اختناق و سرکوب سیاسی در دوره پهلوی اول
تاریخ انتشار: 03 مرداد 1403
مقدمه
دوران حکومت پهلوی اول با مفاهیمی چون اختناق، سرکوب و خفقان سیاسی گره خورده است؛ بدین معنا که اقشار مختلف جامعه از جمله روحانیون، اهل قلم، روزنامهنگاران، روشنفکران، عشایر، سیاستمداران و حتی نخبگان وفادار به بدنه دولت در تنگنا بوده و به طور کلی امنیت اجتماعی عموم مردم در معرض تهدید قرار داشت. رضاشاه به ویژه در نیمه دوم سلطنت خود بنای زور و نظامیگری را بر تمامی شئون اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کشور بنیاد نهاد و پدید آورندهی خفقانی ژرف و عمیق در کشور شد. نوشتار حاضر ابتدا با نگاهی به دستاوردهای مشروطه، نوع حکومت خودکامهی رضاخانی را مورد بحث قرار میدهد، آنگاه با بررسی روند دولتسازی و رویکرد هویتی پهلوی اول، به ابعاد گوناگون اختناق و سرکوب در دوران حاکمیت رضاشاه میپردازد که ضدیت با اسلام و احکام آن، تقابل با طبقه روحانیت، اتحاد البسه، برخورد با عشایر، سانسور مطبوعات، تسلط بر مجلس، سرکوب احزاب و تشکلهای سیاسی و رویگردانی نخبگان را شامل میشود.
حکومت خودکامه
انقلاب مشروطه با هدف اصلی تعدیل و تغییر در مناسبات قدرت شکل گرفت و با تشکیل نهادهایی نظیر مجلس شورای ملی و تأسیس قانون اساسی و پاسخگو کردن دولت و وزرا در برابر نمایندگان مردم، سعی در دگرگون کردن نظم سیاسی موجود داشت. این تمایل به دگرگونی، با پسزمینه قویتر «میل به تغییر» در شرایط زندگی و نوسازی کشور اتفاق افتاد. اما نتیجهای که حاصل شد، جز ناامنی و هرجومرج نبود. از این رو طرح «حکومت مشروطه / قدرت دموکراتیک» کارآیی لازم را از خود نشان نداد و به ویژه حوادث بعد از جنگ جهانی اول موجب شد تا با وقوع یک کودتا به رهبری استعمار انگلیس، مشروطه شکست بخورد. نتیجه سیاسی کودتا و پس از آن، روی کارآمدن رضاخان که با رضایت روشنفکران ملیگرا و عموم مشروطهخواهان سکولار همراه بود، چیزی جز حکومت یکنفره و خودسرانه به همراه نداشت. در واقع در سالهای جنگ جهانی اول تا وقوع کودتا و نیز تا به سلطنت رسیدن رضاخان، یک تغییر گفتمانی عمده در میان فعالان سیاسی رخ داد و آن تولید طرح جدید «دیکتاتور صالح / استبداد منور» به جای «حکومت مشروطه / حکومت قانون» بود.[1]
رضاشاه در طول مدت حکومت خود به تدریج بر استبداد و خودکامگی حاکمیتش افزود. از سال 1307 حکومت استبدادی نخست به خودکامگی و سپس به زودی به حکومت دلخواهانه و خودسرانه تبدیل شد. طی دوره دیکتاتوری که تاریخ آن به زمان نخستوزیری رضاخان برمیگشت، البته انحرافهایی از برخی اصول قانون اساسی صورت میگرفت؛ اما حکومت در مواردی که صرفاً شخصی نبود، هنوز مشروطه بود و هنوز تا اندازه زیادی هم به نظر وزارتخانهها و هم عقاید مجلس توجه میشد و بدینگونه روش تعدیل و توازنی وجود داشت.[2] اما با روی کار آمدن رضاشاه بار دیگر قدرتی حاکم و مسلط بر ساختار سیاسی ایران رخنه کرد که مدام بر میزان استبدادش افزوده میشد. مخبرالسلطنه هدایت-نخست وزیر دوران اول رضا شاه- در مورد تفاوت میان نیمه نخست و نیمه پایانی سلطنت رضاشاه چنین مینویسد: «در دوران اول سلطنت رضاشاه، رعایت افکار و عنایت به شعار میشد. اشاره به حسن اخلاق میرفت، مجلس مقامی داشت و ملت احترامی. تأسیسات مقید بسیار شد، به ساختن راهآهن توفیق یافتیم. اقتصادیات نمو لایق کرد. قوانین از مجلس گذشت. عایدات دولت روزبروز افزود. دولت که همیشه دستش برای مختصر مبلغی دراز بود، صد هزار لیره به دولت شوروی مساعدت کرد. برنامه ده ساله در نظر گرفته شد. اساس برنامه عبارت بود از نوها به جای معمولات و آداب کهنه... گل آرزوهای سی ساله در بستان کشور رخ برنمود. ولی مسافرت به ترکیه و مشاهده تجددطلبی شدید آتاتورک رفتار رضاشاه را تغییر داد. آن فرمایشی که هر مملکتی رژیمی دارد و رژیم ما یکنفره است به تمام معنی جلوهگر شد.»[3] توضیح آن که آتاتورک که علاقه زیادی به رضاشاه داشت، از طریق سفیرش به رضاشاه توصیه کرده بود که بگذار مجلس را مردم انتخاب کنند و رژیم کار دستهجمعی را متداول کن تا بعد از تو همهچیز از هم نپاشد. رضاشاه پس از دریافت پیام جواب میدهد: «به برادر عزیزم بگویید که هر کشوری رژیمی مناسب خود دارد، رژیم مناسب ایران رژیم یکنفری است».[4] بدین معنا، هر اندازه که مردم ایران در جریان مبارزات خود سختیها و رنجها تحمل کرده بودند تا به حکومت مشروطه و حاکمیت ملت دست یابند، از کف رفت و مجدداً حکومتی یکنفری در رأس قرار گرفت؛ با این تفاوت که در این زمان همه ارزشها و نشانههای مشروطیت تشریفاتی بود و مملکت به صورت خودسرانه اداره میشد.
حکومت خودکامه و سپس خودسرانه رضاشاه که هر روز سختگیرتر میشد، بعدها به مهمترین دستاویز برای انکار هرگونه مشروعیت تبدیل شد و چنین استدلال میشد که همه دستاوردهای مثبت او نیز به دستور انگلستان بوده است، چون این کارها به نوعی به سود انگلیسیها بوده است.[5]
دولتسازی و رویکرد هویتی پهلوی اول
حکومتی که رضاشاه در رأس آن قرار داشت با شعار «وحدت ملی» و در مقطعی حساس از تاریخ ایران به صحنه آمد و بدینگونه حمایت بسیاری از روشنفکران را جلب کرد. رضاشاه تصور میکرد با ابلاغ و دستور اجرای سیاستهایش در زمینههای مختلف میتواند ماهیت جامعه ایران را دگرگون سازد و به زعم خویش ملتی یکپارچه و در خدمت دولت ایجاد نماید. بر این اساس دولت وی بدون توجه به مؤلفههای تشکیل دهنده هویت ایرانی و پیوندهای تاریخی و مذهبی جامعه ایران در صدد برآمد تا سیاستهایی چون اسلامستیزی، باستانگرایی، توسعه و نوسازی به شیوه اروپایی را با تعریف جدیدی از هویت ملی به جامعه ایران تحمیل کند که ماهیتاً برگرفته از آموزههای غربی بود. اما آنچه در آیینه ایدئولوژی رسمی حکومت به عنوان ایدهآل ظاهر میشد با آنچه در صحنه جامعه به چشم میخورد، تفاوت آشکاری داشت.[6]
مسلماً جامعه ایران با تعریفی که حکومت وی از اصطلاح ملت داشت، همخوان نبود. بنابر این حکومت رضاشاه دست به کار یکپارچهسازی فرهنگی در جامعه شد و تلاش کرد با سیاستهای سطحی و مبتذلی چون اتحاد لباس و کشف حجاب و از یک سو تنوع فرهنگی و قومی را در ایران از بین ببرد و از سوی دیگر با ایجاد یک ایدئولوژی حکومتی مبتنی بر ملیگرایی و تعظیم ایران پیش از اسلام به زعم خود، ملتی با زبان و فرهنگ و آداب و رسوم و معتقدات و آرمانهای یکسان به وجود آورد.
