شد تا جایی که مجدداً بدن او کاملاً آسیب دید و علاوه بر زخم‌های کهنه‌ی قبل که سر باز کرده‌ بودند، زخم‌های جدیدی هم ایجاد و به سرعت چرکین و عفونی شدند و در کوتاه زمانی عفونت همه بدن را گرفت. پس از بروز بیماری، به ناچار او را به ندامتگاه بانوان در زندان قصر منتقل کردند که در همان روز اول رضوانه را دید و با این دیدار جانی تازه گرفت؛ هر چند که ده روز بعد رضوانه آزاد گردید.

بانو دباغ نیز با توجه به وضعیت نامناسب جسمی و بیماری­ که حاصل شکنجه‌­های دژخیمان سفاک ساواک بود، در نامه‌ای به ریاست دادستانی ارتش، تقاضای عفو و کاهش مجازات کرد:

«اینجانب مرضیه حدیدچی که به جرم اقدام علیه امنیت کشور که معنایش را نمی‌دانم در تاریخ 2 / 7 / 1352، در بازپرسی بازداشت شدم. چون بنده در یک شرایط بد خانوادگی هستم خواستم که همه را برای آن مقام کل عرض[عرضه] بدارم که زودتر به کارم رسیدگی کنید و به درد دلم برسید. اولاً من مادر هشت فرزندم که یکی از آن‌ها که بیش از 15 سال ندارد مدت سه ماه است که بی­‌جهت در زندان به سر می­برد و متأسفانه چون رماتیسم داشته و در اینجا به قلب او اثر کرده سخت مریض است. یک پسر دارم که پنج سال بیشتر ندارد. در عکسبرداری­‌های متعددی که از او شده تشخیص داده‌­اند که ریه­‌های او دو سوراخ غیر طبیعی دارد که باعث می­‌شود هر دو سه روز یکبار حال او طوری شود که باید او را فوری به بیمارستان برسانیم و نفس مصنوعی به او بدهند، حال این حال مریضی فرق نمی‌کند که یک وقت ساعت 12 شب و یک وقت ساعت 1 بعد از ظهر او را بگیرد و بچه‌های دیگرم هم در سنینی نیستند که بتوانند این بچه مریض را به بیمارستان برسانند. چون بچه بزرگ من دختری 16 ساله است و چون نامزد دارد به او اجازه نمی­‌دهند که از خانه بیرون بیاید. مادر پیری دارم که او هم ناراحتی قلبی دارد و هم لقوه­‌ایست، و او هم با بدبختی نمی‌­تواند کاری برای بچه‌­ها انجام دهد و بقیه‌­ی بچه­‌ها غیر از دختر سه ساله­‌ام به مدرسه می­‌روند که برای وسایل مدرسه و رفت و آمد آن­‌ها و نظارت بر کارهایشان حتماً کسی لازم است که بتواند کاری برایشان انجام دهد و لوازمشان را تهیه کند. شوهرم هم چون در بیابان بین اهواز و آغاجاری کارمند مردم است و به او اجازه نمی­‌دهند هر دو ماهی یکبار دو شب یا سه شب بیشتر به تهران بیاید و برگردد، او هم کاری از دستش برنمی‌­آید. حال خودم هم چنین است که هم غده‌ه­ای در شکمم است که مقداری از آن را تکه‌برداری کرده­اند و قرار بوده است که تابستان امسال برم بیمارستان بخوابم و غده را در بیاورم. به طور کلی با بدبختی و سیاه­‌روزی که برای من به وجود آمد با این درد و ناراحتی قلبم که هفت سال است ادامه دارد، بیست روز من را در زندان که نمی­‌دانم کجا کجا بود نگهداشتند و وقتی حالم آن­جا خیلی خراب شد که دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست بوی متعفن چرک من و غش‌­های مدام مرا تحمل کند. آزادم کردند و من عرض این چند روز که آزاد بودم مرتب به دکتر می‌­رفتم و با مقدار زیاد پولی که خرج خریدن دواهای متعددی کردم قدری توانستند از دردهایم کم کنند و من را تسکین دهند که دوباره یک هفته است من را به زندان زنان فرستاده‌­اند و مرتب حالم به هم می­‌خورد و گوشه­‌ای افتاده­‌ام. حال خواهش می­‌کنم به هر وسیله­‌ای که مقدور آن مقام است نه برای من بلکه به خاطر این هفت بچه بی­‌سرپرست و به خاطر خدا هر چه زودتر به کار من رسیدگی کنید و مرا به بچه‌­هایم برسانید.»

نکته‌­ی قابل توجه اینجا است که علی­رغم دستگیری مجدد بانو دباغ در ابتدای مهر ماه 1352، اداره کل سوم ساواک تا مدت­‌ها از این موضوع مطلع نبوده و در نامه‌ای به ساواک تهران، خواستار کنترل رفتار و فعالیت­‌های ایشان بوده است. ساواک تهران نیز با اشاره به خانه‌­­دار بودن ایشان، امکان کنترل اعمال و رفتار ایشان توسط منابع را ناممکن دانسته و تنها راه کنترل ایشان را، نفوذ و جلب همکاری­ وی دانسته است. به نظر می­‌رسد اداره­ کل سوم به ریاست پرویز ثابتی، در صدد بوده تا از این طریق اطلاعاتی از نحوه­ و چگونگی روند برنامه‌­ها و فعالیت‌­های گروه­‌های مبارز و به زعمشان برانداز، دریافت کند. سرانجام پس از گذشت چهار ماه از بازداشت بانو دباغ، اداره­ کل سوم اطلاع یافته و دستگیری مجدد ایشان را به آگاهی ساواک تهران رسانیده است.

بانو دباغ علی­رغم تمامی نظارت‌ها و فشارهای موجود و همچنین مشکلات جسمی، در زندان نیز دست از تبلیغ اسلام و اعتقادات مذهبی خویش برنمی‌نداشتند و در این راه حتی به بحث و مقابله‌ی سیاسی و مذهبی با چپی‌ها و مخالفان اسلام نیز می‌پرداختند.

 

نخستین دادگاه

15 روز پس از دستگیری مجدد وی، قرار مجرمیتش صادر و پس از تهیه­‌ی کیفر خواست، پرونده‌­اش از اداره­‌ی دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی به دادگاه عادی شماره یک تهران ارسال گردید.

سرانجام پس از تعیین اجباری سرهنگ هرمز معنوی به عنوان وکیل ایشان که از وکلای زندان شهربانی بود، جلسه‌­ی مقدماتی دادگاه عادی شماره یک تهران، در تاریخ 28 / 7 / 1352 تشکیل و متعاقب آن نخستین دادگاه ایشان در 30 / 7 / 1352، به ریاست سرهنگ ابوالحسن غفارزاده برگزار گردید و در گردشکار پرونده‌ی ایشان چنین آمده است:

«در تعاقب کشف یک شبکه خرابکار وابسته به گروه به اصطلاح مجاهدین خلق و تحقیق از اعضای آن مشخص می‌گردد که متهمه یاد شده ضمن برقراری تماس و ارتباط با آنان فعالیت‌هایی در سطح تبلیغ به نفع گروه انجام داده است. براین اساس تحت تعقیب قرار می‌گیرد و در تحقیقات معموله بیان می‌دارد که روزی بسته‌ای حاوی اعلامیه‌های گروه مجاهدین خلق را در منزل دریافت کرده و پیرامون نحوه توزیع آن با محمدصادق سجادی که مهمان او بوده مشورت نموده و به پیشنهاد وی آدرس اشخاص مختلف را از دفتر تلفن استخراج و از طریق پست اعلامیه‌ها را توزیع کرده و یکی از اعلامیه‌ها را هم شخصاً در منزل ثقفی قرار داده و اعلامیه‌ای دیگر را نیز به داخل منزلی واقع در خیابان غیاثی پرتاب کرده است. متهمه اضافه می‌کند که اوایل فروردین سال جاری محمدصادق سجادی که خواهر زاده همسر او، حسن میرزا دباغ است به منزل او نقل مکان کرده و در آنجا سکونت گزید و در روزهای پنجشنبه که غالباً در منزل بوده دوستانش به اسامی هادی روشن روانی، حسن کوشش، نصرت‌الله قیطانی و حسین عراقچی به خانه آنها آمده و با محمدصادق مذاکرات و مباحثاتی می‌نموده‌اند. بررسی‌ها و رسیدگی‌های لازم به عمل می‌آید و بالاخره به دلایل ذیل احراز می‌شود که مشارالیها مبادرت به تبلیغ نموده است.»

