امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) فرمودند: هرکس عبرت‌گیریش بیشتر باشد خطا و لغزش او کمتر خواهد بود. غررالحکم، جلد 2، صفحه 631، به نقل از آثارالصادقین، آیت‌الله احسان‌بخش.

در هر نهضت و انقلاب الهی و مردمی، علمای اسلام اولین کسانی بوده‌اند که بر تارک جبین‌شان خون و شهادت نقش بسته است. امام خمینی(قدس سره)، صحیفه امام، ج 21، ص 275.

 

اسناد بدون شرح

شرح کتبی شهید حجت‌الاسلام محمد منتظری از شکنجه‌های وحشیانه ساواک در سال 1345


تاریخ انتشار: 02 تير 1403


تاریخ: 3/ 8/ 45

بسم ‌اللّه‌ الرحمن الرحیم
اللهم اهدنا الصراط المستقیم

از دادگاه تقاضامندم به من اجازه دهد مطالبى چند به عرض برسانم.
و اینک اینجانب را به جرم دیندارى در تاریخ 1 / 1 / 45 بازداشت و بعد از 3 روز تحویل زندان قزل قلعه دادند. در آن زندان چه شکنجه‌هایى بود که به من ندادند. بازجویى، بیش از 10 جلسه بود. لیکن اغلب شفاهى. در جلس‌ه‌اى نبود که اینجانب تحت شکنجه‌‌هاى گوناگون قرار نگیرم و یا زجرهاى زیاد بر من وارد نسازند و یا به انواع و طرق مختلف تهدید ننمایند و یا توهین‌ها و دشنام‌هاى بى حد و حساب از آنها سر نزند. اکنون عملیات گذشته را تحت عناوینى به عرض شما می‌رسانم:


سیلى
آنقدر سیلی‌های پى در پى در همه این جلسه‌ها به سر و صورت و گوش من زدند که شنوائى کامل گوشم را از دست دادم و 3 دفعه به بیمارستان سازمان با آن سختی‌ها که داشت، مراجعتم دادند و هر دفعه قدرى دوا به اینجانب می‌دادند و سرانجام نتیجه‌ای نگرفته و براى آخرین بار که رجوع نمودم، آقاى دکتر امامى بدون معاینه گفتند: به گوش شما هیچ عارضه‌ای وارد نشده و هیچ نقیصه‌ای در بر ندارد. اینجانب هم در حالى که گوشم درد می‌کرد و آن طور که باید بشنود، نمی‌شنید، مأیوسانه به زندان برگشتم. به طور جدّ می‌توانم بگویم: از 300، 400 سیلى تجاوز کرد.


شلاق سیمى
اگرچه در اکثر جلسات بازجویى، شلاق بدون حساب به کار می‌رفت ولى در جلسه اول بازجویى که در روز چهارشنبه ـ 3 / 1 / 45 اتفاق افتاد. در حدود ساعت 4 بعدازظهر بود که اینجانب را به دفتر زندان احضار کردند. آن روز آقایان جوان و ازغندى(کریمى) بازجویى می‌کردند. شلاق و سیلى و لگد، اورت بود و در حدود یک از شب رفته بود که از بازجویى فارغ شدم، ولى آن شب گفتند: اینها که تو گفتى و ما نوشتیم همه مزخرف است. سپس آن‌ها را پاره و در بخارى ریخته، سوزاندند، و خلاصه آنقدر با شلاق سیمى پوشیده پلاستیک، بدن مرا مورد حمله قرار دادند که تا 1 ماه آثار آن در بدن من یافت می‌شد. اینان ملاحظه محل ضرب شلاق را نمی‌کردند، می‌زدند به هر جا می‌خواست وارد شود. از سر و پشت گردن و کف دست و بازوان شانه گرفته تا کمر و ران و پا و نشیمنگاه، همگى با نصیب و بى‌بهره نبودند.