ناسیونالیسم مورد نظر در این دوره، ماهیتی شوونیستی (میهنپرستی افراطی) و توتالیتر (تمامیتخواه) داشت و بر ترویج باستانگرایی، شاه پرستی و تمجید نژاد آریایی مبتنی بود. این سبک ناسیونالیسم، فاقد هرگونه محتوای استعمارستیزانه بود و تبلیغات ناسیونالیستی برخلاف ادعای حکومت، هرگز در نیل به وحدت ملی موفق نبود. رضاشاه از تبلیغ ناسیونالیسم اهداف مختلفی را از جمله باستانگرایی، تقابل با اسلام و در نتیجه تضعیف قدرت اقشار مذهبی و روحانیون دنبال میکرد. ناسیونالیسم رضاخانی که یکی از محورهای اساسی سیاست گذاریهای این دوره را تشکیل میداد، بر باستانگرایی، زرتشتیگرایی، نژادپرستی (یا حداقل قوم محوری)، اسلامستیزی و شاهپرستی مبتنی بود. در این دوره هر جا سخن از ایران دوستی و یا تفاخر به شاهان و سلسلههای باستان پیش میآمد، لاجرم پایان سخن با شاهپرستی و تکریم جایگاه سلطنت به پایان میرسید. در واقع به صورت آگاهانه تلاش میشد تا رضاشاه را به تاریخ ایران باستان پیوند زده و او را با شاهان باستانی مقایسه کنند.[7]
دولت - ملت شکل گرفته و نهادهای پشتیبان حکومت رضاشاه، همه برای تثبیت، تحکیم و تداوم قدرت وی به کار میرفتند و این نهادها، فقط ابزار اقتدار نظام سیاسی نوپایی بودند که رضاشاه در رأس آن قرار داشت. بر این اساس، حکومت رضاشاه موفقیتی در ایجاد تغییر و تحولات به دست نیاورده بود که از آن به «اصلاحات» تعبیر میشد. رسیدن به «وحدت ملی» مورد نظر دولت، در عمل نتیجهای جز افزایش شکافها و اختلافات میان ملت ایران نداشت. به عبارت دیگر حکومت با نادیده انگاشتن خرده فرهنگهای موجود در جامعه و سعی در حذف آنها و مهمتر از همه ستیز با عامل مذهب که رکن اساسی وحدت ملی در ایران شمرده میشد، از یک طرف تعارضات موجود در جامعه را تشدید کرد و از جانب دیگر مشروعیت خود را با بحران مواجه ساخت. این در حالی بود که ایجاد تغییرات فرهنگی چه به سبک غربی و چه بومی شده آن، به اندیشه و برنامه سازمانیافته و هدف دار نیاز داشت که این نقصان در دولت رضاشاه بسیار محسوس بود.[8]
رضاشاه برای آن که بتواند تغییرات بنیادین مورد نظر خود را بر کشور اعمال کند، ناچار بود از قوه زور و فشار بر جامعه بهرهگیری کند؛ بنابر این شیوه کشورداری مدنظر رضاشاه برای نیل به اهداف مورد نظر فارغ از درستی یا نادرستی اهداف، مدلی مبتنی بر استبداد و اعمال فشار و نظامیگری بود. این طرز فکر باعث به وجود آمدن دورانی سخت و پر از خفقان در سالهای سلطنت وی شد.
سالهای سلطنت رضاشاه، دوران پیریزی یک نظام جدید بود. وی پس از رسیدن به سلطنت در 1304، با ایجاد و تقویت سه پایه نگهدارندهاش - ارتش نوین، بوروکراسی دولتی و پشتیبانی دربار - برای تثبیت قدرت خود گام برداشت. برای نخستینبار پس از حکومت صفویها، دولت میتوانست به واسطه سه ابزار مناسب نهادهای حکومتی، قانون و زور و سلطه جامعه را کنترل کند. رضاخان هم میتوانست پس از تحکیم قدرت خود، برنامه بلندپروازانه اصلاحات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی را آغاز کند.[9]
سیاست سرکوب و خفقان رضاخان قزاق، نسخهای بود که گاه به تندی و گاه به آهستگی برای تمامی اقشار ملت ایران پیچیده شد و به برخورد فوقالعاده شدید با آداب و رسوم مذهبی و سنتی و حتی ملی ایرانیان مانند تقید به دین و دینداری، پیوند روحانیت و مردم، حجاب بانوان، روضهخوانی و عزاداری حضرت امام حسین(ع) تعزیهخوانی و شبیهگردانی و... نیز انجامید؛ در این میان قشر نخبه و فعال سیاسی، مذهبی و حتی فرهنگی بیش از همگان تحت فشار قرار گرفتند. خودکامگی و استبداد رضاشاه تا جایی بود که حتی سیاستمداران و کادر دولتی مشهور و نزدیک به او که نقش مهمی در به قدرت رساندن و تثبیت پایههای رژیم او داشتند نیز از این آفت برکنار نمانده و اکثر افراد سرشناس برکنار یا بازداشت و یا در زندان به قتل رسیده یا ترور شدند که در بخش پایانی پژوهش به آن خواهیم پرداخت.
تثبیت پایههای قدرت رضاخان به مقدمات پیش از سلطنت او بازمیگردد. از زمان کودتای سوم اسفند 1299 تا آذر 1304، دوره تکوین حکومت پهلوی است. در این فاصله هفت دولت روی کار آمد که پای ثابت این دولتها، سردارسپه به عنوان وزیر جنگ بود. وی یک سال بعد از کودتا طی اعلامیهای خود را مسبب کودتا معرفی کرد. در آن اوضاع و احوال وزارت جنگ در دست رضاخان بود و بیشترین قدرت را داشت. سرکوب کلنل پسیان، جنبش جنگل، ابوالقاسم لاهوتی (شاعر، روزنامهنگار، مبارز انقلابی و فعال سیاسی چپگرا) و سمیتقو، شهرت و قدرت او را دوچندان کرد. وزارت جنگ در این دوره بیشترین بودجه را به خود اختصاص داده و تنها وزارتخانهای بود که با نقشه و برنامه کار میکرد. رضاخان به وسیله قوای نظامی به خواستههای خود در عرصه سیاسی رسید. در این دوره امنیت و حفظ آن پُتک رضاخان برای سرکوب مخالفان و منتقدانش بود.[10]
دولت پهلوی اول از لحاظ داشتن وسایل اجبار و زورگویی قدرتمند به نظر میرسید، ولی از این لحاظ که نمیتوانست وسایل و نهادهای اجبار را بر ساختار طبقاتی و پایگاه اجتماعی مبتنی کند، ضعیف عمل میکرد. در واقع بر اساس دارا بودن ابزار سرکوب و نداشتن پایگاه اجتماعی، رژیم رضاشاه یکی از سرکوبگرترین رژیمهای پادشاهی ایران محسوب میشد که اصولاً کارکردی ضد امنیتی داشت. در حقیقت تمام ابزار نظامی و ارتش مدرن رضاشاه در خدمت قدرت فردی وی قرار گرفته بود و با امنیت عمومی کشور در تضاد کامل قرار داشت. حکومتی که امنیت و بقای آن با امنیت مردم در تضاد باشد نمیتواند ایجاد امنیت کند، بلکه خود بزرگترین عامل ناامنی محسوب میگردد. بر این اساس باید گفت که ساختار رژیم رضاشاه به طور اصولی نمیتوانست مبنای تأمین امنیت باشد.[11]
تقابل با روحانیت
روحانیت از نخستین اقشاری بود که توسط رضاشاه به انزوا کشیده شد. شاید دوران رضاشاه را بتوان یکی از ضعیفترین دورههای کنش سیاسی روحانیت برشمرد. شدت عمل حکومت موجب شد استراتژی روحانیت ناخواسته و به تبع پیامدهای فشار حکومت، به سوی درونگرایی تغییر محسوسی داشته باشد؛ لذا در این هنگام تفکر تأسیس مرکز علمی و کادرسازی شکل گرفت. آیتالله شیخ عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزه علمیه قم راه دیگری بر تأثیرگذاری در ساخت قدرت پیمود؛ وی معتقد به مماشات با حاکمیت برای اعتلای قدرت و اعتبار روحانیت و گسترش کمی و کیفی نهاد روحانیت بود. شاید برخی از تاریخنگاران این رویه را ترس یا عدم دخالت در سیاست ذکر کرده باشند اما به نظر میرسد که بعدها بسط و گسترش حوزه نفوذ روحانیت در اقصی نقاط کشور به واسطه عملکرد حوزه علمیه قم در سالهای آینده مؤید وجود استراتژی استقلال حوزههای علمیه از دولت بود. این رویه تغییرات عظیمی در شکل و محتوای قدرت نهادی روحانیت به وجود آورد که تبعات آن چند دهه بعد نمایان شد[12] و در نهایت به پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 انجامید.