 پس از شور رؤسای دادگاه مبنی بر اینکه بزه ایشان ثابت بوده و مقرون به علل مخففه است یا نیست؟!؛ و قانوناً راهی برای معافیتش می‌باشد یا نمی‌­باشد، نهایتاً او را به اقدام علیه امنیت مملکت (تبلیغ) به چهار ماه حبس جنحه‌­ای محکوم کردند.

رأی این دادگاه، مورد اعتراض طرفین قرار گرفت و پس از این ­که تقاضای فرجام‌­خواهی بانو دباغ پذیرفته نشد، پرونده­‌ی ایشان برای بررسی مجدد به دادگاه تجدید نظر شماره­‌ی 2 ارسال گردید. در این زمان مهم­ترین عامل نگرانی و تشویش خاطر بانو دباغ، تنهایی و بی­‌سرپرستی فرزندانش بود که در غیاب مادر خویش روزگار سختی را می­‌گذراندند.

 

دادگاه تجدید نظر

در تاریخ 29 / 8 / 1352 جلسه­‌ی مقدماتی دادگاه تجدید نظر شماره 2 تهران به ریاست سرلشگر عبدالله خواجه نوری و متعاقب آن در تاریخ 3 / 9 / 1352 جلسه‌­ی رسمی آن برگزار گردید. پس از سخنان بانو دباغ و وکیل مدافعشان، دادستان حاضر در دادگاه طی سخنانی چنین اعلام داشت:

«هرگونه اقدام علیه امنیت را نباید از علل مخففه پنداشت و در مورد این­ که متهم عملاً تصمیم قبلی نداشته و نمی‌دانسته که این عمل خلاف مصالح مملکتی است و با توجه به مراتب معروضه و موضوع عائله‌­مندی و جهالت و بیماری باعث تخفیف نمی­‌شود و کیفر متهم مورد تقاضا است.»

سخنان مطرح شده در دادگاه شماره­ی 2 نه تنها موجب تخفیف در رأی صادره دادگاه بدوی نشد که به اتفاق آراء به دو برابر، یعنی «یک ‌سال حبس» افزایش یافت و در پایان آن چنین اعلام گردید:

«هیئت دادرسان با بررسی محتویات پرونده و مداقّه کامل اوراق آن بعد از اجرای مقررات قانونی ماده 209 قانون دادرسی و کیفر ارتش رأی شماره 225 مورخه 30 / 7 / 1352 دادگاه عادی شماره یک تهران را به علت عدم تناسب بزه ارتکابی با کیفر معینه به تجویز ماده 233 قانون دادرسی و کیفر ارتش به اتفاق آراء فسخ و با قبول دلایل مندرج در کیفر خواست متهمه غیر ارتشی بانو مرضیه حدیدچی فرزند علی‌پاشا را به استناد ماده 5 قانون مجازات مقدمین علیه امنیت و استقلال مملکتی مصوب خرداد ماه 1310 به مدت یک‌سال حبس جنحه‌ای با احتساب ایام بازداشت قبلی محکوم می‌نمایند. این رأی در محضر رسمی دادگاه با حضور اصحاب دعوی قرائن ابلاغ گردید که از تاریخ اعلام رأی لغایت ده روز قابل فرجام خواهی می‌باشد.»

بانو دباغ پس از ابلاغ این حکم که هیچ بخشودگی‌ای در آن به چشم نمی‌خورْد و خشونت بیشتری را بر ضد ایشان اعمال ‌کرده بود و همچنین با توجه به وضعیت بد جسمانی و عفونت‌های مکرر، مجدداً تقاضای فرجام‌خواهی کردند؛ ولی «از شرف عرض پیشگاه شاهانه گذشت، تصویب نفرمودند.»

او که شکنجه‌­های بسیار سخت و طاقت­‌فرسای ساواک، توانش را برده و به شدت بیمار شده بود، با بازگشت دوباره به فضای آلوده و نامناسب زندان، زخم‌هایش مجدداً عفونت کرد و وضعیت جسمیش به وخامت گرایید تا جایی­ که چرک و عفونت سطح بدنش را فرا گرفته و بوی تعفن آن تمام فضای بند را پر کرده بود و هیچ­ کدام از هم‌بندی‌هایش حاضر به معاشرت و مجالست با وی نبودند. کارکنان بیمارستان زندان نیز پس از مدتی مداوای مکرر و تزریق آنتی‌ بیوتیک‌های قوی، دیگر از درمان ایشان ناامید شده و به این نتیجه رسیدند که امکان بهبودی میسر نیست و درمانش دیگر ثمری ندارد.

 

تلاش برای آزادی مادر

با توجه به وضعیت وخیم بانو دباغ، دیگر زندانی‌ها از جمله چپی‌ها که حاضر نبودند در چنین فضایی به سر برند و بیماری ایشان را مسری می‌دانسته و بیم آن داشتند که خود نیز بیمار شوند، نامه‌­ای از جانب ایشان به دادستان کل ارتش و دفتر فرح پهلوی فرستاده و وضعیت ایشان را چنین شرح دادند:

«زنی به شدت بیمار که تمام بدنش را عفونت فرا گرفته و بوی لاشه مرده‌ی او فضا را آلوده کرده و ناله‌های شبانه‌اش خواب را از چشمان ما ربوده است، تحمل وضعیت موجود را غیر ممکن کرده و در صورت امکان هرچه سریع‌تر او را به مکان دیگری منتقل کنید.»

در این روزها به حدی حال این بانوی مبارز نامساعد بود که دائماً به طور متناوب به حالت اغما می‌رفت و همه انتظار مرگش را می‌کشیدند. در پی پیگیری‌ چپی‌ها، پزشکانی از بیرون برای معاینه‌ی ایشان آمدند. آن‌ها هیچ‌ یک جرأت ورود به بند را نداشتند و به سختی وی را بر روی برانکارد گذاشته و به درمانگاه بردند و در آن‌جا با ذره‌بین زخم‌ها را بررسی کرده و از بعضی نقاط بدنش تکه‌برداری کردند و در نهایت چنین اعلام داشتند که سرطان بر تمام سلول‌های پوستش وارد شده و دیگر امکان درمان وجود ندارد.

