زندگی و زمانه علی دشتی – بخش سوم و پایانی
تاریخ انتشار: 22 خرداد 1403
دشتی نویسنده
دشتی در جوانی روزنامهنگاری خوشقلم بود که توانایی چشمگیر در نگارش مقالات کوتاه و خوشساخت از خود بروز میداد. نثر مُحاجّه (پلمیک)[1] وی، زمانی که ضرورت مییافت، به شدت مهاجم و پرخاشگر میشد. توانمندیهای دشتی روزنامهنگار بهویژه در شفق سرخ پژواک یافت و او را به محافل سیاسی و مطبوعاتی و ادبی ایران شناساند.
علاوه بر مقالات شفق سرخ و کتاب ایام محبس (۱۳۰۱ )، که درباره آن سخن گفتیم، دشتی در سالهای نخست فعالیت سیاسی و مطبوعاتی خود دو اثر از عربی ترجمه کرد: نوامیس روحیه تطور ملل (اثر گوستاو لوبون)[2] و تفوّق انگلوساکسون مربوط به چیست؟ (اثر ادمون دو مولن). هر دو کتاب را احمد فتحی زغلول پاشا[3] از فرانسه به عربی ترجمه کرده و دشتی، که هنوز با زبان فرانسه آشنایی وافی نداشت، از عربی به فارسی برگرداند. دو کتاب فوق در سالهای ۱۳۰۲ و ۱۳۰۳ در تهران انتشار یافتند.
سومین ترجمه دشتی اعتماد به نفس اثر ساموئل اسمایلز[4] نویسنده اسکاتلندی، است که از فرانسه ترجمه شد و در سال ۱۳۰۵ در تهران به چاپ رسید. به نوشته عبدالحسین آذرنگ، «ظاهراً» اصل این کتاب «تأثیر عمیقی بر دشتی گذاشته و در ایجاد تحول در شخصیت او بسیار مؤثر بوده است. زبان ترجمه دشتی ساده، محکم... و جزو بهترین نثرهای فارسی معاصر به شمار میآید.»[5]
در سالهای پسین تا پایان سلطنت رضاشاه، از دشتی به جز یادداشتهای کوتاه معروف به «تحت نظر»، که در سال ۱۳۲۷ به ضمیمه ایام محبس منتشر شد، اثر دیگری نمیشناسیم.
پس از شهریور ۱۳۲۰، دشتی سیاستمدار در کسوت داستاننویس و منقد اجتماعی و ادبی نیز ظاهر شد. اولین و معروفترین مجموعه داستانهای او، فتنه، از اسفند ۱۳۲۱ در مجله مهر ایران و در بهار ۱۳۲۳ به صورت کتاب انتشار یافت. در اواخر ۱۳۲۵ سایه منتشر شد که مجموعهای از ۲۷ مقاله پراکنده دشتی در جراید آن سالها بود.
«از مطالعه این مقالات پیداست که نویسنده همه کاره از هر دری از اندیشههای بشری- از دنیا و زندگانی، اخلاق و فلسفه و اجتماع- بدون اینکه تخصصی در آنها داشته باشد، به قدر کافی بهره برده و به منطق قوی و صحیح پایبند است. با ادبیات اروپایی از مجرای زبان عربی و احیاناً فرانسه آشنایی دارد. استاندال، داستایوسکی، تسوایک، پروست و دیگران را خوب میشناسد و از هر یک کتابهای جورواجور زیاد خوانده و آنچه را که خوانده خوب هضم و تحلیل کرده و این کثرت و تنوع مطالعه قدرت و سطوتی به قلم وی بخشیده که در هر مبحث و مقولهای وارد شود به خوبی از عهده آن بر میآید و روان و سلیس و بیتعقید ادای مطلب میکند.»[6]
دومین و سومین مجموعه داستانهای دشتی جادو (۱۳۳۰) و هندو (۱۳۳۱) نام داشت. جادو داستانهای عشقی بود که از مرداد تا دی ۱۳۳۰ در مجله اطلاعات ماهانه نشر یافت و هندو شامل سه قطعه بود: هندو، بر ساحل مینایی، دو شب.
دشتی، به گفته خود، از سر تفنن به داستاننویسی میپرداخت. در مقدمه جادو نوشت:
«من داستانسرای خوبی نیستم... داعی من به نگارش آنها گذراندن وقت و امتحان قریحه داستاننویسی و ضمناً ایراد بعضی تفکرات یا تخیلات است... این بد است. من هم میدانم بد است و شاید به همین جهت باشد که نه یک سیاستگر ماهر و نه یک داستاننویس زیردست و نه در هیچ موضوعی صاحب تخصص نگردیدهام.»[7]
زمینه داستانهای دشتی ساده و بسیط است و در حول یک محفل و یک راوی دانا میگردد که با شیرینی و دقت جزئیات ماجرای قهرمانان را بیان میکند.[8] زن در داستانهای دشتی جایگاه خاصی دارد و از مختصات معینی برخوردار است که هماره تکرار میشود.
«به قول خانلری، زنِ آثار دشتی موجودی است متعین، فرنگیمآب، متظاهر به تجدّدخواهی، مدعی برابری با مرد اما بدون مشارکت در وظایف اجتماعی، هوسباز، خودنما و اهل محافل خوشگذرانی؛ و مردِ آثار دشتی به قول کامشاد، موجودی است مجرد، باهوش، خوشچهره، آمیزگار، مؤدب و خوشرفتار، اهل رقص و بازی ورق، پر مطالعه و آشنا با فرهنگ غربی.»[9]
دشتی هیچگاه ازدواج نکرد ولی این به دلیل عدم تمایل او به جنس مخالف نبود. در سند بیوگرافیک ساواک یکی از مختصات دشتی «تمایل زیاد به زن» و «ضعف بسیار شدید نسبت به جنس مخالف» عنوان شده است.[10] این تمایل را در داستانهای دشتی میتوان دید تا بدان حد که دشتی را به «سر حلقه عاشقانهنویسان» بدل کرده است. میرعابدینی مینویسد:
«عاشقانهنویسانی هم بودند که میکوشیدند با زدن رنگی روانکاوانه به آثارشان خود را در مرتبهای بالاتر از امثال جواد فاضل جای دهند... سر حلقه این دسته از نویسندگان علی دشتی... نثری روان دارد و آثارش از لحاظ توصیف زندگی و آمال اشراف از ارزشهایی برخوردار است...
داستانهای دشتی... تصویر زندهای از مشغله ذهنی روشنفکران وابسته به طبقه حاکم در آن دوره به دست میدهند. در محفل انس اینان، که در باغهای زیبای شمیران یا کافههای تهران تشکیل میشود، پس از مباحثاتی درباره زن و عشق، یکی از حاضران به نقل داستانی عاشقانه میپردازد. در واقع گردهمایی چارچوبی است که داستان اصلی در آن تعبیه میشود. مردانی از «طبقه راقیه و تربیتیافته» عاشق زنان شوهردار میشوند و آنان را از «جاده استقامت و سلامتروی منحرف» میکنند. زنان که درس خوانده و «مطلع از افکار نویسندگان فرهنگ»اند، با هرزهدرایی نسبت به تعصبها و محدودیتهای اجتماعی و خانوادگی واکنش نشان میدهند. در نخستین داستان کتاب، فتنه خود را عاشق هرمز مینماید و به مرور عشقی سودایی و رومانتیک بین آنان شکل میگیرد. هرمز فتنه را زنی عفیف و رؤیایی میپندارد، اما وقتی او را در آغوش مرد دیگری مییابد از عشق بیزار و از زن متنفر میشود. در داستان «ماجرای آن شب»، نیز آگاهی مردی بر خیانت زنی عفیفنما سبب سرخوردگی او میشود. در داستان «دفتر ششم»، مردی دفتر خاطرات زنی را مییابد. این خاطرات، که بقیه داستان را تشکیل میدهند، پرده از عشقی ممنوع بر میدارند...»[11]
غلامحسین مصاحب، در رساله «شیخ علی دشتی» (۱۳۲۴)، فتنه را تجلی سرشت دشتی میداند:
«... سال پیش کتاب فتنه منتشر شد و اگر حدس یکی از دوستان که آن را یک نوع اتوبیوگرافی[نوشتهای که نویسنده سرگذشت خود را مینویسد] میدانست، صحیح باشد، شاید بتوان گفت شیخ علی در این کتاب باطن زندگی خصوصی خود را به خوانندگان عرضه داشته است. این کتاب که به قول آقایان هاشمی حائری، از دوستان ایام جوانی شیخ و محمد سعیدی رفیق حجره و گرمابه و گلستان او و لطفعلی صورتگر دوست وی، از شاهکارهای ادبیات فارسی است، به استثنای چند قسمت آن که یادگار ایام گرسنگی دشتی است و بالنتیجه شامل انتقادات شدیدی از طبقه حاکمه است، شرح بیپرده معاشقات مردهای بیشرف است با زنهای شوهردار و وسایلی که اینگونه مردها به کار میبرند تا شهوات حیوانی خود را ولو با نابود ساختن خانوادهها اطفاء کنند. این کتاب واقعاً اتوبیوگرافی است یا نه، ما نمیدانیم. ولی بعضی از افکاری که در آن دیده میشود از سنخ افکار آدمهای شاذی است که بر اثر کلاشی و مفتخواری احساسات شهوانی آنها فوقالعاده تقویت میشود...»[12]
از نیمه دوم دهه ۱۳۳۰ چهره دیگری از دشتی نویسنده شناخته شد: دشتی محقق و منقد، در این سالها آثار زیر از دشتی انتشار یافت: نقشی از حافظ(۱۳۳۶)، سیری در دیوان شمس(۱۳۳۷)، قلمرو سعدی(۱۳۳۸)، شاعری دیرآشنا [خاقانی] (۱۳۴۰)، دمی با خیام(۱۳۴۴)، کاخ ابداع [در تحلیل اندیشه حافظ](۱۳۵۱)، نگاهی به صائب [همراه با بحثی درباره سبک هندی و اظهارنظرهایی در خصوص بیدل](۱۳۵۳)، پرده پندار [نوشتهای انتقادی بر جنبههایی از تذکرهالاولیای عطار و آراء صوفیان](۱۳۵۳)، عقلا بر خلاف عقل [درباره غزالی و نقد دیدگاههای مخالفان مشرب عقلی)(۱۳۵۴)، در دیار صوفیان [در تحلیل و نقد ادبیات صوفیانه و ادامه بحثهای پردهپندار](۱۳۵۳)، تصویری از ناصر خسرو(۱۳۶۳).