یکی از عرصههای نوگرایی فرهنگی و عرفیکردن دین در دوره پهلوی، حوزه آموزش و برخورد با نفوذ روحانیت در این امر بود. تا قبل از دوره پهلوی، عمده فعالیتهای آموزشی و اداره دستگاه قضایی برعهده روحانیون قرار داشت. آنها بودند که برای قرنها این دو حوزه را در ایران اداره میکردند. رضاشاه روحانیت را از هر دو حوزه بیرون راند و آموزش و دادگستری را به سمت آموزشهای نوین غربی و عرفیشدن سوق داد. اصلاحات رضاشاه در امر آموزش همگانی و مدرن باعث گردید از سال 1304 تا 1320 ثبتنام در مدارس نوین به طور متوسط سالی 12 درصد رشد کند. مدارس دولتی در سراسر کشور گسترش یافت و هر چه به تعداد دانشآموزان مدارس دولتی که با شیوه نوین آموزش میدیدند افزوده میشد، از تعداد دانشآموزان مدارس دینی کاسته میگردید.[13]
رضاشاه با تأسیس سازمان وعاظ و خطابه و نظارت بر عملکرد روحانیون، آنها را از دخالت در هر امری باز داشت. حتی اداره اوقاف را از دست آنها خارج نمود و به دولت منتقل کرد. به تعبیری میتوان گفت هدف رضاشاه از اقداماتش بر ضد روحانیون، مبارزه با روحانیت مبارزی بود که با توجه به روح استبداد حکومت رضاشاه، میتوانستند با آگاهیبخشی به مردم، پرده از سیاستهای مستبدانه وی بردارند و در نتیجه حکومت او را دچار چالش اساسی کنند. البته او با وجود دور نگه داشتن روحانیت در عرصه فرهنگ و سیاست، ناچار به بسیاری از نمادهای وابستگی فرهنگ کشور به اسلام پایبند ماند؛ از جمله حفظ خط عربی برای نگارش (درست بر خلاف ترکیه)، تدریس زبان عربی، قرآن و شرعیات در مدارس، اجرای مراسم سنتی خطبهخوانی در عروسیها به زبان عربی، مستثنی کردن روحانیون از تغییر لباس سنتی و...[14]
همانطور که ذکر شد، ناسیونالیسم دولتی، مبنای فکری حکومت رضاشاه را تشکیل میداد و یکی از مهمترین وجوه ناسیونالیسم پهلوی اول، کاربرد اجباری اصل دنیاگرایی (لائیک) بود. تمام هواداران رضاشاه- که غالباً از وابستگان انگلیس و فراماسونری بودند- بر این عقیده بودند که روحانیت مهمترین مانع موجود را بر سر راه ترقی ایران تشکیل میدهد. در واقع سیاستهای رضاشاه در هر مرحله با مخالفت روحانیت شیعه روبرو میشد؛ زیرا آنها سیاست دینزدایی را به صورت مشخصی با نفوذ قدرتهای خارجی غیراسلامی در کشور یکسان و لذا مخالفت با آن را ضروری میدیدند. روحانیت شیعه در تمام شئون زندگی روزانه ایرانیان حضور داشت و از لحاظ نظری مسئولیت آموزش مردم را عهدهدار بود. بر اساس متمم قانون اساسی، روحانیت در مجلس حضور جدی داشت و شور و مشورتهای فقهای مسلمان در مراحل قانونگذاری منظور شده بود. رضاشاه مجلس را حفظ کرده و آن را از هواداران خودش انباشت، ولی در عمل قانونگذاری را از مجرای اصلی خود منحرف کرد و در مسیر میل و اقتدار خود قرار داد.[15]
اتحاد البسه
در دوره رضاشاه اجرای سیاستهای فرهنگی غالباً آمرانه و با استفاده از نیروی زور و به صورت تحکمآمیز پیش برده میشد. چند مورد از این سیاستها که به منظور جدا کردن جامعه ایران از پوشش سنتی و اجبار به استفاده از پوشش غربی و در نهایت نوگرایی و تجدد بود، عبارتند از تغییر لباس مردان (1307)، سیاست کشف حجاب زنان (1314) و تغییر کلاه پهلوی به کلاه شاپو (1314).
نخستین کشور اسلامی که اقدام به کشف حجاب از بانوان کرد افغانستان بود که امانالله خان پادشاه افغانستان مسافرتی به اروپا کرد و در مراجعت از اروپا در سال 1306 شمسی به ایران آمد و از طریق خراسان به کشورش بازگشت. به محض ورود به پایتخت اعلام نمود که نسوان بایستی بدون حجاب باشند، نخست با همسر خود بدون حجاب در مجامع و محافل ظاهر شد. این بیپروایی آن هم در کشوری چون افغانستان موجب قیام عمومی در آن کشور گردید و امانالله خان ناچار به استعفا و ترک کشور شد.[16] این سیاست مشابه را که در افغانستان و ترکیه اعمال شده بود، در ایران توسط رضاشاه نیز به کار برده شد و مأموران به زور سرنیزه مانع از حضور بانوان با پوشش کامل اسلامی در انظار شدند.
سیاستهای اصلاحی پوشاک در دوره رضاشاه، با بخشنامههای دولتی و تصویب مجلس اجرا میشدند، اما از میانه دهه 1310 که حکومت به خودکامگی کامل نزدیک شد، دیگر نه با تصویب قوانین که با صدور فرمان انجام میگرفت. اما در عمل و به دلیل مقابله طیف وسیعی از جامعه ایران که هنوز سنتی بودند، با مقاومتهای جدی روبرو شد. نتیجه آن مقاومتهای مردمی در برابر اعمال حکومتی بود که از آن جمله میتوان به درگیریهای مشهد اشاره کرد که واقعه کشتار مسجد گوهرشاد را در تیر ماه 1314 در پی داشت و طی آن نیروهای نظامی به سوی معترضان آتش گشودند. خشونتی که بروز نمود از جمله سیاستهای فرهنگی منفی دولت بود که به بیزاری اکثریت مردم از عملکرد حکومت... انجامید.[17]
زمینههای قیام گوهرشاد به سیاستهای فرهنگی حکومت رضاشاه مربوط میشد که در چند مرحله به اجرا گذاشته شد و نارضایتیهای عمومی را در پی داشت. حمله به روحانیون و جماعت مذهبی، به خصوص تغییر اجباری کلاه مردمان به کلاه لگنی اروپایی [شاپو] و ممنوعیت اجباری استفاده از نه تنها چادر بلکه از روسری، خشم شدید مردم را برانگیخت. در آغاز حکومت رضاشاه پس از این که او از کلاه لبهدار نظامی به سبک ارتشیان فرانسوی استفاده کرد، در میان سیاستمداران و رجال دولتی کلاهی به همان شکل [معروف به کلاه پهلوی] باب شد که البته برای افسران ارتش اجباری بود. این کلاه سپس برای همه مردان اجباری شد و مردم این اجبار را روی هم رفته تحمل کردند. روحانیونی که نامشان رسماً ثبت شده بود و علمای سرشناس و وعاظ هنوز میتوانستند عمامه به سر بگذارند. ناگهان در تابستان 1314 شاه دستور داد که همه مردان باید کلاه لنگی یا شاپو به سر بگذارند که کلاهی کاملاً اروپایی بود و تا آن زمان جز عده کمی، کسی آن را ندیده بود. این باعث بیزاری و واکنش ناگهانی شد و تظاهرات غیرخشن مردم مشهد با خشونت و خونریزی سرکوب گردید و در پی آن، محمدولی اسدی متولی حرم امام رضا(ع) اعدام شد. پسران اسدی با دخترهای محمدعلی فروغی و ابراهیم شوکتالملک علم ازدواج کرده بودند و میانجیگری فروغی برای نجات جان او به برکناری و مغضوب شدن خودش انجامید.[18] ولی در مقابل سرهنگ محمدرفیع نوایی پس از وقایع خونین مسجد گوهرشاد، مورد تشویق قرار گرفت ولی پس از وقایع شهریور 1320، خانواده اسدی از نوایی شکایت کردند و دادگاه او را محکوم به حبس نمود و مدتی در زندان مشهد بود تا آن که در زندان بیمار و در همان جا درگذشت.[19]