در همین زمان فرزندان وی: راضیه، رضوانه، ریحانه، فاطمه، حکیمه، آمنه، انسیه و محمد نیز نامه‌ای به همراه رونوشتی از شناسنامه‌های خود و مادرشان، جهت فرجام‌خواهی و آزادی مادر بیمارش به دادستان ارتش شاهنشاهی ارسال کردند. در بخشی از این نامه آمده:

«این نامه ناله 7 دختر و یک پسر، از 14 ساله الی 3 ساله است که بدون سرپرست هستیم برای اطمینان و توجه کامل عکس دسته‌جمعی و رونوشت شناسنامه خودمان و مادرمان به پیوست تقدیم می‌گردد. دادستان محترم مادرمان به نام مرضیه حدیدچی دختر علی‌پاشا حدیدچی پس از 3 ماه بازداشت طبق رأی دادگاه شماره 2 تجدید نظر اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی از 4 ماه به یکسال زندان محکوم گردید. پدرمان که تنها نان‌آور این عائله 9 نفری می‌باشد سال‌هاست برای تأمین معاش در خوزستان مشغول کار است در این صورت هم از سرپرستی پدر محروم هستیم هم از مادر و...»

اما وضعیت بسیار بد جسمی و آلام روحی خانم دباغ که از فراق و دوری خانواده و فرزندانش حاصل شده بود و همچنین پیگیری‌های مکرری که برای فرجام‌خواهی و آزادیش صورت گرفت، نتیجه‌­ای نبخشید و اداره‌ی دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی رأی قطعی خود را چنین اعلام کرد: «محکومیت یکسال حبس جنحه‌ای قطعی بانو مرضیه حدیدچی فرزند علی‌پاشا، با احتساب 150 روز بازداشت گذشته، از تاریخ 2 / 7 / 52 شروع و در تاریخ 11 / 6 / 53 خاتمه می‌یابد.»

در فروردین ماه 1353، با وخامت اوضاع جسمی بانو دباغ، مجدداً تلاش‌های گسترده‌ای برای آزادی مشروط ایشان صورت گرفت و او که بیش از پیش نگران فرزندانش بود، نامه‌ای مبنی بر شدت گرفتن بیماری­اش و عجز و ناتوانی پزشکان از درمانش، به ریاست دادستانی کل ارتش نوشت و درخواست عفو مشروط نمود. در بخشی از این نامه چنین آمده است:

«اینجانب مرضیه حدیدی‌چی مدت 8 ماه است که در زندان زنان قصر بسر می‌برم و مدت محکومیتم یک سال است. اکنون نیز دو سوم محکومیت خود را کشیده‌ام و می‌خواهم بدینوسیله تقاضا نمایم که عفو مشروط شامل حال من بشود تا بتوانم به سر خانه و زندگی و هشت بچه بی‌گناه و بی‌سرپرست خود برگردم. چه هشت ماه ماندن در زندان با وضع جسمی و روحی بسیار سختی که من داشته‌ام برایم کافی بوده است و اولیاء زندان نیز که در جریان بیماری من بوده‌اند شاهدند که در تمام این مدت من مریض و بستری بوده‌ام و حتی تمام مداوایی که از طرف بهداری زندان در مورد من انجام گرفته مؤثر واقع نشده است. اینک با نوشتن این تقاضای دیگر، تنها امیدم در این آغاز سال این است که این آخرین در نیز به رویم بسته نگردد.»

به موجب نگرانی­‌های بی‌­پایان خانواده­­ی دباغ از عدم بهبودی و وضعیت نامساعد جسمی و دلتنگی­ فرزندان بی­‌گناهش، همسرش نیز طی نامه‌ای تقاضای عفو و آزادی مشروط همسر خود را نمود. مدتی پس از آن نیز راضیه دباغ مجدداً در نامه‌ای به دادستان ارتش، خواهان آزادی مادر خود شد. نامه‌های دیگری نیز جهت آزادی و عفو مشروط او به دادستان کل ارتش، رئیس کمیته ضد خرابکاری و سرهنگ آریملو و دفتر مخصوص شاهنشاهی ارسال گردید.

هر روز که بدین منوال می­‌گذشت بر شدت بیماری بانو دباغ افزوده می‌­شد. او که دیگر تاب و توان دوری از خانواده­‌اش را نداشت و بسیار تکیده و ناتوان شده بود و ناراحتی قلبیش تشدید گردیده و جای­ جای بدن نحیفش مورد ضرب و جرح سفاکان ظالم ساواک قرار گرفته بود، چنین می­‌گوید:

«نمی‌دانم چرا با این وضع جسمی بسیار سختی که دارم، مورد عفو قرار نگرفته‌ام. اکنون نیز شنیده‌ام که اگر کسی دو سوم مدت زندانش را بکشد، می‌تواند تقاضای عفو مشروط کند و... تاکنون هشت ماه از محکومیت خود را سپری کرده‌ام ولی در این مدت هر روز وضع بیماری‌ام وخیم‌تر شده است. همچنان که مستحضرید تشخیص پزشکان در بیرون غده‌ای مشکوک است و چه بسا که قبل از گذراندن باقیمانده مدت زندان به زندگیم خاتمه دهد. علاوه بر این به‌ تازگی نیمه چپ بدنم دچار بی‌حسی گشته است و ناراحتی قلبیم تشدید گردیده است. خدا می‌­داند چقدر از عمر من باقی مانده باشد و...»

 

آزادی

بانو دباغ با وجود پیگیری‌های بسیاری که برای آزادیش صورت گرفت، هیچ اقدام درخوری جهت عفو و آزادی او انجام نشد و تا پایان مدت مقرر یعنی 11 / 6 / 53 را در بخش بانوان زندان قصر سپری کرد و در اوج بیماری و ضعف جسمی از زندان آزاد شد. ساواکی‌ها امید آن داشتند که او خارج از زندان از دنیا برود و انقلابیون و مبارزان نتوانند از مرگ او استفاده‌ی تبلیغاتی نمایند. زمانی که از زندان بیرون آمد، نمی‌توانست بر روی پاهای خود بایستد و خود را بر روی زمین می‌کشید. خانواده سریعاً او را به بیمارستان آریا منتقل کردند و مورد عمل جراحی قرار دادند. با این‌ که پزشکان زندان و بیرون از زندان از بهبودی‌اش قطع امید کرده بودند، ولی با مداوا و رعایت اصول درمانی پس از دو ماه نشانه‌های سلامت نسبی در او دیده شد و رفته‌ رفته بهبودی نسبی به بدن وی بازگشت. هر چند که بیماری قلبی و حساسیت‌های پوستی او تا پایان عمر او را رها نکرد و گواهی بر روزهای تلخ و پر درد و رنج شکنجه و زندان و استقامت، صلابت و آزادگی او در راه اعتلای اسلام و نظام اسلامی بوده است.

 

هجرت به اروپا

مدتی پس از آزادی از زندان و طی دوران نقاهت، ناگهان روزی مطلع شد که یکی از مبارزان، به هنگام ورود از مرز، با اتومبیلی پر از مواد منفجره و اسلحه دستگیر شده و پس از شکنجه، به تصور این که بانو دباغ هنوز دربند مزدوران  ساواک­ است، در بازجویی‌­های خود می‌گوید: این محموله را برای خانم دباغ آورده! در حالی که بانو دباغ هیچ اطلاعی از این قضیه نداشته و حتی نمی‌دانسته که محموله از کجا، چگونه و برای چه کسی یا گروهی آورده شده است. با توجه به وضعیت پیش آمده هر لحظه احتمال دستگیری او می‌رفت؛ بنابر این به توصیه­‌ی برخی از مبارزان می‌­بایست کشور را ترک می­‌کرد تا از هر گونه خطرات احتمالی رهایی یابد؛ زیرا گمان می‌­رفت که در صورت دستگیری مجدد، حکم اعدام برایش در نظر گرفته شود.