«دشتی در این آثار پیشگام و تحولگراست. به نظر او روشی که ادیبان در قبال ادبیات قدیم فارسی در پیش گرفته بودند فهم ما را از آن افزایش نمیدهد. او با استفاده از روشهای منتقدان کلاسیک اروپایی رویکرد دیگری به تحلیل و نقد ادبی برگزیده است و به جای بحث در ویژگیهای نسخه با بررسی اقوال یا تحقیق در اطلاعات و دادههای مربوط به زندگی و اثر، واکنش شخصی و علمی خود را به ادبیات نشان داده است... و به همین دلیل است که عبدالحسین زرینکوب نوع و روش نقد او را در این آثار «تأثرنگاری» (بیان تأثرات شخصی منتقد در برابر آثار ادبی) مینامد.
این دسته از آثار دشتی حاصل سالیان متمادی انس او با ادب قدیم، تأملات و دیدگاههای شخصی است که با قلمی تحلیلگر و نثری به غایت محکم و استوار و گاه بسیار زیبا نوشته شده و چشماندازهای تازهای را به روی مطالعات ادبی گشوده است. این دسته از نوشتههای دشتی هم با مخالفت و انتقاد شماری از منتقدان قدیم و جدید روبهرو شد. از جمله انتقادهای تند بر او مقالهای است که مصطفی رحیمی در نقد دمی با خیام نوشت و انواع طعنهها و کنایههای سیاسی را با نقد جنبههای دیگری از این اثر همراه و نثار دشتی کرد... کامشاد میگوید در ایران و خارج کسانی بودند که درباره شعر فارسی دانشی عمیقتر از دشتی داشتند، اما کمتر کسی حساسیت، گستره تخیل و چیرهدستی او را در ارزیابی دستاورد شاعران به کار گرفت.»[13]
دشتی زمانی وارد عرصه فعالیت مطبوعاتی شد که جوانان تحصیلکرده فرنگ جولان میدادند. دشتی برای تثبیت موقعیت خود به استعمال واژههای فرانسه در نثر فارسی پرداخت. ولی به تدریج پس از اثبات جایگاهش به عنوان نویسنده و ادیب، استعمال واژگان فرانسه را کم و کمتر کرد. معهذا او مانند بسیاری از نویسندگان نسل خود به تأثیر از زبان فرانسه «یک» را زیاد به کار میبرد:
«سردارسپه، یک نظامی وطنپرست، یک مرد پر انرژی... اینک، به پاداش این جهش کریمانه یک روح پر از ایمان و بیدریغ، حتی مثل یک حمال هم نمیتوانم آزادانه نفس بکشم.
تنها مایه تسلی یک نفر محبوس این است که... بزرگترین ضربه به قلب یک نفر محبوس سیاسی ...
ای ماشینهای فلسفهباف... بس است، یک قدری عمیق شوید...
پس بهترین طریق برای سعادتمند کردن مردم ... همان حدودی است که تعالیم یک دیانتی مانند اسلام ...
از اصدار این حکمی که به قلوب عناصر آزادیخواه یک صدمه غلیظی میزد...
دست به دست آزادیخواهان داده... یک طرح تازه و جدیدی بریزید
آن کسی که سه سال قبل... با یک اراده خستگیناپذیری...
مدیر سیاست یک جوان بیشرفی است....
پدر بنده یک آدم گمنام و بیحیثیتی نبود...
ولی فشار انگلیسها مانع شد که یک سلسله حقایقی در آن اوراق منتشر شود.
ستاره ایران... وارد یک مبارزه شدیدی با سیاست انگلیس شده بود...»
دشتی بهرغم آشنایی با زبان و ادبیات عرب، نثر فارسی را ساده و شیوا، فاخر ولی بیتکلف مینوشت و از فضلفروشیهای مرسوم در میان نویسندگانی که پیشینه تحصیلات حوزوی داشتند کمتر بهره میجست.
دشتی به رغم پیوند عمیق سیاسی با کانونی که حکومت پهلوی را برکشید، و به رغم گرایش سرهنویسی در میان گروهی از ایشان، در حوزه زبان و ادب رویهای معتدل و معقول داشت. او از نوآوری دفاع میکرد ولی نوآوریهای جلف و بیپایه را به تندی نفی مینمود. دشتی دو گروه را مورد انتقاد قرار میداد: کسانی که اصرار در کاربرد افراطی واژههای عربی دارند و کسانی که اصرار در حذف افراطی واژههای بیگانه از زبان فارسی و تراشیدن معادلهای نامأنوس و ناهنجار دارند. او در اواخر اسفند ۱۳۵۵، در پاسخ به نامه مدیرعامل سازمان رادیو و تلویزیون ملی ایران، که پرسشهایی را درباره زبان معیار برای رادیو و تلویزیون طرح کرده بود، نوشت:
«یگانه امتیاز آدمی از دیگر جانوران، اندیشه است و اصل در هر گفت و شنود با نگارشی بیان اندیشه است. هر بیانی که اندیشه را بهتر به دیگران برساند درستتر است هر چند در انجام این امر مهم واژه بیگانه به کار برده شود. واژه بیگانه هنگامی بیگانه است که از رساندن اندیشه به دیگران ناتوان باشد و یا اینکه با نسج سخن ناسازگار باشد. به کار بردن واژههای بیگانه - خواه عربی، خواه اروپایی- گناهی نیست خاصه اگر مشابه آن در فارسی رایج نباشد. بسی از واژههای بیگانه چون تلفن، تلگراف، ماشین و بسیاری از لغات بینالمللی زیانی به زبان فارسی نمیرساند و به خود فشار آوردن تا «خودرو» به جای «اتومبیل» وضع کنیم سخرهانگیز و خندهآور است.
اما در باب واژههای عربی، من بر آنم که ورود آنها به زبان دری یک ضرورت طبیعی بوده و زبان دوره ساسانی کافی به بیان مقصود نبوده است. از پیوند دری و عربی زبانی به وجود آمده است که شاعران نامدار بدان سخن گفتهاند و آن را به اوج کمال رسانیدهاند و نکته مهم اینکه در این پیوند حتی لغتهای عربی دچار تحول شده و متناسب با نسج سخن فارسی گردیده است.
پس تعصب بر ضد واژههای عربی نوعی جمود فکری است و اگر هواخواهان این روش رستگار شوند جز فقر زبان و ناتوانی آن در بیان اندیشه نتیجهای حاصل نمیشود.
استحکام مبانی قومی با طرد لغات عربی صورت نمیگیرد بلکه عوامل دیگری میخواهد. همه میدانیم که زبانهای زنده امروز، چون انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و حتی روسی، از لاتین و یونانی بهره بسیار گرفتهاند. به قول گوته، قدرت یک زبان در این نیست که کلمات بیگانه به خود قبول نکند بلکه در آن است که آنها را هضم کند و حال بسیاری از لغات عربی در زبان فارسی چنین است.»
دشتی افزود:
«تا میتوان گفت «روز، امسال، شب، پدر، مادر، برادر ...» طبعاً ناهنجار است کلمههای «یوم، هذهالسنه، لیل، ابوی، والده، اخوی ...» به کار برد، ولی مردم مرتکب این ناسزا میشوند و هر روز در جراید میخوانیم... رادیو و تلویزیون آنچه رایج است و ذوق عمومی پذیرفته است باید بپذیرد. اگر «قضاوت» در زبان عربی نیامده است، نیامده باشد. ایرانی این مصدر را از ریشه عربی گرفته و استعمال کرده و همان غلط مصطلح و عامهپسند درست است....
لغتسازی و واژهتراشی کار فرهنگستان هم نیست. فرهنگستان، اگر از مردم دانا و ادیب تشکیل شود، مردمی که به ۱۱ قرن تاریخ فرهنگ و ادب ایران آشنا باشند، در این است که واژههای تازه و ذوقپسند بپذیرد و به جای واژه دخیل یا واژه خالی بگذارد. در این باب، رادیو تلویزیون نمیتواند واژههای جدیدی که ابداً ریشه درستی ندارند ولی بیجهت و بدون دلیل در پارهای از دوایر متداول شده است چون «ترابری»، «پدافند» و غیره دور بریزد برای اینکه سازمانی است دولتی (هر چند اسم خود را ملی گذاشته است) ولی دیگر نباید بار ما را سنگین کرده و هر واژهای که طبع منحرف شخصی تراشیده است قبول کند...