جریان بخارى
شب 2 شنبه ـ 7 / 1 / 45 ـ بعد از شکنجه‌های زیاد در پیش از ظهر و بعد از ظهر، ساعت 9 شب بود که آقاى ازغندى وارد شد و گفت: «امشب نوشتنى نداریم و حساب قانون هم در بین نیست فقط باید اقرار کنى و یا با زور شکنجه از تو اقرار خواهم گرفت و این دستورى است که من باید اجرا کنم به من گفته‌اند تا اقرار نگیرى ول نکن.» وى آنقدر آن شب تهدید کرد و آنقدر سیلى و شلاق زد که حساب ندارد. بعد از آن (بى ادبى است) با زور شلوار مرا کند و نشیمنگاه مرا به بخارى که بدنه آن سرخ بود، چسباند، می‌گفت: خودت بچسبان، اما چون خودم آن طور که مراد او بود،‌ نمی‌چسباندم، جلوى من می‌ایستاد و دستان مرا می‌گرفت و با وضعى که ناگفتنى است، آن عمل را اجرا می‌ساخت. در آن وقت بود که آیه شریفه یا نارکونى برداً و سلاما بر زبانم جارى شد و با وجود زخم‌ها و تاول‌هاى زیاد، معجزه قرآن آشکار و درد آن بسیار ناچیز بود. بعد از آن اجازه داد که شلوار خود را بپوشم. سپس همان تاکتیک‌ها را از اول شروع کرد و دوباره شلوار مرا کند و به همان تفصیل در مرتبه دوم هم فیلم را اجراء کرد بعد از آن آنقدر سیلى به سر و صورتم زد که سرم گیج رفت و ساعت 11 شب بود که به سرباز دستور داد و مرا به سلولم برد.


بر روى پا ایستادن و بى‌‌خوابى
صبح 7 / 1 / 45 بود که پاس‌بخش در سلول را باز کرد و گفت: براى رفتن به دفتر حاضر شوید. به معیت او به دفتر رفتیم. ساعت 9 صبح بود که بازجویى و زجر و شکنجه توسط آقایان مهاجرانى و ازغندى شروع و تا ظهر ادامه داشت. سپس دستور دادند که در نقطه معین بدون حرکت بایستم و به دیوار نگاه کنم و رفتند. هیچ اجازه قدم زدن و یا نشستن و یا رو برگرداندن نداشتم زیرا سرباز مسلح و مراقب غیر مسلح از این طرف و آن طرف ایستاده و سخت مواظب بودند. در حدود 3 بعدازظهر بازجوها آمدند و شروع به بازجویى و شکنجه نمودند تا 5 /5 بعدازظهر و همان دستور صبح را دادند و رفتند و در ساعت 9 شب بود که ازغندى آمد و همان جریانات مذکور را به وجود آورد و رفت. روز بعد ـ 8 / 1 / 45 ـ دوباره مثل روز قبل، پاس‌بخش درب سلول را باز کرد و این جانب را به دفتر برد و از ساعت 8 /5 تا 11 به کار خود از بازجویى و زجر و شکنجه ادامه دادند و بعدا همان دستورهاى روز قبل را صادر کردند و سربازان مسلح هم مو به مو تا 11 شب اجراء نمودند. بدین منوال از 12 صبح تا 11 شب بر روى پاى خود ایستاده و بدون حرکت به دیوار می‌نگریستم و ساعت 11 شب پاس‌بخش دوباره مرا به سلولم برد. روز بعد ـ 9 / 1 / 45  ـ براى مرتبه چهارم پاس‌بخش اینجانب را به دفتر برد و همان عملیات را از بازجویى و شکنجه از 9 صبح تا نزدیک ظهر اجراء نمودند بعد از آن همان دستورهاى روز قبل را اجرا نمودند و تا اوائل شب به همان منوالى که به عرضتان رساندم، قدرى در اطاق دفتر و قدرى خارج از آن روى پا ایستادم. سپس گفتند: دستور داریم امشب نگذاریم شما به خواب روید و تا صبح روز بعد بیدار ماندیم. ناگهان بازجوها در روز بعد (10 / 1 / 45) سر رسیدند و بازجویى شروع شد. البته در این جلسه فقط مهاجرانى بازجویى مى‌‌کرد. همان اوایل بازجویى آن روز بود که ناگهان حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین آقاى شیخ عبدالرحیم ربانى شیرازى را به دفتر آوردند. بنده هم از جهت دستور اسلام و حق استادى که معظم‌له به گردن اینجانب داشتند، خدمت ایشان سلام کردم که ناگهان سیل فحش و دشنام به طرف من سرازیر شد که چرا سلام کردى. مهاجرانى چنان به طرف ایشان حمله کرد و به ایشان توپ رفت که بی‌سابقه بود و با کمال بی‌ادبى گفتند: اى حمال.... بعد فهمیدم که بر اثر بازجویى شبانه و آن شکنجه‌ها که نسبت به من وارد ساخته بودند، ناراحتى بر وجود ایشان مستولى شده بود و به عنوان اعتراض، اعتصاب غذا فرموده بودند. سپس ایشان را بردند و پدرم حضرت حجت‌‌الاسلام و المسلمین جناب آقاى منتظرى را براى بازجویى آورده و در اطاق مجاور از معظم‌له شروع به بازجویى کردند. و آن روز هم از زجر و شکنجه بی‌بهره نبودیم. قدرى در حضور پدر و قدرى در غیاب ایشان. و بعد از قدرى صحبت ما را به اطاق دیگرى راهنمایى و سپس به پاسدارخانه (محل خواب و استراحت نظامیان) برده و در اطاقى جاى دادند. چنان از درد به خود می‌نالیدم و چنان پاهایم سرّ شده بود و آن چنان چشمانم از کم خوابى و خستگى می‌سوخت که حدّ نداشت.