بانو دباغ برای عملی شدن پیشنهاد خروج از کشور، به رضایت همسرش نیاز داشت که با توجه به شرایط پیش آمده، او هم مخالفتی نکرد. برادران مبارز پاسپورتی جعلی برایش آماده کردند و خانم دباغ سریعاً از کشور خارج شد. با ورود به انگلستان به هتلی هندی که محل اقامت ایرانی‌ها و هندی‌ها بود، رفت؛ اما پس از مدتی برای تأمین مخارجش به ناچار در همان‌جا مشغول به کار شد. بعد از چندی با یکی از انقلابیون مرتبط شد و به جلسات عبدالکریم سروش در لندن راه یافت. این وضعیت کمابیش ادامه داشت تا این‌ که شهید دکتر بهشتی به لندن رفت. بانو دباغ نخستین بار ایشان را منزل سروش ملاقات نمود و در مورد ایشان چنین می‌گوید:

«او وقتی مرا دید به اسم دباغ صدایم کرد. تا آن موقع دکتر سروش از نام واقعی من خبری نداشت. واکنشی نشان داد که «پس ما با هم فامیلیم!» و بعد جدی پرسید قضیه چیست؟ شهید بهشتی گفت: ایشان خانم حدیدچی همسر آقای دباغ هستند و مدتی هم از شاگردان آیت‌الله سعیدی بودند. او هشت بچه‌‌اش را در ایران گذاشته و این‌جا آمده؛ تا الان صلاح نبود که کسی بداند کیست و چکاره است.»[22]

 

پیگیری فعالیت‌های مبارزاتی در لندن

پس از گذشت سه ماه از اقامت بانو دباغ در لندن، شهید حجت‌­الاسلام محمد منتظری[23] که مسئول تشکیلاتی ایشان در ایران بود، به لندن رفت. او یکی از فعال‌ترین مبارزان انقلابی بود که برای ساماندهی و ایجاد ارتباط میان گروه‌های مبارز به آن­جا رفته بود. حضور او در لندن برای بانو دباغ مایه‌ی آرامش و امنیت بود و به نوعی ایشان را از بلاتکلیفی خارج می‌کرد و به مدت شش ماه به حضور ایشان در آن شهر معنا بخشید.

پس از آن بانو دباغ برای ادامه‌ی فعالیت‌های مبارزاتی‌اش به همراه محمد منتظری، به سوریه و لبنان رفت. البته تشکیلاتی که شهید منتظری خارج از کشور هدایت آن را بر عهده داشت، تحت هدایت و رهبری روحانیون مبارز داخل کشور و افرادی چون شهید آیت‌الله بهشتی، شهید آیت‌الله مطهری، آیت‌الله مهدوی‌کنی، آیت‌الله جنتی و... قرار داشت.

بانو دباغ پس از شش ماه و بر اساس برنامه‌‌ریزی شهید منتظری، برای تبلیغ حرکت امام و افشاگری علیه رژیم شاه، عازم سفر حج شد و اعلامیه‌ وکتاب‌های بسیاری را در میان زائرین پخش کرد و توانست با تعدادی از مبارزان ایرانی ارتباط بگیرد و اطلاعاتی را مبادله نماید و از اوضاع داخل کشور نیز مطلع شود.

 

دیدار با امام خمینی(ره) در نجف

خانم دباغ وقتی پس از انجام اعمال حج مجدداً برای ادامه‌­ی فعالیت‌های مبارزاتی خود به سوریه و لبنان رفت، با مسائل و مشکلات مالی و تنگناهای اقتصادی مبارزان مستقر در آنجا مواجه شد. آنان برای حل مشکلات خود به این نتیجه رسیدند که نماینده‌ای را به نجف و خدمت حضرت امام بفرستند تا ضمن شرح فعالیت‌ها و عملکردشان، مشکلات اقتصادی خود را مطرح و تقاضای کمک مالی نمایند. بانو دباغ به همراه یکی از برادران با نام رمضانی برای این مهم برگزیده شد و با پاسپورتی جعلی عازم عراق گردیدند. دیدار با امام برای ایشان فرصتی مغتنم بود تا مراد، محبوب، رهبر و مقتدای خویش را از نزدیک ملاقات کند. ایشان نخستین دیدار خود با امام(ره) را چنین توصیف می‌کند:

«وقتی وارد بیت معظم‌له شدیم، سر از پا نمی‌شناختم، شوقی وصف ناشدنی در وجودم موج می‌زد. هنگامی که قرار شد من تنها به اتاق امام وارد شوم، قلبم تند تند می‌تپید. سرانجام در برابر نور قرار گرفتم، نمی‌دانستم که از کجا و چگونه سر صحبت را باز کنم. پس از سلام و احوال‌پرسی عرض کردم: دباغ هستم؛ ایشان فرمودند: همان دباغی که مرحوم سعیدی در نامه‌هایش اسم می‌برد؟ عرض کردم: بله! مدتی شاگردش بودم و با او کار می‌کردم؛ و بعد گزارشی اجمالی از آن‌چه که گذشته بود و از فعالیت‌ها، عملکرد و وضعیت گروه و افراد مبارز خارج از کشور ارائه دادم. حضرت امام خمینی(ره) با طمأنینه و آرامش حرف‌هایم را شنیدند و بعد فرمودند: از زندان برایم بگویید؛ و این‌گونه شد که من از نحوه‌ی دستگیری، بازداشت، بازجویی، زندان و شکنجه‌ی خود و دخترم و نیز از وضعیت سایر زندانیان مسلمان و چپ در زندان قصر گزارشی کوتاه ارائه دادم و در پایان گفتم: حالا من این‌جا هستم و هشت تا بچه‌ام آن‌جا (ایران)، نمی‌دانم چه کار کنم. اگر برگردم، می‌ترسم گرفتار ساواک شوم، اگر بر نگردم، هشت بچه‌ام در ایران بدون مادر مانده‌اند؛ نمی‌دانم تکلیفم چیست! باور نکردنی بود، امام فرمودند: «بمانید! ان‌شاء‌الله اوضاع تغییر می‌کند و همه با هم می‌رویم.»[24]

با توجه به شرایط و اوضاع پیچیده‌ و بغرنج آن عصر، تصور تحقق چنین وعده‌ای از طرف امام، نه تنها برای بانو دباغ بلکه برای هیچ‌کس ممکن نبود و فقط حضرت امام بودند که چنین امید روشنی به آینده داشتند. خانم دباغ در پایان سخنان خود، از امام پرسید: «پس شما اجازه می‌دهید، من به لبنان بروم و در کنار خواهران و برادران فلسطینی باشم و مبارزه کنم تا اوضاع ایران تغییر کند؟؛ ایشان نیز فرمودند: «هرکجا که می‌بینید برای اسلام مفید هستید، می‌توانید خدمت کنید، این یک تکلیف است.»[25]

 

آموزش‌های نظامی در لبنان

بانو دباغ پس از چهل و پنج روز از عراق به لبنان بازگشت و با توجه به اجازه‌ی حضرت امام قصد کرد که برای گذراندن برخی از دوره‌های آموزش چریکی به لبنان برود. او در لبنان در منزلی که محمد منتظری اجاره کرده بود، مستقر و در یکی از پایگاه‌های ساف به آموزش نظامی و رزمی مشغول شد. او مدتی را نیز در جنوب لبنان سپری کرد و در چند عملیات نامنظم علیه اسرائیل شرکت جست. یکی از فعالیت‌های اصلی این بانوی مبارز پس از پایان آموزش‌های نظامی و چریکی، آموزش به بانوان مبارزی بود که برای طی این دوره‌ها به پادگان‌هایی که میان مرز سوریه و لبنان بود، می‌آمدند.