این امر کاری است در منطقه نویسندگان و سرایندگان. نویسنده و سراینده دارای اندیشه و احساس است، میخواهد اندیشه و احساس خود را بیان کند، ناچار است تعبیر بیافریند، به مجاز و استعاره متوسل شود، در نتیجه دایره بیان گسترده و قوه تعبیر فزونی میگیرد. فرهنگ و ادب ایران در طی ده قرن چنین شده است. به حدی که میتوان گفت نیروی بیان زبان فارسی، مخصوصاً در شعر، به جایی رسیده است که زبان دیگری نمیتواند با آن برابری کند.»[14]
پنجاه و پنج
دشتی در مقایسه با همگنان خود، ثروت فراوانی نیندوخت. از اینرو شاید وسوسه مالی سبب شد که وی پیشنهاد دربار را بپذیرد و شاید واقعاً «فشار چهارده ساله» او را به زانو درآورد. بدینسان دشتی کتابی نوشت در مدح سلطنت پهلوی با عنوان پنجاه و پنج؛ که ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه کیهان و سپس به صورت کتاب انتشار یافت.[15] دشتی در این کتاب خاطراتی را از تحولات ۵۵ سال اخیر، از کودتای ۳ حوت ۱۲۹۹ و آغاز اقتدار رضاخان بیان داشت. دشتی بعدها گفت:
«چهارده سال تمام تحت فشار بودم تا کتابی در ستایش خاندان پهلوی تدوین نمایم. معذلک این کتاب چیزی نیست که آنها میخواستند. اگر کسی حوصله تتبع داشته باشد، متوجه میشود که با همه فشارهای اخلاقی، حرفهایی را زدهام و گوشههایی از حوادث دوران پهلوی را نشان دادهام. البته بیش از نارساییها از سازندگیها سخن گفتهام...»[16]
دشتی در پی گفتار، دلیل نگارش کتاب را مکالمه تلفنی با خانمی «بلشویک مآب» ذکر کرد که از او پرسید: اگر به این نوشته خود در کتاب نقشی از حافظ، که «پادشاهان ایران مداح و چاپلوس میخواستند... پیشانی بلند، آزادی فکر، استقلال روح در نظر شاهان ایران بزرگترین گناه محسوب میشود»، اعتقاد دارد چرا در سال ۱۳۳۷ آن نطق چاپلوسانه را در مجلس سنا در مدح محمدرضا شاه بیان کرد؟ دشتی به این زن پاسخ داد که به دلیل همین نوشته در نقشی از حافظ نطق فوق را ایراد کرده است.
«در جواب [دلبر بلشویک مآب] با همان صراحت فطری که احیاناً به مرز خشونت و بیادبی میرسد، گفتم: «آری، به همان دلیل که نقشی از حافظ و آن جملههایی را که نقل فرمودهاید نوشتهام، آن نطق را در مجلس سنا کردم برای اینکه محمدرضا شاه پهلوی را دوست دارم. برای سجایای استوار و مکارم اخلاقش دوست دارم. برای همت بلند و عشقی که به مرز و بوم خود دارد دوست دارم. برای صفات انسانی و عشقی که به نوع بشر دارد دوست دارم. علاوه بر این، این چهل و چند سال اشتغال به کارهای سیاسی و اجتماعی این اصل را در فکر من راسخ کرده است که دستگاه سلطنت، این دستگاهی که لااقل از دو هزار و پانصد سال پیش در ایران استوار شده است، ضامن بقا و استقلال و وحدت قومی ایران است. تاریخ ایران ثابت کرده است که هرگاه ایران از وجود پادشاهی با عزم و اراده و عادل برخوردار بوده است محترم و معزز بوده است.»[17]
این گفتگوی خیالی با «دلبر بلشویک مآب»، ظاهراً، پاسخی است به مقاله «کیش چاپلوسی» که یکی از نشریات حزب توده در خارج از کشور درباره نطق دشتی در مجلس سنا منتشر کرده بود.[18]
انتشار پنجاه و پنج واکنشهای متفاوتی را برانگیخت. ابراهیم صهبا شاعر سرشناس و دوست دشتی، چنین به ستایش از او برخاست:
دشتی به سال نو اثری پربها نوشت وز روزگار رفته بسی ماجرا نوشت
«پنجاه و پنج» نام کتابی بود که او پنجاه و پنج سال سخن گفت یا نوشت
وان از طلوع «عصر درخشان پهلوی» است کان را ز «بامداد خوش کودتا» نوشت
تا این زمان که عهد شهنشاه حاضر است شاهی که کارنامه امروز ما نوشت
ایران ز فر سلطنتش جان تازه یافت برنامهای عظیم به لطف خدا نوشت
دشتی به چشم دل چو به دنیا نگاه کرد او را یگانه رهبر و فرمانروا نوشت
شاهنشهی که مایه فخر جهان بود دربارهاش رواست که شهنامهها نوشت
اندکی پس از انتشار کتاب، شورای دانشگاه تهران دشتی را نامزد دریافت درجه دکترای افتخاری از این دانشگاه کرد. علی دشتی نامهای به شاه نوشت و به بهانه «وضع مزاجی و فرسودگی نیروهای حیاتی» از قبول این عنوان عذر خواست. شاه در پاسخ گفت: «اگر خودتان علاقه به دریافت درجه دکترای افتخاری ندارید مانع ندارد که دریافت نفرمایید.»[19]
ولی دشمنان دشتی در میان رجال پهلوی انتشار کتاب را برنتافتند و از موضع سلطنتطلبان افراطی دشتی را به باد ناسزا گرفتند. مجله رنگینکمان نو (چاپ تهران) در مقالهای سراسر دشنام دشتی را به تخطئه تاریخ دوران پهلوی متهم کرد. در این مقاله دشتی «بچه آخوندی» خوانده شد که «مار خورده و در طول زمان افعی شده است.»
«در این نوشتهها... دقت کنید و ببینید معجون هفت خط هفت رنگ پرورش یافته در عراق عرب و مایه گرفته در آنجا چگونه و با چه عباراتی گفتههای سی و پنج سال پیش خود را تکرار کرده است و به اصطلاح با یک تیر چند نشان زده است... مطلب را از رفتن به زندان خود... شروع کرده است و در همان چند جمله اول خواسته است به خوانندگان بفهماند در زمان رضاشاه کسی تأمین جانی نداشته است.»[20]
معهذا، سختترین حمله به دشتی از احسان طبری بود که در مقالهای با عنوان «پنجاه و پنج در هشتاد و یک» نوشت:
«اگر آقای دشتی پنداشته است پنجاه و پنج او، پروندهاش را نزد معشوق تاجدار امروزیاش میآراید، مطمئن باشد که آن را در نزد صاحب اصلی کشور یعنی مردم، از همیشه آلودهتر کرده است. ولی دشتی را چه باک! این نوع جانوران پراگماتیک برای «این دم» زندگی میکنند و اهمیتی به قضاوت تاریخ و مردم نمیدهند. شعار آنها این است: «دنیا پس مرگ ما چه دریاچه سراب.
در تاریخ معاصر ایران مردانی بودهاند... که تمام غنای معنوی و سرمایه حیاتی خود را به خاطر دفاع از منافع اصیل خلق نثار کردند و زندگی جوان خود را فدیه آن ساختند. در تاریخ معاصر ایران مردانی نیز بوده و هستند از قبیل تقیزاده، دکتر رضازاده شفق و همین آقای علی دشتی که هر مایهای که داشتهاند به خاطر برخورداری از «لذات عمر» در خدمت ستمگر نهادند؛ و به قول شاعر «دانش و آزادگی و دین و مروت»، این همه، را برده درم ساختند و یا به گفته انجیل مرواریدهای خود را در پای خوکان ریختند... دو نوع جهانبینی، دو نوع زندگی، دو نوع انسان. این موجودات از نفرت مردم، از لعن تاریخ پروایی ندارند. فلسفه آنها فلسفه خوشباشی خودخواهانه و فردگرایانه افراطی محض و وقیح است یعنی آنچه که به آن «زرنگی» میگویند. دیگران، آنها که به خاطر ایدهآلهای خود با غولان و جادویان نیرومند درافتادند، به گفته اینها «دیوانهاند.»[21]
از تخت پولاد تا بیست و سه سال
دشتی نویسنده چهره دیگری نیز دارد. دشتی مؤلف دو کتاب است که بیش از تمامی آثارش بر شهرت و زندگی او در واپسین دهه آن (۱۳۵۰ - ۱۳۶۰)، سایه افکند؛ و احتمالاً در آینده نیز بیش از تمامی آثار دشتی بر نام او سایه خواهد افکند. در این دو کتاب ابتدا دشتی را منقد «دین مرسوم» مییابیم و سرانجام نفیکننده تمامیت اسلام به عنوان دین مبتنی بر وحی.
تعارض دشتی با اسلام، ابتدا از برخورد به سنن و ایستارها[طرز فکر و باور] و باورهای رایج و بعضاً عامیانه در میان شیعیان، یا «دین مرسوم»، آغاز شد. از ۱۵ دی ۱۳۵۰ تا ۱۵ دی ۱۳۵۱ در ۱۲ شماره از مجله خاطرات، به مدیریت سیفالله وحیدنیا، مطالبی منتشر شد که در آبان ۱۳۵۳ بهصورت کتابی به نام تخت پولاد (۲۰۴ صفحه) بدون ذکر نام نویسنده به چاپ رسید. دشتی هیچگاه به طور رسمی انتساب این کتاب به خود را نپذیرفت، و بعدها همین رویه را در قبال بیست و سه سال در پیش گرفت، ولی روشن بود که تخت پولاد قلم و نثر دشتی است. تخت پولاد در خارج از کشور با ذکر نام علی دشتی به عنوان نویسنده بارها تجدید چاپ شده و آخرین چاپ آن (۲۰۰۳) به نشر البرز (فرانکفورت) و انتشارات مهر (کلن) تعلق دارد.
دشتی در سه بخش نخست تخت پولاد ماجرای سفر راوی داستان به اصفهان و آشنایی خیالی او با سید محمدباقر دُرچهای[22] مجتهد و مدرس نامدار اصفهان، را شرح میدهد و در چهار بخش دیگر به مباحث نظری - دینی میپردازد.
تخت پولاد از زبان شخصیتی نمادین به نام «جواد» است؛ و این «جواد» نگاهی شبیه به شیخ ابراهیم زنجانی به روحانیت دارد. اندیشه سیاسی «جواد» همان آنارشیسم پوپولیستی است که در آثار زنجانی و سایر طلاب و روحانیون بریده از روحانیت در دوران مشروطه و پس از آن رواج فراوان داشت.