کشتار دستهجمعی مشهد و دستگیری و محاکمه عدهای از علما و محکوم کردن جمعی در دادگاههای نظامی و صدور مجازاتهای سنگین و احکام اعدام عدهای رفتهرفته در کشور موجب گفتگوها و ابراز نارضایتیهایی شد و نسبت به دیانت رضاشاه ابراز تردید گردید؛ زیرا مخالفین آنچه در صحن حضرت امام رضا(ع) و اطراف آن واقع شده بود با آب و تاب فراوان برای افراد و آحاد ملت بیان میکردند و مردم هم این همه قساوت و خونریزی را تقبیح میکردند؛ مخصوصاً که احترام آستان قدس رضوی را رعایت نکرده و در محلی که همواره حتی محل بست مجرمین بود و حکام وقت نسبت به مجرمینی که بست مینشستند معترض آنها نمیشدند، حال چنین خونریزیهایی شده، بسیار سوء اثر بخشید و تا مدتها صحبت روز مردم بود.[20]
برخورد با عشایر
یکی از سیاستهای مهم دولت رضاشاه پهلوی در خصوص ایلات و عشایر ایران، سیاست اسکان عشایر یا «تخته قاپو» کردن آنان بوده است. تا قبل از آن عشایر ایران به شیوه کوچنشینی یا چادرنشینی زندگی میکردند و همه ساله در ایام معینی از سردسیر یا ییلاق به گرمسیر یا قشلاق و بالعکس، مهاجرت مینمودند. این طرز زندگی در همه ابعاد بر جامعه ایران تأثیر بسیار گذاشته بود. زندگی عشایر نوعی از زندگی سنتی بود. آنان برخلاف تحولات جدید، همچنان به زندگی سنتی خود ادامه میدادند و به مظاهر و تحولات حاصل از مدرنیته توجه نمیکردند. از طرف دیگر جابهجایی از نقطهای به نقطه دیگر و چند ماه حرکت در کوهستانهای صعبالعبور، عشایر را از نظارت و اعمال قدرت مستقیم دولت ایران خارج مینمود. برخلاف جامعه یکجانشین، کوچنشینان تا قبل از سلطنت رضاشاه به عنوان نیروهای گریز از مرکز در مقابل تمرکزگرایی ایستادگی میکردند. علاوه بر همه اینها، ایلات و عشایر تنها منبع تشکیل حکومتهای ایران از قرنها پیش تا دورۀ رضاشاه بودند. همه حکومتهای ایران در قرون متعدد ریشه ایلی و عشایری داشتند و این احتمال وجود داشت که این ایلات بار دیگر تحرکات تازهای را برای رسیدن به قدرت آغاز نمایند.[21]
بنابراین جامعه عشایری، دارای سابقه طولانی در تاریخ و فرهنگ ایران است، تا جایی که میتوان مدعی شد که اکثر حکومتهای ایران یا خود ریشه و منشاء عشایری داشتهاند و یا به کمک عشایر بر سر کار آمده و حکومت خود را تداوم بخشیدهاند و یا مدعی و رقیب آن بودهاند. با روی کارآمدن رضاخان، عشایر به عنوان رقیب پرقدرت و در عین حال مزاحم قدرتهای خارجی به ویژه انگلیسیها که برای غارت نفت ایران به امنیت نیاز داشتند، هدف بیرحمانهترین و ناجوانمردانهترین کشتارها و توطئهها قرار گرفتند. رضاخان دو سیاست «تخته قاپو» و «خلع سلاح» را علیه عشایر کشور انتخاب و همزمان اجرا کرد. حملات گسترده و بیمهابای ارتش به عشایر، این نجیبترین اقشار جامعه، اثر فراوانی بر افکار عمومی گذاشت و بر مغضوبیت رضاشاه و بعدها محمدرضا افزود و حتی به عنصری از وحشت بدل شد. رضاخان قسیالقلبترین افسران ارتش خود را برای اجرای این دو سیاست انتخاب نمود. داستان رفتارهای غیرانسانی و کشتارهای وحشیانه ارتش رضاخانی در برخورد با عشایر، بسیار تلخ و دردآور است. کافی است بدانیم که سپهبد امیر احمدی، لقب قصاب لرستان؛ سپهبد جان محمدخان، لقب قصاب ترکمن صحرا؛ و سپهبد شیبانی لقب قصاب بویراحمدی و تعداد دیگری از افسران ارشد نیز افتخار لقب قصابی در مناطق دیگر کشور را به دست آوردند!
از سال 1310 دومین مرحله سرکوبگرانه قومی دولت شروع شد. رضاشاه که در مرحله اول اعتراضات و اقدامات قومی که گاهی با توافقهای مسالمتآمیز (مانند بختیاریها و قشقاییها) فرونشانده بود، اکنون که قدرت خود را تثبیت شده میدید و درصدد تحقق بخشیدن به امیال و آرزوهای شاهانهاش بود، پروژه تضعیف گروههای قومی را به گونهای جدیتر در دستور کار خود قرار داد. افزون بر این، برنامه رضاشاه در این مرحله تنها به اقدامات نظامی محدود نمیشد بلکه در کنار آن اقدامات غیرنظامی همچون سیاست تخته قاپو کردن عشایر، ترویج آموزش و پرورش ملی، خدمت نظام اجباری، خلع سلاح، متحدالشکل کردن لباسهای آنها نیز پیش گرفته شد.[22]
اجرای چنین سیاستی باعث مخالفت ایلات و عشایر نسبت به رضاشاه گردید و پی در پی قیامهای عشایر به وقوع میپیوست. در این قیامها هم افراد ساده ایلات و عشایر و هم خانها شرکت داشتند. سران ایلات و عشایر از آن جهت در قیامها شرکت میکردند که از زور و قلدری و استبداد مأموران فرمانداری نظامی نمایندگان شاه به ستوه آمده بودند. هر چند نباید از نظر دور داشت که سران ایلات و عشایر از عقبماندگی افراد عشایر استفاده میکردند و سعی داشتند تا از مبارزه عشایر علیه دولت به نفع خود استفاده نمایند.
از بدو سلطنت رضاشاه از نظر تأمین سیاست «حکومت تمرکز قدرت» عشایر و ایلات برای تخته قاپو و از بین بردن نفوذ محلی رؤسا و سرکردگان آنان شروع به عمل کردند، نخست بعضی از سران مهم را از بین بردند و یا به مرکز آورده تحت نظر و یا زندانی نمودند. سپس برای آن که اصولاً طوایف و عشایر از بین بروند، در سال 1311 لایحهای به مجلس برده به تصویب رساندند که مبلغ 18 هزار تومان اعتبار گرفته املاک عشایر و ایلات را تعویض نمایند و متنفذین را از منطقهای به منطقه دیگر کوچ دهند و این عمل را با معاوضه املاک آنها از جنوب به شمال و از شرق به غرب انجام دهند. این عمل موجب خسارات و زیان و اتلاف عشایر گردید.[23] بیشتر تبعیدیان ایلات و عشایر به صورت دستهجمعی تبعید شدهاند و اگر تبعید انفرادی صورت گرفته، تبعید خان ایل به تهران بوده است. تبعید ایلات و عشایر در دوره پهلوی اول به صورت دستهجمعی بود. دولت، ایلات را از منطقهای به منطقه دیگر تبعید میکرد. برای جابهجایی آنها به مکاتبههای اداری فراوانی شامل جانمایی، انتقال، مسائل اقتصادی، ناامنی، شورش و بررسی مطالبههای آنها نیاز بود. بررسی علتهای تبعید ایلات و عشایر در دوره رضاشاه نشان میدهد تبعید در قالب اسکان اجباری با 31 نمونه و ایجاد ناامنی با 16 مورد بیشترین علت تبعید ایلات و عشایر بود. همچنین تبلیغ علیه اتحاد البسه با یک نمونه کمترین علت تبعید ایلات و عشایر در دوره رضاشاه بود. این نکته همچنین نشان میدهد برای ایلات و عشایر دوره رضاشاه، مخالفت با اتحاد البسه و کشف حجاب آنگونه مطرح نبود که به منظور آن تبعیدی صورت گرفته باشد. شورش با 4 نمونه، نداشتن صلاحیت اقامت در سرحد و نپرداختن بهره مالکانه هر کدام با 3 نمونه، از علل دیگر تبعید عشایر بودند.[24]
کنارهگیری رضاشاه از قدرت در سال 1320 به رؤسای تبعیدی ایلات امکان داد تا به خانههای خود بازگردند و بنای قدرت خود را مجدداً سازماندهی کنند. ایلاتی که در دوره رضاشاه خلع سلاح شده بودند؛ دوباره مسلح شدند و مناطق ایلی را در کنترل خود گرفتند. لذا با از هم پاشیدن بنیاد ارتش در جریان اشغال کشور، ایلات دوباره فرصت مسلح شدن پیدا کردند. فرزندان و نزدیکان رؤسای تبعیدی یا اعدام شده ایلات نیز مدعی رهبری ایلات خود شدند.