 

آشنایی با امام موسی صدر و شهید چمران

یکی از موقعیت‌های ویژه‌ای که در این زمان برای ایشان پیش آمد، آشنایی با امام موسی صدر و شهید چمران بود که دو یار بسیار صمیمی بودند و برای کمک به مردم مظلوم و بی‌دفاع جنوب لبنان که آماج تهاجمات اسرائیل قرار گرفته بودند، تلاش می‌کردند. امام موسی صدر رهبر معنوی[26] و رئیس اعلای شیعیان بود و شهید چمران نیز از کسانی بود که تحصیل  در آمریکا را رها کرده و پس از طی دوره‌های چریکی در مصر به هنگام ریاست جمهوری جمال عبدالناصر، به یاری مردم جنوب لبنان شتافته و سر رشته‌ی بسیاری از امور فرهنگی، غیرانتفاعی و خیریه در آن‌جا را به دست گرفته بود.

بانو دباغ همچنین با بسیاری از مبارزان انقلابی‌ که برای برقراری ارتباط با نیروهای مبارز خارج از کشور و دریافت سلاح و مهمات، به سوریه و لبنان می‌آمدند، آشنا شد و از تجربیات مبارزاتی آنان بهره گرفت؛ از جمله شهید اندرزگو که برای تهیه‌ی اسلحه به سوریه آمده بود.

 

دیدار امام در نوفل‌ لوشاتو و حضور در بیت ایشان

پس از آن‌ که دولت عراق از حصر منزل امام در سال 1357 نتیجه‌ای نگرفت، ایشان را وادار به ترک این کشور کرد و ایشان از بغداد رهسپار فرانسه شده و در دهکده‌ی نوفل‌لوشاتو در اطراف پاریس اقامت کردند.

بانو دباغ به همراه هم‌رزمانشان که در سوریه بودند، تصمیم گرفتند که به خیل یاران امام در نوفل‌لوشاتو بپیوندند. خانم دباغ چون دوره‌های نظامی را به طور کامل دیده بود، پس از مدتی برای حفاظت از جان امام وظایف اندرونی بیت آن حضرت را بر عهده گرفت.

بانو دباغ حال و هوای خود را هنگامی که عازم نوفل‌لوشاتو و ملاقات با امام بود، چنین توصیف می‌کند:

«وقتی به آن‌ جا رسیدم حال عجیبی داشتم. حالی وصف ناشدنی. احساسی خوب و الهی، احساس افتخار و سربلندی. پس از دیدار امام، دیگر سر از پا نمی‌شناختم و روحم در کالبدم نمی‌گنجید و احساسی آن را به اوجی آسمانی رسانده بود. وقتی برادران تصمیم گرفتند کارهای مربوط به اندرونی امام را من به عهده بگیرم، شوقی وصف ناشدنی وجودم را فرا گرفت و با خود می‌گفتم: مرضیه! این تویی که خدا این همه در حقت لطف کرده تا کنیزی خانه‌ی امام را به دوش بگیری و...»[27]

بانو دباغ با حضور در بیت امام خواسته یا ناخواسته شاهد صحنه‌ها و رفتارهایی بی‌بدیل از ایشان بود؛ برخوردها، رفتارها و سخنانی که انسان را به شگفتی وامی‌داشت. از غذا خوردن و خوابیدن تا عبادت و سیاست و این همه از یک نظم و دقت زمانی خاصی برخوردار بود و از یک برنامه‌ریزی معین و مشخصی تبعیت می‌کرد که مختص امام بود.

بانو دباغ علاوه بر انجام امور اندرونی به مسائل امنیتی بیت هم توجه داشت. سعادتی بس بزرگ نصیبش شده بود که هر روز امام را می‌دید. روزهای نخست نامه‌های رسیده را هم باز می‌کرد و لوازم مورد نیاز را می‌خرید؛ لباس‌های ایشان را می‌شست و طبق برنامه، غذایی برای معظم‌له تهیه می‌کردد. بودن در چنین فضایی توفیقی برای او بود تا با نحوه‌ و شیوه‌ی زندگی ساده و بی‌آلایش و بدون تکلف حضرت امام از نزدیک آشنا شود و از برکات این حضور و از مکارم اخلاق، رفتار و سلوک عرفانی ایشان بهره ببرد و حیاتی دوباره یابد.[28]

 

بازگشت به وطن

با شنیدن اخباری حاکی از خروج تعداد زیادی از سرکردگان و صاحب منصبان رژیم شاه از کشور و همچنین افزایش موج ناآرامی و اعتصاب مردمی و تعویض پی در پی کابینه‌ی دولت، هر لحظه انتظار شکست کامل رژیم و بازگشت به وطن در میان مبارزان و انقلابیون خارج از کشور تقویت می‌گردید. در همین ایام بود که امام خمینی نیز تصمیم خود بر بازگشت به ایران را به همراهانشان در نوفل‌ لوشاتو اعلام کردند و پس از تشکر از آنان فرمودند: «من بیعتم را از شما برداشتم، هر کس که از هر جا آمده می‌تواند بازگردد و من تنها به ایران می‌روم که اگر خطری باشد شما به زحمت نیفتید.»[29]

یک هفته پیش از عزیمت امام به ایران اعلام شد که بختیار فرودگاه را بسته است. بنابر این سیل کثیری از خبرنگاران از نقاط مختلف دنیا در مقابل منزل ایشان اجتماع کردند تا نظرشان را راجع ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به بازگشت به ایران با توجه به بسته شدن فرودگاه بدانند. در همان حین که خبرنگاران مشغول مصاحبه با امام بودند، خانم دباغ متوجه یکی از آنان شد که به طرز مشکوکی از دیوار پشت سر امام بالا می‌رود. خانم دباغ سریعاً خود را به آن فرد می‌رساند و او را از دیوار به پایین می‌اندازد، اما در اثر این ضربه، آسیب دید و به بیمارستان منتقل شد؛ به همین دلیل از پرواز امام به تهران جا ماند و نتوانست، همراه ایشان به کشور بازگردد. نهایتاً در 16 اسفند 1357 به میهن بازگشت. ایشان لحظات بازگشت به آغوش ملت را چنین توصیف می‌کند:

«آن لحظات شمارش معکوسی بود که قابل ثبت نبود، به قول عوام دل تو دلمان نبود. خیلی جالب بود که ما در شرایط و فضایی به ایران بازمی‌گشتیم که ظلم و ستم و استبداد واژگون شده بود، یعنی آن چیزی که ما به خاطرش به خارج رفته و سالیان سال دور از خانه و کاشانه سرکرده بودیم. شور و هیجانی وصف ناپذیر در وجودمان موج می‌زد. نوعی احساس سربلندی و افتخار داشتیم، البته این احساس و شور و هیجان تا اندازه‌ای با اضطراب و تشویش توأم بود؛ اضطراب و نگرانی به خاطر توطئه‌گران و سنگینی مسئولیتی که نسبت به راه آینده کشورمان داشتیم.»[30]

 

فعالیت‌‌های پس از پیروزی انقلاب اسلامی

انقلاب اسلامی در 22 بهمن ماه سال 1357 به پیروزی رسید. این حکومت، ثمره­ی خون شهدای مظلوم و تلاش‌ها و مجاهدات افرادی بود که در زیر سخت­ترین شکنجه­های رژیم ستم‌شاهی، با تنی رنجور، ولی با روحی توانمند و روحیه‌­ای استوار، تحت رهبری امام خمینی مقاومت نموده بودند.