سید دُرچهای و چند تن از خواص اصحاب هر پنجشنبه عصر به گورستان تخت پولاد[23] میروند و در یکی از مقبرههای باصفا چای نوشیده و بحث میکنند. «جواد» نیز به این جمع میپیوندد. در این جمع است که مجتهد دُرچهای عقاید دینی مرسوم را به سخره میگیرد و علیه روایات مقبول و رایج دینی و ایستارها و سنن و نهادهای مذهبی جامعه ایرانی به جدل برمیخیزد. مثلاً در جدل با یکی از اعضای این جمع، سید نجفآبادی، میگوید:
«اگر مشیت خدا بر این تعلق گرفته بود که واقعه کربلا اتفاق بیفتد و الان هم ما معتقد به این مشیت هستیم، پس چرا دیگر شما بالای منبر میروید و با آب و تاب و آهنگهای محزون آن قضیه فجیع را به مردم گوشزد میکنید و آنها را به گریه و شیون تشویق میکنید و مردم چرا گریه میکنند؟
این حرکت شما و گریه مردم معنایش این است که ما از این اراده خداوندی راضی نیستیم و اوقاتمان تلخ است که چرا خداوند این اراده را فرموده است و بنابراین این عمل ما، یعنی هم روضه خواندن شما و هم گریه کردن مردم نه تنها یک عمل مستحب و دارای اجر نیست بلکه یک نحو طغیان و عصیان محسوب میشود و خداوند باید ما را مجازات کند.»[24]
هر چند سید محمدباقر دُرچهای شخصیت واقعی است ولی روشن است که دشتی در تخت پولاد او را به عنوان نماد خیالی خود مطرح میکند و هرچه خود میخواهد بر زبان او جاری مینماید.
معهذا مهمترین و معروفترین کتاب دشتی بیست و سه سال اوست که به کمک جوانی آشنا با زبان و تاریخ و ادبیات عرب و علوم اسلامی (علینقی منزوی پسر شیخ آقا بزرگ تهرانی صاحب الذریعه)[25] در سال ۱۳۵۳ در بیروت منتشر کرد.[26]
«بیست و سه سال، که بر اساس ظاهر اولین چاپ آن در ۱۳۵۳ و در بیروت چاپ شده، و چند بار نیز به صورت غیرمجاز پیش از انقلاب و پس از انقلاب در ایران منتشر شده است، نسخههای زیراکسیاش پیش از چاپ در تهران دست به دست میشد؛ کتابی است بسیار بحثانگیز و همه مشخصات کتابشناختی آن در هاله ابهام. بگلی این کتاب را به انگلیسی ترجمه کرده (لندن، ۱۹۸۵) و مقدمهای بر آن نوشته است و اسپراکمن بر ترجمه بگلی نقدی نوشته و درباره مؤلف کتاب هم اظهارنظرهایی کرده است. بگلی در ۱۳۵۴، سه سال پیش از انقلاب، با دشتی در تهران آشنا شده و از زبان او نقل کرده است که کتاب یک سال پیش از آن، یعنی در ۱۳۵۳ش، در بیروت منتشر شده است.»[27]
بهرغم ابهامهایی که درباره تعلق بیست و سه سال به دشتی رواج دارد، و بهرغم اینکه دشتی هیچگاه رسماً تعلق آن را به خود نپذیرفت، تردیدی نیست که کتاب فوق از دشتی است.[28]
دشتی هدف از نگارش بیست و سه سال را ارائه اثری میخواند که تصویری «روشن و خردپسند» و «عاری از گرد و غبار اغراض و تعصبات و پندارها» از زندگی پیامبر اسلام به دست دهد. او پیامبر اسلام را به پیروی از توماس کارلایل[29] از مردان بزرگ تاریخ و با توجه به اوضاع زمانه بزرگترین ایشان، میخواند.
«بدون هیچ تردیدی محمد[ص] از برجستهترین نوابغ تاریخ سیاسی و تحولات اجتماعی بشر است. اگر اوضاع اجتماعی و سیاسی در نظر باشد، هیچیک از سازندگان تاریخ و آفرینندگان حوادث خطیر با او برابری نمیکنند...»[30]
او در صفحات آغازین از زندگی و شخصیت پیامبر اسلام(ص) تصویری زیبا به دست میدهد؛ پیامبری که «سراسر زندگانی وی با محرومیت و زندگانی زاهدانه سپری شده است.»[31]
«حضرت محمد(ص) هنگام بعثت چهل سال داشت. قامت متوسط، رنگ چهره سبز مایل به سرخی، موی سر و رنگ چشمان سیاه. کمتر شوخی میکرد و کمتر میخندید. دست جلوی دهان میگرفت. هنگام راه رفتن بر گامی تکیه میکرد و خرامش در رفتار نداشت و بدین سو و آن سوی نمینگریست. از قرائن و امارات بعید نمیدانند که در بسیاری از رسوم و آداب قوم خود شرکت داشت ولی از هرگونه جلفی و سبکسری جوانان قریش برکنار بود و به درستی و امانت و صدق گفتار، حتی میان مخالفان خود، مشهور بود. پس از ازدواج با خدیجه، که از تلاش معاش آسوده شده بود، به امور روحی و معنوی میپرداخت چون اغلب حنیفان. حضرت ابراهیم در نظر وی سرمشق خداشناسی بود و طبعاً از بتپرستی قوم خود بیزار... در سخن گفتن تأمل و آهنگ داشت و میگویند حتی از دوشیزهای باحیاتر بود. نیروی بیانش قوی و حشو و زواید در گفتار نداشت. موی سر او بلند و تقریباً تا نیمهای از گوش او را میپوشانید. غالباً کلاهی سفید بر سر میگذاشت و بر ریش و موی عطر میزد. طبعی مایل به تواضع و رأفت داشت و هرگاه به کسی دست میداد در واپس کشیدن دست پیشی نمیجست. لباس و موزه[کفش] خود را خود وصله میکرد. با زیردستان معاشرت میکرد. بر زمین مینشست و دعوت بندهای را نیز قبول میکرد و با وی نان جوین میخورد. هنگام نطق، مخصوصاً در موقع نهی از فساد، صدایش بلند و چشمانش سرخ و حالت خشم بر سیمایش پدید میشد.
حضرت محمد[ص] شجاع بود و هنگام جنگ بر کمانی تکیه کرده، مسلمانان را به جنگ تشجیع میکرد و اگر هراسی از جنگ بر جنگجویان اسلام مستولی میشد، محمد پیشقدم شده و از همه به دشمن نزدیکتر میشد. معذلک کسی را به دست خود نکشت جز یک مرتبه که شخصی به وی حمله کرد و حضرت پیشدستی کرده و به هلاکش رساند.»[32]
دشتی ظاهراً قصد پیراستن تاریخ زندگی پیامبر اسلام(ص) از خرافات، اسرائیلیات و اغراقهای عامیانهای را دارد که بعضاً در تفسیر طبری، تفسیر جلالین، کتاب واقدی و آثار مشابه یافت میشود. مینویسد:
«در این شبههای نیست که حضرت محمد[ص] از اقران خویش ممتاز است و وجه تمایز او هوش حاد، اندیشه عمیق و روح بیزار از اوهام و خرافات متداول زمان است و از همه مهمتر قوت اراده و نیروی خارقالعادهای است که یک تنه او را به جنگ اهریمن میکشاند، با زبانی گرم مردم را از فساد و تباهی برحذر میدارد، فسق و فجور و دروغ و خودخواهی را نکوهش میکند، به جانبداری از طبقه محروم و مستمند برمیخیزد، قوم خود را از این حماقت که به جای پرستش خدای بزرگ به بتهای سنگی ستایش میبرند سرزنش میکند و خدایان آنها را ناتوان و شایسته تحقیر میداند.»[33]
قلم دشتی در آغاز همدلانه است و خواننده گمان میبرد که منظور وی واقعاً همان پیراستن تاریخ زندگانی پیامبر از خرافات است. او در ذکر فقراتی از قرآن کریم عبارت «آیه شریفه» را به کار میبرد، مثلاً در آنجا که آیه اول سوره اسری را نقل میکند،[34] یا در جایی که تعبیر «از دهان مبارکش» را درباره پیامبر اسلام(ص) به کار میبرد.[35]
دشتی با ذکر فقراتی از برخی تفاسیر، که شاخ و برگهای عامیانه و انسانانگارانه[36] به قرآن کریم دادهاند، میافزاید:
«ولی آشنایی با مطالب قرآن... بر ما مدلل میکند که پیغمبر چنین مطالبی نفرموده است و این تصورات افسانهآمیز و کودکانه مولود روح عامیان سادهلوحی است که دستگاه خداوندی را از روی گرده شاهان و امیران خود درست کرده است.»[37]
در صفحات آغازین به نظر میرسد که نویسنده به رسالت پیامبر اسلام(ص) اعتقاد کامل دارد. مثلاً آنجا که مینویسد:
«اما کسانی که تعصب دینی بینش آنها را تار کرده و حضرت محمد[ص] را ماجراجو، ریاستطلب و در ادعای نبوت دروغگو خوانده و قرآن را وسیلهای برای نیل به مقصد شخصی و رسیدن به ریاست و قدرت گفتهاند، اگر اینان همین عقیده را درباره حضرت موسی[ع] و عیسی[ع] ابراز میداشتند مطلبی بود و از موضوع بحث ما خارج، ولی آنها موسی و عیسی را مأمور خدا میدانند و محمد را نه.»[38]
یا زمانی که اثبات خداوند را «از لحاظ استدلال عقلی صرف» دشوار یا «محال» میداند میتواند دیدگاهی خاص تلقی گردد؛ بهویژه که پس از آن میافزاید:
«آدمیان... از دورترین زمانی که حافظه بشر به خاطر دارد، قائل به مؤثری در عالم بودهاند... در ابتداییترین و وحشیترین طوایف انسانی دیانت بوده و هست تا برسد به مترقیترین و فاضلترین اقوام.»[39]
معهذا به تدریج خواننده در مییابد که دشتی میان پیامبران و مصلحان تمایزی قائل نیست، و در واقع پیامبران را نوعی از مصلحان میداند، زیرا وی از عاملی به نام «وحی»، به عنوان وجه تمایز پیامبران و مصلحان، سخن نمیگوید:
«این تحول و این سیر به طرف خوبی مرهون بزرگان است که گاهی به اسم فیلسوف، گاهی به نام مصلح، گاهی به نام قانونگذار، و گاهی به عنوان پیغمبر شناخته شدهاند. حمورایی، کنفوسیوس، بودا، زردشت، سقراط، افلاطون و... در اقوام سامی پیوسته مصلحان به صورت پیغمبر درآمدهاند یعنی خود را مبعوث از طرف خدا گفتهاند...»[40]
و در همین جا منکر معجزه به عنوان پدیدهای غیرمادی، میشود.