سانسور مطبوعات
سلسله پهلوی و اقدامات استبدادی آن بسیاری از بزرگان جامعه ایرانی را به تدریج و با روشهای مختلف از میان برد. این سیاستهای سرکوبگرانه بر روی افراد نخبه ایرانی اثرات فراوانی بر جای گذاشت. تبعید، زندان، قتل و سرانجام همراهی با حکومت راه حل پیش روی ایشان بود.[25]
علاوه بر سیاستمداران و امرای ارتشی که نقش کلیدی در رژیم پهلوی داشتند و عاقبتی شوم نصیبشان شد، دیگر اقشار و طبقات اجتماعی نیز از این حیث مستثنی نبوده و شاعران و نویسندگان و به طور کلی طبقه روشنفکر به انزوا کشیده شدند. تعدادی از این افراد که در ابتدا از هواداران رضاخان بودند با مشاهده حکومت دیکتاتوری و دلخواهانه او، رفتهرفته پی به اشتباه خود بردند. فضای بسته و اختناق در کشور چنان سایه گسترده بود که حکومت پلیسی رضاشاه که در آن شهربانی جایگاهی بس حائز اهمیت داشت، هیچگونه انتقادی را برنمیتافت. به عنوان نمونه میتوان به مقاله سیدحسن تقیزاده اشاره کرد. تقیزاده مقاله انتقادآمیز نرمی درباره اقدامات فرهنگستان از برلین فرستاد، این مقاله چنان خشم شاه را برانگیخت که دیگر تقیزاده هیچگاه تا زمانیکه رضاشاه بر سر قدرت بود جرأت نکرد به ایران برگردد.[26]
رضاشاه با ایجاد و تأسیس نهادی در دل تشکیلات نظمیه تحتنام «پلیس سیاسی» به امر نظارت و سانسور کتاب و مطبوعات مبادرت ورزید. در این دوره هر نشریه اعم از کتاب یا روزنامه، مجله، صفحه گرامافون و... میبایست قبل از انتشار و در چاپخانه، مجوز انتشار را از مأمورانی که برای این کار در نظر گرفته شده بود، کسب میکرد؛ در غیر این صورت از چاپ آن جلوگیری میشد. این نظارت و سانسور تنها مربوط به مطبوعات داخلی نبود، بلکه کلیه نشریات و جرایدی که در خارج از کشور هم تولید و به ایران وارد میشدند، تحت نظارت دقیق قرار داشتند.[27] با وجود شعارهای حکومت که بر افتخارات ملی تأکید داشت، در شرایطی که مراحل ممیزی و دریافت صلاحیت نشر از سوی مأمورین حکومتی طی نمیشد و مجوزهای لازم اخذ نمیگردید، حتی پس از انتشار مطلب، حکم به معدوم کردن آنها داده میشد. از آن جمله میتوان به جمعآوری مجله «تعلیم و تربیت» به دلیل درج مقاله جنبش ملی ادبی اشاره کرد که در سال 1314، توقیف و جمعآوری شد.[28]
با استقرار سلطنت پهلوی اول، بسیاری از مطبوعات به تعطیلی کشانده شدند و رابطه چند روزنامه باقیمانده با حکومت پهلوی از همکاری به وابستگی کامل تبدیل شد. مطالعه روزنامههایی چون اطلاعات، ایران و کوشش در طول سالهای سلطنت پهلوی اول نمایانگر یکسانی کامل و یکنواختی کسلکنندهای است. دربار و قوه مجریه نه تنها از مطبوعات انتظار داشتند که مخالف شاه ننویسند، بلکه میخواستند بیطرف نیز باشند. علاوه بر توقیف و تعطیلی روزنامهها و مجلات و زندانی کردن دستاندرکاران آن، سیاست دیگری که در خصوص مطبوعات دنبال شد، سانسور و کنترل آنها بود. تنها سخن مجاز در مطبوعات تبلیغ ناسیونالیسم رسمی و دولتی بود که روی یکپارچگی ملی، ضدیت با روحانیت، تجدد و شکوهی که با دوران قبل از اسلام ربط داده میشد، تأکید میکرد.[29] تا انتهای دوره پهلوی اول، دیگر اثری از جراید مخالف باقی نماند. قلمها شکسته شد و صاحبان قلم یا در تبعید و حبس بودند و یا در انزوا به سر میبردند. افزون بر این، اصرار رضاخان در نظارت شدید بر مطبوعات، هر روز رنگی تازه مییافت. گاه مدیران جراید ملزم به سپردن تعهد و التزام و مجبور به خودسانسوری میشدند و گاه بازرس و مأمور نظمیه و شهربانی موظف میشد تا مراقب مندرجات جراید بوده هرگونه خودسری یا درج مطلب غیرمجاز را از آگهی و اعلان تا مقاله و داستان حذف و سانسور و در مورد لزوم، در توقیف جریده اقدام نماید.[30] از سال 1310 به بعد در جو اختناق سیاسی و عصر ترور و وحشت، مطبوعات مستقل از حیات سیاسی برچیده و بر شمار مطبوعات وابسته یا دولتی افزوده شد. با تحکیم قدرت مطلقه رضاشاه بحثهای داغ روزنامهها و مذاکرات آتشین مجلس فروکش کرد. روزنامهها مطالب خواندنی و خوانندگان خود را از دست دادند، در عوض با اخبار بیتفسیر و مطالب آموزنده پر شدند. مجلههای تخصصیتر که تا این زمان جنبه اقتصادی نیز داشتند، در بهترین حالت صرفاً به ارائه مسائل تخصصی یا ضمنی پرداختند.[31]
تسلط بر مجلس
مردم ایران برای برپایی مجلس در طول مبارزات عصر مشروطه، کوششها و مجاهدتهای بسیاری کردند و رنجها و مرارتهایی را متحمل شدند. هدف اساسی در شکلگیری نهضت مشروطه را میتوان در استقرار حکومت قانون خلاصه کرد؛ قانونی که توسط نمایندگان ملت در مجلس وضع میشود و سعادت مردم را به ارمغان میآورد. مجلسی که طبق اصل تفکیک قوا، بایستی به طور مستقل و تنها در راه آحاد مردم گام بردارد و آنچه که صلاح ملک و ملت است را مورد توجه قرار دهد. اما در دوران سلطنت رضاشاه، مجلس هیچگونه شباهتی به آرمانهای مشروطیت نداشت و نشانهای نیز از بدیهیترین اصول دموکراتیک در آن دیده نمیشد.
در دوران سلطنت رضاشاه، وی در جهت تحکیم قدرت و سلطه بر قوه مقننه به ویژه بعد از مجلس مؤسسان به دخالت در امر انتخابات نمایندگان پرداخت و عملاً از مجلس ششم تا سیزدهم این دخالت به طور کامل انجام گرفت. در حقیقت رضاشاه تصمیم قطعی گرفته بود که یک نفر از اشخاصی که مطیع او نباشد انتخاب نشود. از دوره هفتم به بعد، حتی یک نفر از شخصیتهای مخالف به عنوان نماینده مجلس شورای ملی، به خانه ملت وارد نشد و هر آن که در آنجا بود، نماینده شاه بود نه نماینده ملت. با این همه در تمام دوران سلطنت رضاشاه مجلس شورای ملی وجود و فعالیت داشت تا خارجیان قبول کنند که رضاشاه با کمک قانون و با احترام به آزادی در ایران سلطنت میکند.[32] بنابر این مجلس دیگر نه یک نهاد مفید و مؤثر بلکه نهادی بیخاصیت بود و به صورت لباس آراستهای درآمده بود که بدن عریان حکومت نظامی را میپوشاند. نمایندگان مجلس نیز وظایف خود را چنان به درستی انجام میدادند که شاه به تشکیل مجلس سنای فراموششده و یا اصلاح قانون اساسی نیازی پیدا نکرد.[33]
سرکوب احزاب و تشکلها
در سالهای پایانی حکومت قاجار، حزب رادیکال علیاکبر داور، پایههای حکومت پهلوی را مستحکم نمود اما پس از حزب رادیکال تا شهریور 1320 تقریباً هیچ فعالیت حزبی در ایران وجود نداشت و این رضاشاه بود که با دیکتاتوری، نخستوزیر، وزیر و وکیل مشخص مینمود و حکم میراند. پس از شهریور 1320 و تبعید رضاشاه از کشور و به سلطنت رسیدن فرزندش، و اثرات جنگ جهانی دوم در کشور، زمینه مساعدی برای فعالیت احزاب فراهم شد و تا 28 مرداد 1332 ادامه یافت.[34]