بانو دباغ که روحیه‌­ای انقلابی داشت، پس از بازگشت به ایران فعالیت‌های خود را از سر گرفت و از همان آغاز به کمیته‌ی انقلاب اسلامی پیوست که هدف اصلی آن بازگرداندن آرامش به جامعه و مقابله با توطئه‌های احتمالی و شناسایی کانون‌های خطر بود.

ایشان یکی از مؤسسین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و به عنوان اولین فرمانده سپاه منطقه‌ی غرب کشور، فرماندهی سپاه همدان را بر عهده گرفت. سپاه همدان اولین سپاهی بود که به یاری شهید چمران از پیشگامان آزاد سازی پاوه، شتافت. بانو دباغ در نخستین روزهای بازگشت به همدان، سعی کرد تا شهر را پاکسازی کند و دست اشرار را از آن کوتاه نماید که به فرموده‌ی امام بهترین روش برای دسترسی به اطلاعات و اخبار دقیق از وضعیت فعالیت گروهک‌ها در شهر، استفاده از اطلاعات ارتش بیست میلیونی و اتکا به مردم انقلابی بود؛ زیرا یکی از مناطق مستعد برای فعالیت ضد انقلاب، منطقه‌ی غرب کشور بود جایی که کومله، حزب دمکرات کردستان، شبکه‌های مخفی فدائیان و منافقین فعالیت‌های گسترده‌ای علیه نظام اسلامی داشتند و تلاش بسیاری باید صورت می‌گرفت تا امنیت این مناطق تأمین گردد. بانو دباغ خود در این خصوص می‌گوید:

«در گوشه‌ گوشه شهر، از غرب تا شرق و از شمال تا جنوب و نیز در حومه و اطراف آن پاسگاه‌هایی موقتی یا به عبارتی پایگاه‌هایی ایجاد شد تا تردد در راه‌ها، گریزگاه‌ها و گلوگاه‌ها کنترل شود. اوایل به خاطر حساسیت و بی‌ثباتی شهر شب‌ها نفرات پاس‌ها و محل‌ها را خودم مشخص می‌کردم و سپس به آن‌ها سر می‌زدم، گاهی اوقات تا اذان صبح بیدار بودم و شخصاً به محل‌های برادران از پاسگاه تهران همدان تا پاسگاه همدان کرمانشاه سرکشی کرده دستورات لازم را می‌دادم. بعضی وقت‌ها سه بار از این طرف شهر به آن طرف شهر می‌رفتم و معمولاً پس از نماز صبح تا ساعت 8 فرصتی برای خواب و استراحت پیدا می‌کردم. رأس ساعت 8 دوباره به امور روزمره می‌پرداختم.»[31]

و در ادامه می‌گوید: «من هر ماه برای ارائه‌ی گزارش عملکرد و کسب اجازه­‌ی انجام برخی کارها و اقدامات، خدمت امام می‌رفتم و اگر فرصتی پیش می‌آمد برخی حوادث را به شکل جزئی برایشان تعریف می‌کردم و از تنگناها و مشکلات سخن می‌گفتم و حضرت امام نیز مرا راهنمایی و کمک می‌کردند.»[32]

بانو دباغ علاوه بر مقابله با تحرکات ضد انقلاب و شناسایی و برخورد با هرگونه توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی، حافظ امنیت، جان، مال و ناموس مردم هم بود و با مسائل و مشکلاتی چون قاچاق، شرارت، سرقت و مسائل ضد اخلاقی و... نیز برخورد و مقابله می‌کرد.

 

سفر به شوروی

خانم دباغ در دی ماه سال 1367 به عنوان عضوی از نمایندگان اعزامی امام خمینی(ره) برای ابلاغ پیام آن حضرت به گورباچف انتخاب شد و همراه با آیت‌الله جوادی آملی و دیگر اعضای هیئت به شوروی رفت. او تنها بانویی بود که به عنوان سفیر و نماینده‌ی امام خمینی این افتخار را یافت که به چنین سفر بزرگی برود که این امر از لیاقت و شایستگی‌های وی حکایت می‌کند. بانو دباغ علاوه بر عرصه‌های سیاسی و نظامی در عرصه‌های گوناگون علمی، فرهنگی و اجتماعی نیز حضور فعال داشت. سه دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی، استادی دانشگاه علم و صنعت و مدرسه‌ی عالی شهید مطهری، قائم مقامی دبیرکل جمعیت زنان جمهوری اسلامی و مسئولیت بسیج خواهران کل کشور از جمله سنگرهایی است که او در آن‌ها به انقلاب و مردم ایران خدمت کرده است.

به منظور ارج نهادن به مجموعه‌ی این تلاش‌ها که نشان‌دهنده‌ی‌ از خودگذشتگی ایشان در راه به ثمر رسیدن اهداف و تحقق آرمان‌های انقلاب و نظام اسلامی است، در سال 1382، نشان ایثار به ایشان اعطا گردید.

و سرانجام بانو مرضیه دباغ، اسوه‌ی استقامت و مبارزه، پس از تحمل سال­‌ها درد و بیماری که یادگار روزهای صبر و پایداری در مقابل ظلم و جور رژیم سفاک پهلوی بود، در سحرگاه 27 آبان 1395، دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار معبودش شتافت و در صحن مطهر مقتدایش حضرت امام خمینی به خاک سپرده شد.

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی با صدور پیامی، درگذشت بانوی مبارز و انقلابیِ خستگی‌ناپذیر خانم مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفتند.

متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به شرح زیر است:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

درگذشت بانوی مبارز و انقلابیِ خستگی‌ناپذیر خانم مرضیه حدیدچی دباغ را به بازماندگان محترم و دوستان و همرزمان ایشان تسلیت می‌گویم.

این بانوی شجاع و فداکار در دوران طاغوت در شمار مبارزان مؤمنی بود که زندان و شکنجه‌های شدید نتوانست او را از این راه دشوار منصرف کند و در دوران جمهوری اسلامی نیز در مسئولیّت‌هایی مانند فرماندهی سپاه پاسداران در همدان و نمایندگی مجلس شورای اسلامی و تدریس در دانشگاه و حضور در سازمان‌های خدماتی انجام وظیفه کرد و مفتخر به عضویّت در هیئت اعزامی امام راحل برای رسانیدن نامه‌ی معروف ایشان به سران شوروی سابق شد.

غفران و رضوان الهی شامل حال این بانوی با اخلاص و فداکار باد.

سیّد علی خامنه‌ای

۲۷ آبان ۱۳۹۵

 

پی‌نوشت‌ها:


[1] - بانو دباغ در خصوص پدرشان می­‌گوید: «پدرم در مسجد جامع همدان، استاد اخلاق بودند و عصرها در کتابفروشی‌­ای که در نزدیکی مسجد داشتند با برخی از دوستانشان آیات و روایات را خوانده و تفسیر می­‌کردند. ایشان استادی داشتند به نام شیخ محمدتقی ایزدی که روحانی برجسته­ و والائی بودند و هر جمعه با ایشان جلساتی داشتند و طبیعتاً این مباحث نیز به خانه سرایت می­‌کرد. در هفته­‌هایی که نوبت پدر بود و آقایان به منزل ما می‌آمدند، ما پشت در اتاق‌ها می‌­ایستادیم و گوش می­‌دادیم. چون آن وقت­‌ها بلندگو نبود که صدا به همه­‌ی ما برسد، پدر طوری می­‌نشستند که نزدیک در اتاق مجاور باشد که ما بچه‌­ها صدا را بشنویم»؛ (مصاحبه خانم مرضیه دباغ با خبرگزاری فارس).