«متشرعان سادهلوح دلیل صدق نبوت را معجزه قرار میدهند و از همین روی تاریخنویسان اسلام صدها بلکه هزارها معجزه برای حضرت محمد[ص] شرح میدهند... اگر خداوند به یکی از بندگانش این قدرت را عطا فرماید که مرده زنده کند، آب رودخانه را از جریان باز دارد، خاصیت سوزاندن را از آتش سلب کند تا مردم به او ایمان بیاورند و دستورهای سودمند او را به کار بندند، آیا سادهتر و عقلانیتر نیست که نیروی تصرف در طبایع مردم را به وی بدهد و یا مردم را خوب بیافریند؟ پس مسئله رسالت انبیاء را باید از زاویه دیگر نگریست و آن را یک نوع موهبت و خصوصیت روحی و دماغی فردی غیرعادی تصور کرد.»[41]
هر چند دشتی پیامبر اسلام(ص) را به عنوان مصلحی بزرگ تجلیل میکند،
«از سیر تاریخ ۱۳ ساله پس از بعثت، مخصوصاً از مرور در سورههای مکی قرآن، حماسه مردی ظاهر میشود که یک تنه در برابر طایفهاش قد برافراشته و از توسل به هر وسیلهای، حتی فرستادن عدهای به حبشه و استمداد از نجاشی برای سرکوبی قوم خود، روی نگردانیده و از مبارزه با استهزا و بدزبانی آنها باز نمانده است.»[42]
ولی این پیامبر زمینی است و مصلحی است که دین را ابزار هدایت آدمیان کرد همانگونه که حمورابی قانون را، کنفوسیوس مواعظ را و لنین ایدئولوژی را.
دشتی در مباحث پسین به احکام و شرایع قرآن میپردازد. در هر گام که به جلو برمیدارد نگاه به ظاهر مساعد اولیه او به اسلام کمرنگ و کمرنگتر میشود تا سرانجام به نفی و ذم آشکار میرسد. از دید او، پس از فتح مکه اسلام چهره نخستین را از دست داد و به دین مبتنی بر قهر و سلطه، به «دین شمشیر»، بدل شد و حال و هوای حکومتگری و غلبه رنگ و بوی روحانی و مسیحایی آیات پیشین قرآن را از میان برد.
«بدین ترتیب، اسلام رفته رفته از صورت دعوتی صرفاً روحانی به دستگاهی مبدل شد رزمجو و منتقم که نشوونمای آن بر حملههای ناگهانی، کسب غنایم، و امور مالی آن بر زکات استوار گردید.»[43]
این فرجام همان طلبه پرشور دشتستانی است که در جوانی، در ایام محبس، تمدن جدید غربی را در تمامیت آن با خشم و نفرت نفی میکرد و «تعالیم اسلام» را «بهترین طریق برای سعادتمند کردن مردم» میخواند!!
دشتی و عوامل سقوط سلطنت پهلوی
آخرین کتابی که از دشتی میشناسیم، یادداشتها و تقریرات سالهای پایانی عمر او پس از انقلاب اسلامی، است. این کتاب را خواهرزاده دشتی، که همدم و محرم واپسین سالهای زندگی او بود، گرد آورد و در سال ۱۳۸۱ منتشر کرد. یادداشتها و تقریرات دشتی اواسط سال ۱۳۵۸ آغاز شد و دشتی اندکی پیش از دستگیری و مرگ این یادداشتها را در آبان ۱۳۶۰ به پایان برد.
در این نوشتهها دشتی از موضع مردی دنیادیده به تبیین عوامل شخصیتی مؤثر در رفتار حکومتی محمدرضا شاه میپردازد؛ رفتاری که سرانجام سقوط او را سبب شد. آنچه دشتی در این کتاب کم حجم بیان میکند، در واقع شرحی است بر این کلام امام محمد غزالی در نصیحهالملوک:
«ملکی را که مُلک از او برفته بود، پرسیدند که چرا دولت از تو روی برگردانید؟ گفت: غره شدن من به دولت و نیروی خویش، و غافل بودن من از مشورت کردن، و به پای کردن مردمان دون را به شغلهای بزرگ، و ضایع کردن حیلت به جای خویش، و چاره کار ناساختن اندر وقت حاجت بدو، و آهستگی و درنگ در وقت آنکه شتاب باید کردن، و روا ناکردن حاجات مردم.»
قطعههایی از عوامل سقوط دشتی را، بدون توضیح، ذکر میکنیم:
[سقوط شاه:]
سقوط! کلمهای متناسبتر و درستتر از این نمیتوان برای حوادث اخیر ایران و فرار شاه پیدا کرد.
شاهی با داشتن بیش از ۴۰۰ هزار سپاه و بیش از ۵۰ هزار ژاندارم و پلیس و با داشتن دستگاهی مخوف چون ساواک مانند بادی... رفت.
در دوره زندگانی مختصر خود سقوطهای گوناگون دیدهام. سقوط امپراتوری تزارها، سقوط امپراتوری عثمانی، سقوط امپراتوری اتریش و آلمان، سقوط هیتلر با تشکیلات دهشتناک حزب نازی و گشتاپو، سقوط موسولینی با آن همه پرمدعایی و با تشکیلات منظم فاشیست، ولی هیچیک به مثابه سقوط مضحک و حیرتانگیز محمدرضا شاه نامترقب و حتی میتوان گفت نامعقول و ناموجه نبود. یک روحانی با دست خالی او را از تاج و تخت سرنگون ساخت. (ص 23)
[محمدرضا شاه جوان و میراث پدر]
این جوان بیست و یک ساله [محمدرضا شاه] که بر تخت اردشیر بابکان نشست، از هرگونه تجربه کشورداری دور بود زیرا... پدر چنان سایه سنگین خود را بر مقامات کشوری گسترده بود که مجال تفکر و تجربه برای فرزند ارشد خویش باقی نگذاشته بود. تنها چیزی که از مقام و سلطه پدر به او رسیده بود تکریم و تعظیم و اظهار اطاعت و انقیاد دولتمردان کشوری و لشکری بود (ص ۳۹)
باری، پدر دو ارثیه از خود برای پسر باقی گذاشت و از کشور بیرون رفت: یکی مال و املاک بیحد و حصر و دیگر نارضائیها و کینههایی که در مدت ۲۰ سال در سینهها متراکم شده بود. به همین دلیل پسر یک مرتبه و ناگهانی از اوج قدرت ۲۰ ساله به حضیض انتریکهای خرد و بزرگ فرو افتاد و شاید همین امر او را، به جای تدبر و تأمل و اتخاذ تصمیمات بجا و مؤثر، به ورطه اغراض و دسیسه کاری انداخت.
کسانی که مورد اعتماد بودند از دسیسهکاری و سیاستبافی دور ماندند و کسانی که حقد و کینه فراوان از دوران پدر در سینه داشتند از هیچگونه انتریک و سیاستبافی رویگردان نبودند.
پس طبعاً همین روحیه مجامله و دسیسهکاری در فکر شاه جوان ریشه گرفت و در مدت دوازده سالی که از آغاز سلطنت وی تا سقوط دکتر مصدق دوام داشت، کار شاه پیوسته چنین بود: تشنه اطاعت، تشنه قدرتنمایی و تشنه سلطه مطلق؛ و این تشنگی مفرط پیوسته او را رنج میداد.
شاید همین نکته که باید راجع به آنها بحثها کرد و شواهد آورد، مصدر پیدایش عقدهای گردید که در زمان حکومت مصدق رشد کرد و پس از سقوط او به دنبال کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، این عقده به شکلهای گوناگون و به طرزی محسوس و مشهود ظهور و بروز داشت و همین عقده سرانجام شاه را به کارهایی کشانید که هر اندیشمندی را اندیشناک کرد. (ص ۴۱)
[منشاء روانی مخالفت محمدرضا شاه با دکتر مصدق:]
قرائن و اماراتی عدیده هست که شاه به جای فراست و تدبیر به انتریک و دسیسه روی میآورد و حتی این خصوصیت جزء روحیات او شده و در اندیشهاش اثر گذاشته بود.
آن ایامی که دکتر مصدق در اوج قدرت بود و شاه کاری نمیتوانست بکند، چون منفیبافان فکر میکرد.
یک روز به خود من گفت: «مصدق به دستور خود انگلیسیها نفت را ملی کرده است.» این سخن اگر از دهان یک نفر هوچی بیرون میآمد، چندان جای حیرت نبود. ولی از شاه مملکت که بیش و کم از چرخش امور و جریان سیاست مطلع بود، حیرتانگیز و باورنکردنی مینمود. (ص ۴۳)
او به قدری ضعیفالنفس بود که از ترس دکتر مصدق و اصرار او ناگزیر شد وزیر دربار مورد اعتماد خویش را کنار گذارد و به جای او فرد مورد نظر مصدق، یعنی ابوالقاسم امینی را به وزارت دربار برساند و بالاتر اینکه مصدق موفق شد او را به عنوان سفر از ایران اخراج کند. (ص 45)
[محمدرضا شاه جوان چه میخواست؟]
شاه هم وجهه و محبوبیت مصدق را میخواست تا مردم صادقانه او را بستایند، و هم اقتدار مطلق پدر را تا از وی بیچون و چرا اطاعت کنند... محبوبیت دکتر مصدق مولود یک سلسله کارهایی بود که او از دوره جوانی بدان روی آورده بود و پیوسته از خواستههای مردم دم میزد و با هرگونه نفوذ اجنبی مخالف بود... شاه نمیتوانست با آن همه ضعفهای روحی و عقدههای روانی محبوبیت دکتر مصدق را داشته باشد. (صص۷۱-۷۲)
[محمدرضا شاه و نفرت از مشورت، علت منزوی و مطرود شدن حسین علاء، عبدالله انتظام و عدهای دیگر]
همه قضایای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ را به خاطر دارند که آقای خمینی در قم بر منبر رفت و مداخله شاه را در کار حکومت نکوهش کرد و صریحاً اعلام داشت که «شاه باید سلطنت کند نه حکومت.»