فلک و زجر و شکنجه‌‌هاى غیر آن
در پاسدارخانه بودم که ناگهان صبح روز 12 / 1 / 45 ـ مصادف با جمعه و روز عرفه ـ پاس‌بخش اینجانب را به دفتر زندان برد و بعد از تهدیدهاى زیاد برگرداندند و سپس به فاصله نیم ساعت قریب 10 /5 صبح بود که دوباره اینجانب را به دفتر بردند. آن روز 6 نفر بودند: یک نفر سرهنگ، یک نفر دیگر، مهاجرانى و 3 نفر بازجوى دیگر: ازغندى، جوان، احمدى. 3 نفر اول به حبس‌هاى طویل‌‌المدة و زجر و شکنجه‌های عجیب تهدید می‌کردند. اما 3 نفر آخر آن روز مأمور شکنجه و زجر بودند. ناگهان دیدم یک فلک و 2 عدد چوب ضخیم و طویل و شلاق سیمى را آوردند. در دفعه اول چنان مرا فلک کردند که چوب‌ها خورد و ریز شد و من بى حسّ شدم. بعد از آن تهدیدها شروع شد و سپس همان جریان اول را با شلاق سیمى اجراء نمودند. دوباره تهدیدها شروع گردید. بعد از آن براى دفعه سوم همان عملیات را تکرار نمودند و خلاصه در حدود 2 /5 بعدازظهر آن روز این ناراحتى‌‌ها ادامه داشت. در آن روز آن قدر انگشتان و دستان مرا مثل روزهاى قبل بر خلاف حرکت طبیعى تکان داده و حرکت دادند و خلاصه یک مالش ناگفتنى و غیر قابل بیان به من روا داشتند این مالش‌ها اغلب توسط 2 نفر اجرا مى‌‌شد. آن چنان موهاى سر مرا گرفتند و کشیدند و چنان شلاق و لگد بر جاهاى مختلف بدن و سیلی‌های زیاد به صورت و سر و گردن من نواختند، که زبان یاراى گفتن و قلم قدرت نوشتن آن را ندارد. از آن روز بود که دیگر پاهایم به سختى به کفشم می‌رفت. خیلى مشکل بود که سر پا ایستاده و راه بروم، نماز خود را به طرز عجیبى ادا می‌نمودم، دستهایم را با یک مشکلى شگفت‌‌انگیزى بر زمین می‌نهادم، براى درد پا و مفاصل و اعضاء دیگر بدنم پماد سورین گرفتم تا بالاخره آثار آن از بین رفت. بله، آثار طناب فلک هنوز از بین نرفته و رنگ دگرى غیر از رنگ بدنم در طنم [تنم] یافت می‌شود.