[2] - ایشان در مورد مادر بزرگوارشان چنین آورده­‌اند: «پدرِ مادرم که از تهران به همدان منتقل شده بودند، برای اولین دوره‌­ی مجلس در صدر مشروطیت، برای همدان انتخاب شدند. ایشان خواندن قرآن کریم و سایر کتب را به فرزندان خود آموخته بودند و مادرم نیز که از بانوان آگاه و مطلع بودند، تحت تعالیم پدر قرآن و ادعیه را آموخته و به ما آموزش می‌­دادند. مادر بزرگ مادریمان نیز مربی قرآن بودند و بیشتر مردم همدان ایشان را می‌­شناختند و در شهر برای خانم­‌ها کلاس قرآن می­‌گذاشتند.» (همان)

[3] - کاظمی، محسن؛ خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ)، ص 36.

[4] - بانو دباغ در خصوص این شهید بزرگوار می­‌گوید: «آیت‌­الله شهید سعیدی که بیشتر اوقات با نام آقا خوانده می‌شدند، یکی از افرادی بودند که برای پیروزی انقلاب اسلامی زحمات بسیاری کشیدند. ایشان در جریان مبارزات سیاسی کارهایی انجام می‌­دادند که در نوع خود بی­‌نظیر بود، اما چون بیشتر فعالیت­‌هایشان به شکل مخفیانه و پنهان صورت می‌گرفت، اطرافیانشان نیز اطلاعات زیادی از نحوه و چگونگی آن نداشتند. ایشان محبوبیت ویژه‌­ای در میان مردم داشتند و بسیاری از مغازه­‌داران منطقه­‌ی محل سکونتشان، طرفدارشان بودند. به خاطر دارم که یک روز سر کلاس درس تلفن منزلشان زنگ زد. ایشان از زیر تشک دو کاغذ کوچک را در دهان خود گذاشتند و گفتند که همه چیز را جمع کنید، ساواکی­‌ها آمدند.‌‌ همان زمان مقداری جزوه از سخنرانی حضرت امام(ره) بود که فرمودند چه کسی این جزوه­‌ها را با خود می‌برد،‌‌ من کیفم را بازکردم و جزوه­‌ها را با خود بیرون آوردم، اما به هنگام بیرون آمدن متوجه ساواکی‌ها شدم که همه در کوچه ایستاده بودند، بنابر این بازگشته و با کمک حسن آقا یکی از فرزندان ایشان، جزوه‌­ها را در سطل ­زباله پشت دیوار انداختیم و زمانی ­‌که ساواکی‌ها ما را گشتند چیزی نیافتند.» (مصاحبه خبر آنلاین با خانم مرضیه دباغ).

[5] - کاظمی، همان، ص 47.

[6] - ایشان در یکی از مصاحبه­‌های خود به این موضوع اشاره کرده و می­‌گوید: «بر اساس برنامه‌­ریزی صورت گرفته، حدود بیست روز من با لباس فقرا و کولی‌ها در خیابان منتهی شده به کاخ سعدآباد گدایی می‌کردم. فرح و ولیعهد بیشتر در آن کاخ زندگی می‌کردند؛ بچه‌ها دنبال این بودند که ولیعهد را یا بکشند یا دستگیر کنند تا ضربه سنگینی را به رژیم وارد کنند و برای دستیابی به این هدف لازم بود تا اطلاعات جامعی در مورد رفت و آمد آن­ها داشته باشند. یکی از کارهای واگذار شده به من، گدایی بود تا از این طریق رفت و آمد خانواده­‌ی سلطنتی را زیر نظر داشته باشم. اتفاقاً برخی از افراد نیز این مسئله را باور کرده و یک قرون دو زار به من می‌دادند. یکی دیگر از وظایفم نیز کسب اطلاع از کلوپی با نام کلیدی بود که هریک از افراد آن کلوپ، کلید ویلا و خانه‌­ی خود را آن­جا می­‌گذاردند تا در صورت باخت قمار، همسر و دخترشان در اختیار فرد برنده قرار بگیرد. بنابر این مبارزان نیز می­‌خواستند ببینند که آیا رده­‌های بالای حکومتی نیز در این قضیه دخالتی دارند یا نه. و از آن جایی که قیافه­‌ی من در اثر فشار شکنجه در کمیته‌­ی مشترک به شدت شکسته شده بود، افراد عملاً بی­‌تفاوت از کنارم رد می­‌شدند و همین امر موجب می‌­شد که کمتر کسی به کار بنده شک کند و واکنش حکومت را در پی نداشت» (مصاحبه خبر آنلاین با خانم مرضیه دباغ).

[7]- سید محمد صادق سجادی، فرزند سید باقر، متولد 1326 در همدان، خواهر زاده‌ی همسر بانو دباغ و یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق بود که پیش از دستگیری توسط ساواک، مدتی را در منزل دایی­‌اش آقای دباغ ساکن بوده است. ساواک در خصوص دستگیری او می‌نویسد: «با توجه به محتویات پرونده­ و تحقیقات انجام شده، ارتباط متهم فوق‌­الذکر با افراد گروه به اصطلاح مجاهدین خلق ایران و همچنین تهیه‌­ی کتب مضره و ایجاد تسهیلاتی برای افراد متواری و جمع­‌آوری وجوهات برای گروه­‌های خرابکار به منظور خرابکاری در کشور محرز و مسلم می‌­باشد.» سجادی پس از آشکار شدن انحراف سازمان به همکاری با آنان ادامه داد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به به علت فعالیت علیه نظام اسلامی، در سال 60 اعدام گردید.

[8] - کاظمی، همان، ص 68، 69.

[9] - همان، ص 69.

[10] - محل آن در باغ ملی، رو به ‌روی وزارت امور خارجه بود و امروز به موزه‌ی عبرت تعلق دارد.

[11] - کاظمی، همان، ص 78.

[12] - کاظمی، همان، ص 71.

[13] - همان، ص 72.

[14] - ماجرای کودک خیابان ری، به دستگیری عزت­‌الله مطهری(عزت­‌شاهی)، یکی از اعضای گروه مجاهدین در سال 1351ش. توسط ساواک مربوط است که در درگیری­ میان آنان، دختربچه­‌ی ده ساله‌­ای به نام اعظم امیری‌فر نیز کشته شد و سازمان مجاهدین خلق از این واقعه، به عنوان ابزاری علیه ساواک و ظلم و جنایت­‌های آن استفاده نمود. پس از انقلاب نیز نام کوچه­‌ی محل درگیری، به نام این دختر بچه تغییر یافت؛ (نک: خاطرات عزت­‌شاهی (مطهری)، تدوین نرگس کلاکی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1384، ص 115-116)

[15] - پرواز با نور: دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیده‌چی (دباغ) خاطرات و مبارزات، به کوشش عالیه شفیعی، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)، مؤسسه چاپ و نشر عروج، 1385، ص 176- 175.