در نتیجه این اقدام در شهر، مخصوصاً جنوب شهر، غوغایی به حمایت از آقای خمینی برخاست و قوای انتظامی مأمور سرکوبی مردم گردید و خونها ریخته شد و اعدامهای گوناگون صورت گرفت.
این پیشامد علاء [وزیر وقت دربار] را سخت به وحشت انداخت و برای چارهجویی فکرش بدانجا رسید که عدهای از رجال آزموده را جمع کند و به مشورت نشیند.
در این جمع، عبدالله انتظام، سپهبد مرتضی یزدانپناه، علیاصغر حکمت، محمدعلی وارسته، گلشائیان و چند نفر دیگر شرکت داشتند و گویا جملگی بر این رأی استوار شدند که رئیس حکومت (اسدالله علم) کنار رود و برای تسکین هیجان مردم حکومتی تازه روی کار آید.
این تصمیم به مذاق شاه خوش نیامد و با تشدّد و تغیر به مقابله پرداخت. به گمان او، اگر جمعی بنشینند و صلاحاندیشی کنند، به مفهوم این است که فکر خود را برتر از فکر شاه دانسته، میخواهند برای او تکلیفی تعیین نمایند. بنابراین نه تنها این فکر را نپذیرفت بلکه عناصر مهم و دستاندرکار آن جمع را از کار برکنار کرد: علاء از وزارت دربار افتاد و عبدالله انتظام از ریاست شرکت ملی نفت برکنار شد...
شاه میدانست که علاء از راه خیرخواهی و از فرط اضطراب و ناچاری چنین کرده است؛ ولی به نظر وی او پای خود را از گلیم خویش بیرون کشیده و باید برای تنبیه و عبرت سایرین او را به عضویت سنا محکوم سازد. (صص ۸۷-۸۸)
[شاه و عقده مصدق شدن]
... شاه عقیده شدید پیدا کرده بود و از هنگام سقوط دکتر مصدق این فکر را در ذهن میپروراند که از حیث جلب افکار عمومی و وجهه ملی جای دکتر مصدق را بگیرد تا مردم وی را چون او بستایند. در این باب شاه تشنه بود و عطش او را مأمورین انتظامی میخواستند به نحوی فرونشانند. از اینرو به مناسبت ۲۸ مرداد یا ۴ آیان اصناف و کسبه را به چراغانی مجبور میساختند. آن وقت شاه خیال میکرد مردم از روی طوع و رغبت چنین میکنند غافل از اینکه همین اقدامات مأموران انتظامی موجبات نارضایی مردم را فراهم میساخت.
چیزی حقیرتر و زشتتر از این نیست که شخص نخواهد در پوست خود جای گیرد و سعی کند کسی دیگر باشد؛ و به عقیده من نوعی تاریکی رأی و عقدههای گوناگون است که شخص را عاقبت به چنین مصیبتی میکشاند. (صص ۸۹-۹۰)
[رجال ارباب تراش ما]
یقین بدانید کسی نرفته به دکتر اقبال یا علم بگوید شما اینطور عمل کنید تا محبوب بشوید. بعضی از افراد جنساً ارباب تراش و بت درستکن هستند و گرنه معنی دارد که هر مهمانخانهای را بخواهند افتتاح کنند باید حتماً به نام نامی اعلیحضرت همایونی باشد؟! (ص ۹۵)
رجال ما بیشتر نوکرند تا صاحب رأی و نظر؛ به جای اینکه مصالح و موازین مروت و انصاف را در نظر بگیرند، اغراض، مطامع و خواستههای صاحبان قدرت را مینگرند. (ص ۹۶)
[علت مرگ دکتر منوچهر اقبال]
در یکی از روزهای دهه اوّل آبانماه ۱۳۵۶ همین دکتر اقبال را در مجلسی ملاقات کردم و او را بسیار آشفته دیدم. ناگهان مرا به کناری کشیده، سر صحبت را باز کرد و گفت: «دشتی، دیگر کارد به استخوانم رسیده است و از دست شاه عاجز شدهام؛ مسئله کیش و جریان خرید تأسیسات آن، که از بودجه مملکت هم ساخته شده است، مطرح است و مبادرت بدینکار یعنی پرداخت هزینه آن توسط شرکت ملی نفت و هواپیمایی ملی خیانتی بزرگ به کشور محسوب میشود و مستقیماً به زیان خود شاه تمام خواهد شد؛ و من تصمیم گرفتهام چهارشنبه هفته آینده که شرفیاب میشوم صریحاً عواقب آن را به حضورشان عرض کنم و از شما نیز کمک میخواهم.
بدو گفتم: حدود ۱۵ سال است که من شاه را به طور خصوصی ملاقات نکردهام و حتی در چند مورد کتباً و شفاهاً عرایضی کردهام که به مذاق ایشان خوش نیامده و حتی آن را حمل بر تقدم سن کردهاند. شما مسئولیت دارید خطر این کار را گوشزد کنید هر چند خیلی پیش از این میبایستی از مصالح مملکت، که مصالح خود ایشان هم هست، دفاع میکردید.
باری، روز موعود، با نهایت خضوع، جریان را به عرض میرساند و شاه پس از بیحرمتی بسیار، او را پس از حدود ۴۰ سال خدمت صادقانه طرد میکند و دو روز پس از این ماجرا به علت سکته قلبی میمیرد. (صص ۹۶-۹۷)
[شاه، خودکامگی و احزاب فرمایشی]
یکی از آرزوهای سمج و عمیق او ایجاد حزب بود و میخواست از این راه نقش هیتلر و موسولینی را ایفا کند، آن هم بدون توجه به اوضاع و احوال سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آلمان و ایتالیا در زمان ظهور و بروز و تأسیس حزب نازی و فاشیست. او میپنداشت که چون در آمریکا (اتازونی) دو حزب جمهوریخواه و دمکرات وجود دارد، یا در انگلستان حزب محافظهکار و حزب کارگر برحسب موقعیتی که دارند سر کار میآیند، اگر در ایران هم دو حزب اکثریت و اقلیت تأسیس گردد، یک نوع کادر سیاسی به کشور تقدیم فرمودهاند! (صص ۱۰۰-۱۰۱)
شاه نمیخواست تنها شاه باشد، آن هم شاه یک حکومت مشروطه، بلکه میخواست هم شاه باشد و هم نخستوزیر، هم انتخابات مجلس را مطابق میل و سلیقه خود انجام دهد، و آن مجلس چون یکی از وزارتخانهها دستگاهی باشد که میل و سیاست و اوامر او را اجرا کند، و هم احزاب مطیع محض و سرسپرده او باشند. به همین دلیل از مقام سلطنت و همه لوازم آن برای تحقق این امر سوءاستفاده میکرد. این یک معمایی است که حل آن دشوار و توجیه آن سخت محتاج تجزیه و تحلیل است. (ص ۱۰۲)
شاه نخستوزیر نمیخواست. او پی منشی و نوکر میگشت؛ منشی و نوکری که در جزئیات امور با وی همفکر و همعقیده باشد و اگر هم همفکر نیست لااقل مطیع محض باشد... شاه باطناً نمیخواست هیچ قدرتمندی، حتی زاهدی در برابرش ظاهر گردد... (صص ۸۱-۸۲)
[شاه و عقده مصدق و قوامالسلطنه]
تصوّر من این است که شاه از لیاقت قوامالسلطنه، و اینکه نمیتواند چون او تدابیری منطقی بیاندیشد، اندیشناک بود و عقدههایی بسیار از او در دل داشت؛ چنانکه از مصدق. و از این جهت پس از مرگ قوامالسلطنه و عزل مصدق خواست نقش آن دو را بازی کند و به تقلید از آنها در تأسیس حزب دمکرات و جبهه ملی، دو حزب ملیون و مردم را بر مردم کشور تحمیل نماید. بدیهی است در این صورت یک فیلم کمدی به راه میافتد. (ص ۱۰۵)
[تناقضات خودکامگی]
او از یک طرف میخواست ادای کشورهایی با نظام دمکراسی را در آورده، یعنی بگوید دو حزب سیاسی مبارزه کردهاند و در نتیجه حزب اکثریت غالب آمده است؛ از سوی دیگر میخواهد نشان دهد که چنین نیست و همه باید بدانند که مردم در این باب اختیاری ندارند و تنها رأی وارده ایشان است که اکثریت و اقلیت پارلمانی را به وجود میآورد.
او میخواست هم دکتر مصدق باشد هم قوامالسلطنه، هم رئیسجمهور آمریکا و هم شاهنشاه آریامهر؛ حتی در ده سال آخر فرمانرواییاش نقش وزیر داخله و خارجه، وزیر جنگ، مالیه و ... را هم ایفا میکرد به اضافه اینکه تمام وزیران تا سطح مدیران کل باید با صوابدید ایشان تعیین و منصوب شوند. این امر به خط مستقیم نقض غرض بود و به همه نشان میداد که اراده مردم به هیچوجه در تشکیل مجلس تأثیر ندارد. (ص 109)
[انقلاب سفید و تقسیم اراضی کشاورزی]
اصلاحات ارضی ظاهری فریبا و منطقی داشت... در همان تاریخ بسیاری از صاحبنظران به این تحول و اصلاح با دیده شک مینگریستند... به نظر این اندیشمندان قوت و قدرت کشوری در قوت و قدرت تولید آن است. مالک بزرگ به پشتوانه املاک وسیع خود میتوانست قوه تولید را بیفزاید، زیرا به اتکای همان پشتوانه میتوانست قنات ایجاد کند، چاه عمیق حفر کند، زراعت را مکانیزه کند و به امید برداشت محصول بیشتر به کار عمران و آبادی روی آورد؛ و حداقل از حیث خوراک و پوشاک کشور را به سوی بینیازی سوق دهد. اما اگر املاک بزرگ میان صد یا دویست نفر تقسیم میشد مالک کوچک توانایی آن را نداشت که کار مالک بزرگ را انجام دهد. (ص 114)
باری، اصلاحات ارضی روی همان محوری که نخست پیریزی شده بود باقی نماند. دولت راه افراط پیشگرفت به حدی که ایران صادرکننده برنج، امروز با برنج وارداتی روزگار میگذراند، گندم وارد میکند، روغن و مرغ و گوشت از خارج میآورد و اگر روزی محاصره اقتصادی سختی صورت گیرد، بیم آن میرود که مردم از گرسنگی جان دهند.