در دوره پهلوی اول، عملاً حزبگرایی به پائینترین میزان خود در طول دوران معاصر و پیدایش احزاب سیاسی در ایران رسید. تنها حزب مهمی که میتوان آن را جزء جامعه مدنی به حساب آورد، حزب کمونیست ایران بود که آن هم وابسته به اتحاد جماهیر شوروی بود، فعالیت میکرد. اما در همین دوره، اتحادیهها و اصناف به شدت زیر نظارت حکومت مرکزی قرار گرفت. در سال 1305 مجلس مالیاتهایی که بر 230 صنف وجود داشت را لغو کرد و مالیاتهای جدیدی به جای مالیاتهای قدیمی وضع نمود. چنین تغییری نتایج مثبتی برای اصناف در پی نداشت. علاوه بر این، در دوران سلطنت رضاشاه، آزادی عمل اتحادیههای کارگری در کنار دیگر تشکیلات جامعه مدنی بسیار محدود شد. اتحادیههای کارگری با سرکوب، انحلال و دستگیری اعضا روبرو شدند. اصولاً ساخت قدرت سلطانی رضاشاه با ویژگی تمرکز قدرت و شخصی بودن قدرت، اجازه تشکیل به نیروهای موجود در جامعه را نمیداد. دایره بسته سیاسی در این دوره باعث شد که اتحادیههای کارگری نتوانند در حوزه عمومی جامعه از آزادی تشکل، اعتصاب قانونی و مشارکت برخوردار باشند. در پاییز سال 1304 حمله پیگیرانهای به حزب کمونیست ایران و بازماندههای اتحادیههای عمومی کارگران آغاز گردید. در سال 1305 شوراهای مرکزی اتحادیههای کارگری منحل و قدغن شدند و حزب کمونیست ایران غیرقانونی اعلام شد.[35]
رویگردانی نخبگان سیاسی وفادار
سرکوب نخبگان سیاسی محدود به مخالفین رضاشاه نبود، بلکه بسیاری از نخبگان سیاسی که در تثبیت قدرت پهلوی اول نقش داشتند، از این امر در امان نماندند. شاه تمام افرادی را که نقش اساسی در به قدرت رسیدن او ایفا کرده بودند به تدریج و به بهانههای مختلف از میان برد. این موضوع نیز که ریشه در بدبینی سیاسی او داشت از بارزترین آثار و نشانههای نظامهای استبدادی به شمار میرود. رضاشاه حتی به نزدیکترین یاران خود هم رحم نمیکرد. فروغی، تیمورتاش، داور و سردار اسعد همه از کسانی بودند که نقش به سزایی در تثبیت رژیم پهلوی اول داشتند و همه آنها به نحوی از سوی رضاشاه از بین رفتند. تمام این افراد به دلیل ظرفیتی که برای محبوبیت داشتند و میتوانستند رقیبی برای قدرت مطلقه رضاشاه باشند، به دستور او از گردونه قدرت خارج شدند. البته ترورهای سیاسی رضاشاه که نشانه بارز ناامنی سیاسی بود در همین حد نیز باقی نماند و در دوره سلطنت رضاشاه لااقل چند صد قتل سیاسی به دستور وی صورت گرفت.[36]
همانطور که استالین برای فرمانروایی بر شوروی، صدها نفر از مخالفین، یا مطلعین، یا ایدئولوگها را کشت، بدون این که توجهی به گذشته و خدمات آنها داشته باشد، رضاشاه نیز از همین مکتب پیروی کرد. مکتبی که سالها قبل از استالین نیز در ایران رواج داشت و بسیاری از شاهان؛ وزیران، ندیمان، موافقان و حتی برادران خود را نیز به وسیله عقاید این مکتب میکشتند و زمانی فرزند رشیدشان را هم در گور میکردند چه رسد به مخالفان و معاندان که جای خود داشت.[37] رضاشاه، شاهی که در نیمه اول حکومت خود هفتهای یکبار با بزرگان سیاسی مملکت مجلس مشورتی داشت و کارهای خود را با آنان در میان میگذاشت و بدون تأیید آنها کاری انجام نمیداد، بدین جهات محبوبیت زیادی پیدا کرده بود. در نیمه دوم سلطنت خود تمام رجال سیاسی مملکت را یکی بعد از دیگری از خود دور کرد تا کسی مزاحم او نشود و بتواند بدون دردسر هرکاری که اراده میکند، بکند. او تمام رجال گذشته را از دور خود طرد کرد و رنجاند و ندانست که گفتهاند: «چراغ از بهر تاریکی نگهدار.»[38]
در سال 1308 نصرتالدوله فیروز که وزیر مالیه بود در حالی که داشت همراه با خود شاه یک اجتماعی عمومی را ترک میکرد ناگهان بدون هیچ توضیحی بازداشت شد. سقوط فیروز اولین نشانه شومی بود که از آن پس هیچ کس از بازداشت خودسرانه ایمن نخواهد بود.[39]
سرپاس مختاری رئیس شهربانی در بازپرسی خود پس از شهریور 1320 و هنگام محاکمه در دیوان کیفر کارکنان دولت در مورد نصرتالدوله فیروز چنین گفت: «اعلیحضرت پادشاه وقت دستور داده بودند اعمال فیروز فرمانفرمائیان (نصرتالدوله پیشین) تحت مراقبت باشد. معلوم شد که مشارالیه با کاردار فرانسه ملاقات کرده است. گزارش مزبور از شرف عرض گذشت، فرمودند با این که منع شده است اشخاصی که کارهای رسمی و صلاحیت ندارند با مأمورین سیاسی و غیرسیاسی نباید ملاقات کنند، فیروز را جلب و بازداشت نموده و تحت بازجویی قرار دهید که به چه منظور کاردار سفارت فرانسه را ملاقات کرده و چه ارتباط و آشنایی با مشارالیه داشته است و همچنین باید اسناد و نوشتجات فیروز وارسی شود. بنده هم اوامر صادره را به اداره سیاسی ابلاغ نموده و اداره سیاسی هم در تاریخ 24 / 07 / 1315 فیروز را بازداشت و کلیه اسناد و مدارک موجود در منزل او را همراه به اداره سیاسی انتقال دادند. در ضمن بازجویی معلوم شد چند مرتبه کاردار سفارت فرانسه را ملاقات کرده است و علت ملاقاتها را هم در بازجویی توضیح داده است. مراتب از شرف عرض گذشت. اعلیحضرت پادشاه وقت فرمودند با پیشینهای که فیروز دارد، ملاقاتهای مشارالیه با کاردار سفارت فرانسه به طوری که گفته است نبوده و ممکن است مذاکرات سیاسی میکردهاند و باید بازداشت باشد».[40] نصرتالدوله تا پایان فروردین 1316ش در زندان اداره سیاسی به طور انفرادی تحت نظر شدید بود و در 30 فروردینماه به دستور رضاشاه او را به زندان سمنان تبعید نمودند. بعدها در همان شهر به دست مأمورین شهربانی که از تهران رفته بودند به قتل رسید.[41]
در مورد عبدالحسین تیمورتاش مسأله مهمی که شخص پهلوی اول را ناراحت کرده بود و به طور روزانه ذهن او را به خود مشغول میداشت، آمد و رفت وزیران دولت و سفیران خارجی نزد تیمورتاش بود. هرچند تیمورتاش گزارش اغلب این دیدارها و گفتگوها را به اطلاع شاه میرساند ولی حدس و گمان رضاشاه چیز دیگری بود. شکّ رضاشاه نسبت به تیمورتاش بسیار بالا گرفت. در تاریخ 9 ژانویه 1933 (9 دی 1311) روزنامه تایمز لندن مقالهای در مورد وی منتشر کرده و در مورد نفوذ و قدرت بیش از اندازه تیمورتاش در ایران و این که ادامه سلطنت پهلوی با بودن تیمورتاش مقدور نیست به چاپ میرساند.[42] این مقاله که رضاشاه آن را مطالعه کرده بود، بسیار در وی اثر نهاد و در نهایت عاقبتی جز عزل، حبس و قتل در انتظار اولین وزیر دربار پهلوی نبود. علل مختلفی را درباره سوءظنّ و غضب رضاشاه به تیمورتاش میتوان بیان کرد از جمله نقش او در عدم حل موضوع نفت و ایجاد اختلاف بین ایران و انگلیس، اتهام جاسوسی برای روسها، نگرانی رضاشاه برای آینده ولیعهد و... ولی در حقیقت برای او پرونده رشوهخواری درست کرده بودند اتهامی که هیچ دولت یا سیاستمدار آبرومندی به خود اجازه نمیداد برای او شفاعت کند.[43] با این حال، سردار اسعد بختیاری و علیاکبر داور از دوستان نزدیک تیمورتاش برای وساطت به نزد رضاشاه رفتند اما با برخورد تند وی مواجه شدند و پی بردند که کاری از دستشان برنمیآید. گفتنی است همانطور که متعاقباً گفته خواهد شد، سرنوشت تیمورتاش برای دو شخص مذکور هم تکرار شد و قربانی غضب رضاخانی شدند.
جعفرقلی سردار اسعد بختیاری وزیر جنگ کابینه محمدعلی فروغی در آبانماه 1312 که به مناسبت مسابقات اسبدوانی در گرگان همراه شاه به بابل رفته بود، وی را بدون ارائه هیچ دلیل و توضیحی به زندان قصر در تهران منتقل کردند. سرانجام پس از تلاش ناموفق برای مسموم کردن وی، تصمیم گرفته شد که با ندادن غذا و خوراک، قوای جسمانی سردار را تحلیل برده و سپس منظور ننگین خود را [قتل وی با تزریق آمپول هوا] عمل نمایند[44] و بدینترتیب در روز دهم فروردین 1313 پیکر بیجان او را به نزدیکانش تحویل دادند.