 
صندلى بر دست گرفتن
روز سه‌‌شنبه یا چهارشنبه (16 یا 17 فروردین) بود که سرباز مرا از پاسدارخانه به دفتر برد. آن روز ازغندى بود. بعد از تهدیدهاى زیاد، صندلى را به دست من داد و گفت: آن را بر بالاى سرت نگهدار و یک پاى خود را هم از زمین بردار. بعد از مدتى گفت: خوب، روى 2 پا بایست و بالاخره بعد از مدتى دست و پایم به حدى بى حس شد که رفته، رفته دستم به طرف شانه‌ام کج شد و صندلى به طرف پائین و زمین نزدیک می‌شد، ناگهان گفت: ببر بالا، من هم چون یاراى آن را نداشتم، به سرباز دستور داد اگر بالا نبرد سیلى به گوش او بزن تا بالا ببرد. سرباز هم اخطار کرد و چون امکان نداشت بر طبق اخطارش عمل شود، چنان سیلى به گوش من کوبید که پخش زمین گشته و حالتى شبیه بیهوشى به من دست داده و بعد از مدتی دوباره شروع به تهدید کرد و به سرباز گفت: این را به پاسدارخانه ببر.


جریان دشنام
همه جلسات بازجویى از فحش‌های ناموسى و فحش به افراد ارزنده و غیره بی‌بهره نبود و در اغلب آنها به حد افراط می‌رسید. خوب به یاد دارم که در روز فلک کردن ضمن فریادها امام زمان را یاد کردم که یک دفعه یکى از بازجوها گفت: امام زمان کیه! آنقدر این جمله مرا کوبید که حد نداشت و آن چنان شرم آور بود که یکى از آنان انگشت خود را به مجراى بینى قرار، دو صوت (هیس) را در خارج به وجود آورد. آن روز آنقدر به حضرت آیت‌الله العظمى خمینى ناسزا گفتند و دشنام دادند که بى نهایت شرم‌‌آور بود.
دفعات دگرى هم براى بازجویى احضار شدم ولى از تهدید به زجر و شکنجه‌های مختلف تجاوز نکرد.
اینها بود پاره‌‌اى از عملیات و تاریخچه آن که بازجوها به من وارد ساختند.
در خاتمه هر چه فریاد کشیدم که کاغذ و قلمى به اینجانب بدهید تا به دادستانى محترم آرتش شکایت کنم ولى آقاى ساقى از دادن کاغذ و قلم خوددارى کردند. چون می‌خواستند آثار زجر و شکنجه از بین برود و متأسفانه بعضى از آن آثار شامل مرور زمان شده و از بین رفته است.
به شما عرض می‌کنم که اینجانب هیچ جرمى را مرتکب نشده و این اتهامات واهى و بی‌اساس مى‌باشد و فقط به جرم دیندارى بازداشت و این همه زجر و شکنجه‌های غیر انسانى را به من روا داشته‌‌اند و سرانجام به پاى میز محاکمه کشیده شده‌ام و خود را به هیچ وجه مجرم نمی‌دانم.


والسلام على من اتبع الهدى
دادگاه بدوى شماره 3
دادگاه: سه‌‌شنبه 3 / 8 / 45



شهید محمد منتظری پس از معمم شدن وپیش از ترک ایران


شهید محمد منتظری پس از آغازین دستگیری خویش دردهه 40شمسی






 

تعداد مشاهده: 16210


مطالب مرتبط

تقویم تاریخ

کانال‌های اطلاع‌رسانی در پیام‌رسان‌ها

       
@historydocuments
کلیه حقوق این پایگاه برای مرکز بررسی اسناد تاریخی محفوظ است.