همچنین از سایر اصول انقلاب سفید که جز قشر و صورت چیزی دیگر نبود و عقده خودنمایی آنها را به بار آورده بود که اگر بخواهیم آن را دنبال کنیم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. (صص 115-116)
سویس کشور کوچکی است ولی یک وجب زمین بیکار در آن نمییابی و از حیث صنعت نیز بینیاز است... اما ایران نه صنعت خود را به پایه صنعت ژاپن رسانید و نه توانست محصول سنتی را، که خواروبار مورد نیاز کشور است، به جایی برساند. اینها همه نتیجه غرور، خودستایی و خودنمایی نامعقول شاه بود که تصور میکرد تا پنج سال آینده به دروازه تمدن بزرگ خواهد رسید.(ص116)
[خویشاوندسالاری و نابکاری خواهران و برادران]
رسیدن بدین مقصد بزرگ امکان دارد ولی نه بدین شیوه بلکه بدین شرط که از گفتن و مجامله و خودستایی پرهیز کرده، عوامل مولد ثروت را به کار اندازد. و حداقل آن کسی که چنین ابداع بزرگ را مطرح میکند بتواند قبل از هر چیز خواهران و برادران خود را، که دست بر اموال مردم گذاشته و از هیچ تجاوزی دریغ نمیکنند، سر جایشان بنشاند و از آن همه نابکاری بازشان دارد. (صص 116-117)
[مثالی از خویشاوندسالاری: اشرف پهلوی و ماجرای دشت قزوین]
در این زمینه بد نیست قضیهای را که خود من از دهان وزیر کشاورزی (روحانی) شنیدهام، نقل کنم... او میگفت:
«قرار شد در اراضی میان کرج و قزوین (دشت قزوین) مزرعهای نمونه احداث گردد. با یکی از متخصصان هلندی یا نروژی (درست یادم نیست) که در دنیا شهرت داشت، مذاکره شد و ایشان موافقت کرد که بر مبنای یک قرارداد منصفانه این وظیفه را بر عهده گیرد مشروط بر اینکه از مقامات مملکت کسی اعمال نفوذ نکند و اسباب مزاحمت فراهم نسازد.
قرارداد بسته شد و ایشان مشغول گردید به نحوی که پس از دو سال بهترین بازده را داشت و بنا شد کار وی ادامه یابد. در این اثنا اشرف پهلوی خواهر شاه، اصرار ورزید که باید مرا هم شریک سازید. مباشران خارجی زیر بار نرفتند و ایشان هم متقاعد نشد. تا اینکه خواستیم جریان را به عرض برسانیم. ایشان (اشرف) گفتند: اگر این مطلب به شاه گفته شد اجازه نمیدهم یک روز مباشران خارجی در ایران بمانند. چون چنین شد، مدیر هیئت خارجی گفت حاضریم در پایان سال به ایشان ده میلیون تومان بدهیم ولی در کار ما دخالت نکنند. مطالب را به سرکار علیه عرض کردیم و باز هم متقاعد نشد؛ و اینکه جرئت کنم این مطلب را به شاه عرض کنم نمیتوانم و از شما چه پنهان که میترسم و جرئت استعفا هم ندارم.»....
فوری وقت گرفتم و به شاه به طور خصوصی همه موارد را گفتم و حتی افزودم که وزیر کشاورزی، که نوکر شماست، از من استمداد کرده که نام او را پیش خواهرتان نبرید. فرمودند:
«به دولت دستور میدهم مراقبت بیشتری کنند و در این مورد خاص هم اقدام میکنم.»
چند روز بعد وزیر کشاورزی تلفن کرد و گفت: «مأموران خارجی اظهار خشنودی کردهاند که چندی است مزاحمتی صورت نمیگیرد.» دو روز بعد وحشتزده به منزلم آمد و گفت: «مشارالیها پیغام دادهاند که آقای... حالا دیگر سرتان به اینجا رسیده که نمیگذارید دختر رضاشاه نان بخورد و چغلی او را نزد شاه میبرید؟ با این پیغام، کارشناسان خارجی کار را رها کرده و حتی برای دریافت مطالبات خود هم نماندهاند و دیروز به کشور خویش مراجعه کردهاند!» (صص ۱۱۷-۱۲۰)
[جان کندی، علی امینی و شاه]
به یاد دارم، زمانی که کابینه دکتر علی امینی بر سر کار بود و جان اف. کندی رئیسجمهور آمریکا شده بود، روزی حضور شاه شرفیاب شدم و ایشان را بسیار نگران یافتم. ناگهان بدون مقدمه گفت: «دشتی، کمکهای آمریکا هم، مثل باران، وقتی به مرزهای ایران میرسد متوقف میشود. تمام کشورهای خاورمیانه از کمکهای بیدریغ آمریکا استفاده میکنند و با اینکه ایران همچنان طرفدار غرب باقی مانده و مجری سیاست آنهاست، کمکی دریافت نمیکند.»
شاه در اینجا به قدری عصبانی شده بود که گفت: «من از سلطنت استعفا میدهم و تو به امینی که با آمریکاییها روابطی حسنه دارد، بگو که پادرمیانی کند بلکه چیزی بشود...»
حضورشان عرض کردم و گفتم: «آمریکاییها که عاشق چشم و ابروی ما نیستند، اگر حمایت میکنند برای یک نقشه عمومی بزرگی است که دارند. مثلاً ترکیه در همین جنگ کره یک دتاشمان [دسته نظامی] نظامی فرستاد و این اقدام در افکار عمومی تأثیر کرد. آنها به ما این عقیده را ندارند بلکه معتقدند که این همه کمکهایی که به ما میکنند هدر میرود و ما آن را صرف هوسرانیهای خودمان میکنیم و از آن برای تنظیم امور کشور، آسایش مردم و اینکه ایران سدی استوار در برابر کمونیسم باشد، استفاده نمیکنیم.»
... شب آن روز به دکتر علی امینی تلفن کردم و نگرانی شاه را از کمکهای آمریکا یادآور شدم. من هرگز از امینی توقعی نداشتم و با هم دوست بودیم و گاهگاهی منزل او یا منزل خودم با هم شام میخوردیم. از اینرو حرفهای مرا میشنید. پس از پانزده روز از سوی کندی دعوتی به عمل آمد. دفعه دیگر که شرفیاب شدم دیدم شاه خیلی بشاش است زیرا کندی به جای ماه سپتامبر، ماه مارس را برای سفر شاه تعیین کرده بود. باری به دنبال آن شاه با خشنودی تمام همراه با ملکه راهی آمریکا شد و کمکهایی نیز دریافت کرد.
پس از مراجعت شاه، با کمال تعجب شنیدم که روزنامههای آمریکا و اروپا، با عنوانهای درشت و به نحو تمسخر، ضمن انعکاس خبر مسافرت شاه و دریافت کمک از آرایش کمنظیر شهبانو، لباسهای فاخر و جواهر فراوانی که به خود بسته است، یاد کردهاند؛ و در همه جا نوعی کارناوال برای پادشاه ایران به راه انداختهاند و این تناقض مضحک را بسی بزرگ کردهاند.
بدین مناسبت از ملکه وقت خواستم. فوری پذیرفت. خدمتشان رسیدم و زبان به انتقاد گشودم... خدمتشان عرض کردم: «.... اعلیحضرت برای استقراض و جلب کمک آمریکا تشریف میبرند؛ آنوقت با این نوع ظهور و بروز باید جراید و محافل خبری فرنگ ما را در انظار جهانیان بدین شیوه مضحک مرهون سازند.» (صص ۱۲۱-۱۲۴)
[چگونه علم برای نخستین بار وزیر شد]
به یاد دارم روزی ساعد میگفت: «ناگزیر شدیم به اصرار شاه علم را وارد کابینه ساخته، او را به عنوان وزیر کشور معرفی کنیم. علم مدرسه کشاورزی را دیده بود. من به هیچوجه با اینکه وی وزیر کشور بشود نمیتوانستم موافقت کنم. از اینرو روز معرفی کابینه تجاهل کرده، او را به عنوان وزیر کشاورزی معرفی کردم. پس از مرخصی اعضای کابینه، شاه مرا خواست و فرمود: بنا بود علم وزیر کشور شود. به عرض رساندم: پس بنده اوامرتان را اشتباه شنیدهام و «کشور» را کشاورزی پنداشتهام مخصوصاً که گویا درس کشاورزی هم خوانده است. بدین تمهید از زیر بار یک مسئولیت بزرگ نجات یافتم.» (صص ۱۲۸ - ۱۲۹)[44]
[چرا و چگونه خارجیها در ایران مداخله میکنند؟]
یکی از صاحبنظران و سیاسیون انگلیس، که نامش از حافظهام رفته است، میگفت: «ما در امور داخلی کشورها مداخله نمیکنیم. ما حوادث و وقایع را در کشورها مطالعه میکنیم و از آنها به نفع خود بهره میگیریم؛ نهایت با توجه به مطالعات و بررسیهای عمیقی که روی روحیه ملل و جوامع داریم، پیشبینیهای ما غالباً درست در میآید.»....