علت مغضوبیت، دستگیری و سپس قتل سردار اسعد بختیاری هرگز از طریق رسمی اعلام نشد و تنها شنیده شد که خوانین بختیاری متفقالرأی شده و توطئههایی چیده بودند تا هنگامی که رضاشاه در روز 26 آبان 1312 عازم مازندران و گرگان میشود، در یکی از نقاط بین راه که پل چالوس بود او را به قتل برسانند و در صورتیکه لازم شد محمدحسن میرزا[45] را از خارج بطلبند و به نام پادشاه بر تخت بنشانند.[46] در صورت پذیرش چنین مطلبی (چه در آن زمان حقیقت بوده باشد و چه شایعه یا اتهام به بختیاریها که خود جای بررسی دارد)، میتوان پی برد که به همین دلیل رضاشاه تنها به قتل سردار اسعد که به وی مظنون شده بود رضایت نداد و بسیاری از سران ایل بختیاری را به طور همزمان اعدام کرد. در همان روز در زندان قصر چوبههای دار برپا شد و عدهای از سران بختیاری و ایلات دیگر اعدام گردیدند. اعدام شدگان عبارت بودند از: محمدرضاخان بختیار (سردار فاتح) [پدر شاپور بختیار آخرین نخستوزیر حکومت پهلوی]، محمدجواد اسفندیاری (سردار اقبال)، علیمردانخان چهارلنگ، آقا گودرز بختیاری، مرادخان بویراحمدی. غیر از اعدامشدگان عده زیادی از سران بختیاری به حبسهای طویلالمدت محکوم شدند.
از افراد دیگر میتوان به محمدحسین آیرم رئیس شهربانی اشاره کرد که خود مسبب پروندهسازی و زمینهسازی برای حذف شخصیتهای مهمی مانند تیمورتاش بود، به دلیل ترس از افشای سوءاستفادههایش در زمان تصدی امور، تصمیم به خروج از کشور گرفت و به بهانه درمان راهی اروپا شد و تا پایان عمر هیچگاه به کشور بازنگشت.
گفتنی است دکتر محمد مصدق نیز از این رویه مستثنی نبود و بیم آن میرفت که او نیز به سرنوشت دیگر مغضوبان دچار شود اما ولیعهد (محمدرضا) به نزد پدر تاجدار خود شفاعت کرده و مصدق را از این مهلکه رهانید. محمدرضا پهلوی در کتاب خود تحت عنوان «مأموریت برای وطنم» در این زمینه چنین مینگارد: «پدرم، مصدق را به اتهام همکاری با یک دولت خارجی و توطئه برعلیه دولت ایران توقیف کرده بود و نمیدانم در فکر وی چه میگذشت که مخالفین خود را به همکاری با خارجیها، مخصوصاً انگلیسیها، متهم میکرد. مصدق به نقطه دورافتاده و بد آبوهوائی تبعید شد و چون پیر و علیل بود به احتمال قوی از این تبعید سلامت بازنمیگشت ولی من از او شفاعت کردم و وی پس از چند ماه آزاد گردید.»[47]
از علیاکبر داور به عنوان یکی از مهمترین و مؤثرترین رجال در به قدرت رسیدن رضاخان و تحکیم سلطنت او و به ویژه نقش مهمی که در تغییر و اصلاحات اساسی تشکیلات قضایی داشت یاد میکنند. مورخان بسیاری، داور را همواره در کنار تیمورتاش و نصرتالدوله فیروز قرار داده و آنها را سه ضلع مثلثی توصیف کردهاند که با کمکهای خود به رضاشاه، او را در رسیدن به اهدافش یاری رساندند.
عاقبت شوم همقطاران داور و برخورد رضاشاه با آنان، او را بسیار متأثر کرده بود. لذا ترجیح داد تا با بروز اولین نشانههای بیمهری و سوءظنّ ولینعمت، خود را راهی دیار نیستی کند. مرگ داور در سال 1315ش که خودکشی نام گرفت، ناگفتههای بسیاری برای دوستان، دشمنان و مورخان آن دوره باقی گذاشت.[48]
محمدعلی فروغی ذکاءالملک، نخست وزیر رضاشاه، از سال 1314 به دستور رضاشاه از نخستوزیری و کلیه کارهای سیاسی برکنار شد. به طوری که اشاره شد، این برکناری به دلیل وساطت او برای بخشودگی محمدولیخان اسدی (نایبالتولیه آستان قدس رضوی) در جریان وقایع گوهرشاد بود که رضاشاه نه تنها شفاعت فروغی را نپذیرفت بلکه به او نیز مظنون شد و به این ترتیب فروغی تا روزهای پایانی سلطنت رضاشاه و استیصالش از حمله متفقین به ایران، خانهنشین بود. محمدعلی فروغی (ذکاءالملک) قریب شش سال از مسئولیت برکنار و در این مدت از امور سیاسی و جریانات روز دور بود. پس از حمله متفقین به ایران، رضاشاه شرایط خود را بررسی کرد و به یکباره متوجه شد که از سال 1313 که از ترکیه برگشت تمام رجال درجه اول مملکت را از خود دور کرده و اینک ناچار است ذکاءالملک فروغی را به کمک بطلبد.
نمونههای بسیاری در این زمینه میتوان شرح داد که به دلایل مختلفی مورد غضب پهلوی اول واقع شدند و سالها بالاجبار گوشهنشینی اختیار کردند که چون بررسی آنها در این نوشتار نمیگنجد مختصراً تنها به ذکر نام آنها بسنده میکنیم: محمد درگاهی، فضلالله زاهدی، محمدحسین فیروز، محمود آیرم، امیر خسروی، ابراهیم زندیه، فرجالله بهرامی دبیراعظم، مصطفیخان نقدی (دادفر)، عبدالحسین دیبا، غلامعلی انصاری، سیفالله شهاب، حبیبالله شیبانی، حسنعلی هوشمند، حبیبالله شهردار، حبیبالله جهانبانی، امانالله جهانبانی، محمدحسین جهانبانی و... در مورد جهانبانیها باید یادآور شد که خشم رضاشاه از آنها بدانجا رسید که در سال 1317 دستور داد تمام جهانبانیها را از ارتش اخراج کنند ولی در اثر شفاعت عدهای، از اخراج بقیه جهانبانیها صرف نظر شد، مشروط بر این که نامخانوادگی جهانبانی را تغییر دهند.[49] عدهای از آنها نیز نامخانوادگی خود را به شهبنده، گروهی به جهانبینی، برخی به کیکاووسی و تعدادی هم به یزدانفر تغییر دادند.
همچنین در همین راستا میتوان به عدلالملک دادگر اشاره کرد که به علت غلیان خشم شاه مجبور شد که مدتی را در اروپا بگذارند. تنها علت غضب رضاشاه این بود که دادگر در یکی از جلسات مجلس به نقش خود در تحولات کشور اشاره کرده و خدمات خویش به رژیم پهلوی و ایران را یادآور شده بود.
جمعبندی
کشف حجاب و اتحاد البسه، تقابل با روحانیت، برخورد با عشایر، سانسور مطبوعات، تسلط بر مجلس، سرکوب احزاب و تشکلها و در نتیجه رویگردانی سیاستمداران و نخبگان جامعه اعم از هوادار یا مخالف حکومت، زوایای مختلف اختناق در دوره پهلوی اول را تشکیل میدهند. رضاخان که پیش از به سلطنت رسیدن، فرآیند کسب قدرت را آغاز کرده بود، با تصاحب تاج و تخت به یکهتازی پرداخت و با فراموش کردن اصول راستین مشروطیت، حکومت ایران را به سیستمی یکنفری تبدیل کرد. خودکامگی در این سیستم به میزانی بود که در آن شخص شاه این اختیار را داشت با صدور فرامین دلخواهانه خود، تمامی ابعاد زندگی اجتماعی مردم - که با فرهنگ آنها در تضاد بود - را دگرگون سازد.
سرکوب نیروهای مخالف و ایجاد فضای پلیسی در کشور موجب شده بود که در دوران حیات زمامداری رضاشاه، مخالفین سیاستهای دولت خاموشی اختیار کنند و به جز برخی موارد، کسی یارای مقابله با قوای رضاشاهی را نداشته باشد. اما پس از سرنگونی دولت در شهریور 1320، برخی از احکامی که شاه مستعفی ارائه کرده بود بلافاصله لغو گردید که این امر نشاندهنده عدم پشتوانه اجتماعی این احکام و قوانین بوده است. پس از سقوط رضاشاه، اجبار در کشف حجاب و احکام مربوط به اتحاد البسه از میان برداشته شد، عشایر بار دیگر قدرت خود را بازیافتند، مطبوعات به ویژه در دهه بیست به صورت آزادانه به فعالیت پرداختند، مجلس پس از فروپاشی سیستم رضاشاهی اعتبار خود را به دست آورد و احزاب سیاسی گوناگونی نیز شکل گرفته و اجازه فعالیت یافتند.