[16] - رضا زندی­‌پور فرزند عباس، در سال 1307ش. در آباده متولد شد. وی فارغ‌­التحصیل دانشکده­‌ی افسری بوده و دوره­ه‌ای اطلاعات و ضداطلاعات و همچنین دوره‌­ی دانشگاه جنگ و دوره‌­ی ستاد فرماندهی را در آمریکا طی کرده و در دوران خدمتش برای کسب آموزش­‌های لازم، به آمریکا، انگلیس، فرانسه و ایتالیا سفر کرد. زندی‌­پور مدتی فرمانده توپخانه لشگر 64 رضائیه بود که توسط فردوست برای خدمت در گارد شاهنشاهی نشان شد و از اوایل خرداد سال 50 به ساواک مأمور گردید. زندی‌­پور در همین سال به دستور ارتشبد نعمت‌الله  نصیری رئیس ساواک، ریاست ستاد جشن‌های 2500 ساله را در اصفهان بر عهده گرفت و پس از مدتی به عنوان مشاور مدیر کل سوم ساواک (پرویز ثابتی) منصوب  و در تاریخ 1 / 3 / 1352 توسط شاه به عنوان دومین رئیس کمیته مشترک منصوب شد. عدم تسلط او به کارهای اطلاعاتی از او یک مدیر تشریفاتی ساخته بود به طوری که در زمان مدیریت وی عملاً کمیته مشترک توسط پرویز ثابتی، حسین­زاده و عطارپور اداره می‌گردید. زندی­‌پور در تاریخ 26 / 12 / 1353 در خیابان فرح شمالی(سهروردی)، توسط تیمی از سازمان مجاهدین خلق کشته شد. (نک: حسن‌پور، قاسم؛ شکنجه‌­گران می‌گوید، تهران، موزه عبرت ایران، 1386).

[17]-  کاظمی، همان، ص 79.

[18]-  همان، ص 80.

[19] - همان.

[20] - کاظمی، همان، ص 81، 82.

[21] - کاظمی، همان، ص 84- 83.

[22] - کاظمی، ص 109.

[23] - بانو دباغ ضمن اشاره به فعالیت‌­های خستگی­‌ناپذیر شهید محمد منتظری می‌­گوید: «محمد منتظری بسیار عجیب برای این انقلاب زحمت کشید. ایشان در دوران چهارساله‌­ای که ما در سوریه و لبنان بودیم، با ما کار می­‌کرد. اگر شما ایشان را پیدا می­‌کردید و می­‌گفتید: محمد من می­‌خواهم به لیبی بروم، همان­جا می­‌گفت: برویم قهوه­‌خانه و در فاصله­‌ی خوردن یک چایی مدارک شما را می­‌گرفت و زیر میز برای تو ویزا صادر می­‌کرد و مهر روادید را ضمیمه مدارکت می­‌نمود.»

[24] - کاظمی، ص 142، 143.

[25] - همان.

[26] - بانو دباغ در مورد ایشان می‌­گوید: «امام موسی صدر در لبنان از همان قدر و منزلتی که امام(ره) در ایران داشتند، برخوردار بودند. گاهی این علاقه بسیار فراتر از یک علاقه­‌ی زمینی بود و بیشتر حالت تقدس پیدا می­‌کرد. ایشان شخصیت ویژه‌­ای داشتند و فقط در مسائل مذهبی به ایشان رجوع نمی­‌شد، بلکه در مسائل گوناگون به یاری مردم می­‌شتافتند. هرکدام از برادران که وارد سوریه و لبنان می­‌شدند، بهترین هدیه­‌ای که می­‌گرفتند ملاقات با امام موسی صدر بود. ایشان باید افراد را می‌­دیدند تا این­ که برای ترددشان میان سوریه و لبنان کارت­‌هایی را صادر کنند.»

[27] - کاظمی، همان، ص 141.

[28] - بانو دباغ در یکی از مصاحبه­­‌های خود پس از انقلاب در خصوص چگونگی حفظ مبانی انقلاب اسلامی چه باید کرد، می‌­گوید: «برای حفظ و حراست از ارزش‌­های انقلاب باید از اسلام نابی که مد نظر امام بود شناخت کامل و کافی داشته باشیم و از خودمان مایه بگذاریم. امام همیشه به دشمن ­شناسی تأکید داشتند و بینش‌شان به حدی وسیع بود که بسیاری از گفته­‌ها و فرمایشات‌شان امروز با تحولات جدید بر همگان آشکار می­‌شود» (نک: ناگفته‌­های خانم دباغ از شب بازگشت امام).

[29] - کاظمی، ص 153؛ خانم دباغ از آخرین روزهای نوفل­ لوشاتو و لحظات ورود به ایران چنین می­‌گوید: «یک شب مانده بود به پرواز، امام به حاج احمد آقا فرمودند: بروید و همه­‌ی برادرها را جمع کنید. آن شب امام به همه‌­ی حاضرین گفتند: من بیعتم را از دوش شما برداشتم، به هر کشوری که از آن­ آمده‌­اید بازگردید و به زندگیتان برسید. من با احمد به ایران می‌­روم، اگر اتفاقی نیفتاد شما هم بعداً بیایید. حضار به یک‌باره گریستند. هر کس با زبان خود چیزی گفت و از گفته‌­ها و حالاتشان پیدا بود که حاضر به بازگشت نیستند. می­‌گفتند اگر هزاران جان داشته باشیم در راه شما و آرمان‌هایتان خواهیم داد. یاران امام در نوفل­ لوشاتو همه جز یک نفر خاص بودند و ماندند و این در حالی بود که خطرات زیادی امام را برای بازگشت به ایران تهدید می­‌کرد. از یک طرف ممکن بود آمریکایی­‌ها هواپیمای امام را منهدم کنند یا فرانسوی­‌ها هواپیما را به عنوان این ­که دزدیده شده به اسرائیل ببرند و یا در فرودگاه ایران تله‌­ای کار گذاشته باشند و به محض ورود همه از بین بروند. اما با همه­‌ی این اوصاف هیچ تغییر حالتی حاکی از نارضایتی در چهره­‌ی افراد دیده نمی‌شد.» (نک: «ناگفته‌­های خانم دباغ از شب بازگشت امام).

[30] - کاظمی، ص 160.

[31] - همان، ص 191.

[32] - همان، ص 202.































رضوانه میرزا دباغ دختر بانو دباغ


خانم دباغ در محضر امام در نوفل لوشاتو 1357


خانم دباغ در نوفل لوشاتو به همراه امام خمینی


خانم دباغ در سال 1358 کردستان


خانم دباغ در کنار پیشمرگان کرد، کردستان 1358


سخنرانی در بین مردم روستایی


خانم دباغ در زمان فرماندهی سپاه غرب کشور


خانم دباغ در دوران فرماندهی سپاه


خانم دباغ در یکی از سفرهای خارج از کشور


خانم دباغ در یکی از سفرهای خارجی به عنوان قائم مقام جامعه زنان جمهوری اسلامی


خانم دباغ درحال آموزش به بانوان بسیجی


خانم دباغ و نشان درجه 2 ایثارگری


خانم دباغ در زمان نمایندگی مجلس


بانو مرضیه حدیدچی دباغ در حال سخنرانی بر روی صندلی چراخ‌دار


تشییع جنازه مرحوم خانم دباغ


مراسم تشییع پیکر بانو مرضیه حدیدچی دباغ در حرم امام خمینی(ره)


مراسم تشییع جنازه مرحوم خانم دباغ در حرم امام خمینی


اقامه نماز میت در حرم امام خمینی


خانواده مرحومه مرضیه حدیدچی دباغ با حضور بر سر مزار آن مرحومه درحرم مطهر امام راحل،در آخرین روز سال 95 یاد و خاطره آن بانوی بزرگوار را گرامی داشتند


 

تعداد مشاهده: 3180

تقویم تاریخ

کانال‌های اطلاع‌رسانی در پیام‌رسان‌ها

       
@historydocuments
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است. استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.