[1] زائری، قاسم (1395)، بررسی چگونگی تحول جایگاه «مردم» در گفتمان مسلط منورالفکران ایرانی از «دولت مشروطه» تا «حکومت رضاخان»، فصلنامه مطالعات جامعهشناختی، دوره بیستوسوم، شماره 2، ص 379.
[2] کاتوزیان، همایون (1389). مشروعیت سیاسی و پایگاه اجتماعی رضاشاه؛ از کتاب رضاشاه و شکلگیری ایران نوین، به کوشش استفانی کرونین، ترجمۀ مرتضی ثاقبفر، چاپ دوم، تهران: نشر جامی، ص 46.
[3] . نیازمند، رضا، رضا شاه از سقوط تا مرگ، چاپ اول، انتشارات حکایت قلم نوین، ص 590.
[4] نیازمند، رضا (1386)، رضاشاه از سقوط تا مرگ، چاپ اول، تهران: انتشارات حکایت قلم نوین، ص 114.
[5] کاتوزیان، همایون (1383). مشروعیت سیاسی و پایگاه اجتماعی رضاشاه، ترجمه حمید احمدی، نشریه اطلاعات سیاسی اقتصادی، شماره 203 و 204، ص 109.
[6] یاراحمدی، معصوم (1394). بررسی رویکرد هویتی حکومت رضاشاه، نشریه مطالعات تاریخی، شماره 47 و 48، ص 110.
[7] قلیزاده، محرم (1392). واکنشهای اجتماعی در آذربایجان به سیاستهای فرهنگی رضاشاه. فصلنامه مطالعات تاریخی، شماره 43، ص 109.
[8] یاراحمدی، همان، ص 118.
[9] آبراهامیان، یرواند (1384). ایران بین دو انقلاب، ترجمۀ احمد گلمحمدی و محمدابراهیم فتاحی ولیلایی، چاپ یازدهم، تهران: نشر نی، ص 169.
[10] ذکاوت، محمود (1392). جریانهای اسلامی ناسازگار با قدرت در دوره پهلوی اول. فصلنامه مطالعات تاریخی، شماره 42، ص 12.
[11] رنجبر، مقصود (1383). امنیت رضاخانی، ماهنامه زمانه، شماره 24، ص 1.
[12] رحمانیزاده دهکردی، حمیدرضا و زنجانی، محمدمهدی (1395)، دولت مدرن و خودکامگی (بررسی موردی دولت رضاشاه)، فصلنامه دولتپژوهی، مجله دانشکده حقوق و علوم سیاسی، سال دوم، شماره 6، ص 176.
[13] ملکزاده، الهام و بقایی، محمد (1395). درآمدی تحلیلی بر سیاستهای فرهنگی - مذهبی پهلوی اول و دوم. فصلنامه گنجینه اسناد، سال بیستوششم، دفتر دوم، ص 81.
[14] ملکزاده و بقایی، همان، ص 83.
[15] علیزاده، محمدعلی و طرفداری، علیمحمد (1389). تأثیر گفتمان ملیگرایی بر تحولات اجتماعی و فرهنگی دوره پهلوی اول. پژوهشنامه تاریخ، سال پنجم، شماره 19، ص 100.
[16] مکی، حسین (1362). تاریخ بیست ساله ایران، جلد ششم: استمرار دیکتاتوری رضاشاه پهلوی، تهران: نشر ناشر، ص 250.
[17] ملکزاده و بقایی، همان، ص 79.
[18] کاتوزیان (1389)، همان، ص 53.
[19] مکی، همان، ص 257.
[20] مکی، همان.
[21] پوربختیار، غفار (1387). رضاشاه و طرح اسکان اجباری عشایر بختیاری (پژوهشی مبتنی بر اسناد). نشریه مسکویه، سال دوم، شماره 6، ص 34.
[22] افضلی، رسول (1388). دو نظام سیاسی - جغرافیایی در ایران (دولت مدرن - امت اسلامی)، چاپ اول، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، ص 173.
[23] مکی، همان، ص 66.
[24] سادات بیدگلی، سید محمود (1398). تبعید ایلات و عشایر در دوره رضاشاه. فصلنامه پژوهشهای تاریخی، سال پنجاه و پنجم، شماره 43، ص 100-97.
[25] رستمی، حسن و بیات، مسعود (1396). تأثیر اوضاع سیاسی، اجتماعی و امنیتی دوره پهلوی بر خودکشی نخبگان (مورد مطالعه: محمدولیخان تنکابنی، علیاکبر داور، صادق هدایت و غلامرضا تختی). فصلنامه مطالعات تاریخ انتظامی، سال چهارم، شماره 13، ص 60.
[26] کاتوزیان (1389)، همان، ص 48.
[27] سلیمانی، کریم (1388). سانسور مطبوعات، کتاب، فیلمبرداری و عکسبرداری در دوره رضاشاه (1320-1304)، پژوهشنامه انجمن ایرانی تاریخ، ص 98.
[28] ملکزاده و بقایی، همان، ص 80.
[29] عالیزاد، اسماعیل و همتی، بهزاد (1396). اقدامات اجتماعی و سیاسی دستگاه اداری پهلوی اول در انحصار ساختار سیاسی. فصلنامه علوم اجتماعی، سال بیستوششم، شماره 78، ص 28.
[30] عالیزاد و همتی، همان، ص 29.
[31] مردانی، مهوش (1383). موانع رشد مدنیت در دوره رضاشاه، نشریه تاریخپژوهی، سال ششم، شماره 20، ص 54.
[32] افشار سیستانی، ایرج (1372). زندگی طوفانی: مقالات سید حسن تقیزاده، تهران: انتشارات توس، ص 209.
[33] آبراهامیان، همان، ص 172.
[34] قبادی، محمد (1383). نقش حزب ایران نوین در انتخابات دوره 22 مجلس شورای ملی، فصلنامه مطالعات تاریخی، شماره 3، ص 240.
[35] مردانی، همان، ص 58.
[36] رنجبر، مقصود (1383). امنیت رضاخانی، ماهنامه زمانه، شماره 24، ص 2.
[37] پسیان، نجفقلی و معتضد، خسرو (1388). از سوادکوه تا ژوهانسبورگ، چاپ پنجم، تهران: نشر ثالث، ص 447.
[38] نیازمند، همان، ص 195.
[39] کاتوزیان، همان، ص 49.
[40] پسیان و معتضد، همان، 645.
[41] پسیان و معتضد، همان، ص 646.
[42] همان، ص 480.
[43] پسیان و معتضد، همان.
[44] عاقلی، باقر (1390). رضاشاه و قشون متحدالشکل، چاپ ششم، تهران: نشر نامک، ص 386.
[45] محمدحسن میرزا (ولیعهد) برادر احمدشاه قاجار بود که در روز نهم آبان 1304 توسط فرمانداری نظامی تهران از قصر اخراج شد و به خارج از کشور تبعید گردید. وی ابتدا به عراق و سپس به فرانسه رهسپار شد و به برادرش پیوست. پس از مرگ احمدشاه، محمدحسن میرزا در تیرماه 1309 خود را پادشاه قانونی ایران خواند. چندی بعد به انگلیس رفت و با عایدی مختصری که به موجب وصیت برادرش به او میرسید، به زندگی خود ادامه داد. در اواخر عمر درصدد کسب اجازه برای مراجعت به ایران برآمد ولی موفق نشد و سرانجام در سال 1321 در لندن درگذشت. برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به تاریخ بیستساله ایران، جلد سوم، نوشته حسین مکی.
[46] پسیان و معتضد، همان، ص 578.
[47] پهلوی، محمدرضا (1355). مأموریت برای وطنم، چاپ نهم، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ص 145.
[48] شیرالی، فاطمه (1388). داوری درباره داور: سندی نویافته از بایگانیهای قوه قضائیه، گنجینه اسناد، سال نوزدهم، دفتر دوم، ص 11.
[49] عاقلی، همان، ص 419.
تصویب قانون متحدالشکل کردن لباس در دوران رضاخان به تاریخ ششم دی ماه 1307
گزارش وزارت جنگ از ممنوعیتهای اجتماعی بانوان محجبه در دوران کشف حجاب
شکایت زنان یزدی از بد رفتاری مأمورین اجرای کشف حجاب
گزارش شکایت زنان یزدی از بد رفتاری مأمورین اجرای کشف حجاب
گزارش شکایت زنان یزدی از بد رفتاری مأمورین اجرای کشف حجاب
دوران سیاه رضاخانی به قلم عباس مسعودی _ 16 مهر 1320
رضاشاه و آتاتورک
عبدالحسین تیمورتاش
علیاکبر داور
نصرتالدوله فیروز
سردار اسعد بختیاری
محمدعلی فروغی
محمدولی اسدی
سرهنگ محمدرفیع نوایی
تعداد مشاهده: 15184