هیچ خارجی ابتدا به ساکن نمیآید به من و شما بگوید این کار را بکنید و آن کار را نکنید. او طبایع و استعدادهای ما را میسنجد و از آن بهرهبرداری میکند. نظیر این کارهایی که ما میکنیم، در هیچ کشور با فرهنگ و پایبند به اصول و موازین انسانی اتفاق نمیافتد. آن وقت نتیجه این میشود که نظایر امیر متقی و شجاعالدین شفا در صف رجال کشور قرار میگیرند و در مواقع بروز خطر از هرگونه تدبیر و مآلاندیشی عاجز مانده، فرار اختیار میکنند. (صص ۱۲۹ -۱۳۰)
[ترس از شاه]
در کشور ما، مخصوصاً در سالهای ۱۳۴۱ به بعد، کسی شاه را دوست نمیداشت و غیر از مادر پیرش کسی به وی علاقه و محبتی نداشت، برعکس حالت رعب و بیمی از وی در پیرامون او پراکنده بود و به نظر میآید این همان چیزی است که خود او میخواست. (ص ۱۳۶)
آقای ابراهیم خواجه نوری برایم نقل میکرد که یک روز از شاه پرسیدم: «چند تن دوست صادق و صمیمی و قابل اعتماد دارید؟» شاه مدتی قدم زد و فکر کرد و بالاخره جواب داد: «خیلی کم، شاید سه چهار نفر بیشتر نباشند.» گفتم: «این باعث تعجب و تأسف است...» باز مدتی قدم زد و فکر کرد و سرانجام گفت: «شاید همین بهتر باشد. لازم نیست عده زیادی شاه را دوست داشته باشند و بهتر است همه از او ملاحظه داشته باشند؛ عامل بیم بیش از عامل محبت در اراده عامه تأثیر دارد.» (ص ۱۴۱)
[چرا ارتشبد فریدون جم مطرود شد؟]
فریدون جم که تحصیلات عالیه خود را در سن سیر و اکول دولاکار به پایان رسانیده و از افراد پاک و منزه ارتش بود و تا درجه ارتشبدی نیز ارتقاء یافته بود و رئیس ستاد ارتش هم شده بود، هم از حیث اینکه مدتی داماد شاه و شوهر شمس بود و هم ذاتاً آدمی بود دور از هرگونه دسیسه و آنتریک و از هر حیث قابل اعتماد، یکمرتبه و ناگهان او را از مقام خود، با همه کاردانی و کفایتش، برکنار ساخت و تنها محبتی که در مقابل این بیمهری به وی مبذول شد، این بود که او را سفیر اسپانیا کرده، از تهران بیرون راندند...
قبل از مسافرت ارتشبد جم به صوب مسافرت، شبی این فرصت دست داد که از خود او علت این تغییر را استفسار کنم. فریدون هم... علت اصلی را برایم باز گفت:
«چندی قبل در حضور عدهای از سران لشکری راجع به وظیفه سربازی و خلوص نیت آنها نسبت به شاه... سخن میگفتم و برای تأیید این معانی تأکید کردم که من او را چون برادری بزرگ دوست و محترم میدارم. این سخن به گوش شاه رسید و خوشش نیامد که من (فریدون جم) خود را برادر شاه بخوانم، بلکه باید چون سایر سران لشکر او را «خدایگان» خوانده و خویشتن را نمایندهای بیمقدار و چاکری خدمتگزار گفته باشم.» (صص ۱۳۶-۱۳۷)
[شاه دست و دل باز بود ولی...]
او [شاه] دست و دل باز بود و به اطرافیان خود به انواع مختلف کمک میرسانید: پول میداد، زمین میداد، مقام و منصب میداد، اتومبیل میداد، خانه میداد؛ و در راه بذل و بخشش، هرچند از کیسه دولت، هرگز دریغی نداشت. ولی چون این نوع بذل و بخششها به قیمت بندگی و تذلل تمام میشد و خواری و ادبار به دنبال داشت، واکنش مثبتی نداشت. او پروفسوری را میپسندید که مقام استادی و درآمد سرشارش را رها کند و به عنوان اینکه در انتخابات مجلس سنا موفق نشده، چون سگ قلاده به گردن اندازد و در ایوان کاخ نیاوران دست و پا زند؛ تا وی از راه رحم و شفقت مقام سناتوری انتصابی را به او ارزانی دارد. (ص ۱۳۹)
... چه کسی بذل و بخشش را به بهای خضوع و نوکری مطلق خریدار است؟ حتماً کسانی که در آنها دیگر آثاری از مناعت طبع نیست. گدایانی که آبرو و تمام شئون خود را برای کسب پول و جاه به زیر پای دیکتاتور و مستبد میریزند. (ص ۱۴۰)
[روحی پر از عقده و مغزی آشفته]
بر شاه یک روح پر از عقده و یک مغز آشفته حکومت میکرد به نحوی که نمیگذاشت روشی مستقیم و ثمربخش را دنبال کند و به عبارت دیگر فاقد روح اعتماد به نفس بود. زمانی که میخواست شاه باشد به تغییر کابینهها و انتخاب نخستوزیرها دست میزد، و زمانی که میخواست لیدر و حاکم باشد مصاحبههای مطبوعاتی به راه میانداخت، کتاب مینوشت و حزب درست میکرد. (ص ۱۴۱)
[هرکه مطیعتر باشد خلوص نیتش بیشتر است]
او میپنداشت هرکه مطیعتر باشد خلوص نیتش نیز بیشتر و عقیدهاش به شخص وی زیادتر است. از اینرو پس از زاهدی آزمایشهای خود را روی افراد آغاز کرد: علاء را روی کار آورد، بعد اقبال، به دنبال او مهندس جعفر شریف امامی، بعد دکتر علی امینی، سپس امیر اسدالله علم؛ و شاهکار آن وقتی بروز کرد که حسنعلی منصور را به نخستوزیری برگزید! (ص (۱۴۲)
[سایه شوم پدر، عقده رضا شاه شدن]
بنابراین منشاء حقیقی سقوط، تشکیل همین عقده غرور و خودنمایی بود که در طول دوره دوازده ساله اول سلطنت چون غده سرطانی در مزاج شاه نشوونما کرد و آثار عدیده این بیماری در همین دوره دوم آشکار گردید. در همین دوره است که شاه به قدرت رسیده و علیالقاعده باید تشنگی خودنمایی فرونشیند، عقده حقارت ارضاء شود و ضعف روحی جبران گردد. برعکس، باید به هر وسیلهای شده همه مردم ایران و جهان بدانند که محمدرضا شاه پهلوی، آدم ضعیفالنفس و محجوب گذشته نیست و اوست که باید قدرت از دست رفته پدر را نیز به چنگ آورد. (ص ۱۴۲)
[حسنعلی منصور: پسرکی جلف که خود را به سیا بست و نخستوزیر شد]
شاهکار شاه در این دوره انتخاب حسنعلی منصور به نخستوزیری ایران بود. این انتصاب به قدری غیر مترقب و باورنکردنی بود که بسی از اندیشمندان آن را دروغ سال پنداشته، تصوّر نمیکردند او کسی را به نخستوزیری برگزیده باشد که حتی به اندازه یک رئیس دفتر نیز کاردانی و کفایت ندارد و به علاوه صاحب شأن و مرتبه سیاسی و اجتماعی نیست؛ هر چند فرزند على منصور باشد. (ص ۱۴۷)
وقتی در کابینه علاء وزیر مشاور بودم، او به زور پدرش رئیس دفتر علاء شده و علاء از نحوه کار او ناراضی بود. در این باب، روزی مهندس شریف امامی به خود من گفت: وقتی نخستوزیر بودم، منصور از من وقت خواست ولی به قدری او را «جلف» میدیدم که به وی وقت ملاقات ندادم. او وزن و اعتبار یک رجل سیاسی را نداشت به طوری که حتی علم پیش او جلوه میکرد. (ص ۱۴۸)
حسنعلی منصور دو حربه داشت: یکی اینکه خیلی آدم جاهطلب و پرمدعایی بود و هیچ کاری جز تشبث، بندوبست و دنبال این و آن رفتن نداشت. دیگر اینکه چون هنری نداشت، برای ارضاء حس جاهطلبی چارهای نمیدید جز اینکه با سیا بسازد. (ص ۱۴۸)
مشهور بود که حسنعلی منصور با آمریکائیان دمخور و مورد تقویت آنهاست. در این باب سخنانی بسیار گفته شده و مبنی بر قرائنی او را عضو سیا میپنداشتند. شاید خود این موضوع شاه را بدین انتخاب تشویق کرده... (ص ۱۴۹)
[اطاعت مطلق و بیچون و چرای هویدا]
.... یک ارث قابل توجهی از حسنعلی منصور به هویدا رسیده بود که در خود منصور، به درجه اعلا بود و هویدا هم آن را تا آخر کار حفظ کرد و آن این بود که برای انتخاب همکار در کابینه خود دنبال آدم لایق و کارآمد نبودند که «السنخیه عله الانضمام»؛ و تنها کسانی را وزیر میکردند و پست مهم میدادند که بیشتر تملق آنها را بگویند. (صص ۱۵۱-۱۵۲)
در این دوره نیز روش گذشته ادامه یافت و ارث به هویدا رسید. اطاعت مطلق و بیچون و چرای او چنان اعتماد شاه را جلب کرد که قریب سیزده سال او را در این مقام نگاه داشت. (ص 152)
حکومت هویدا سیزده سال دوام کرد. تمام هوش و استعداد او در این به کار میرفت که مبادا خدشهای به ساحت قدس شاه و دستورالعملها و اوامر او وارد آید. با این همه شوری قضیه به درجهای رسید که خود خان هم فهمید و روی همین اصل در اواخر حکومت او کمیسیون شاهنشاهی در دفتر مخصوص شاه تشکیل شد تا به حساب دولت و کارهای انجام شده و انجام نشده رسیدگی کند. (ص ۱۶۸)
[جشن تاجگذاری]
شاهی بدون زحمت و مرارت به مقام والای پادشاهی کشوری میرسد، کسی مدعی او نیست و همه دولتها بدین حق قانونی وی اذعان کردهاند، دو مجلس میل و اراده او را گردن نهادهاند، دولتها در اختیار او هستند، ولی این امر او را راضی نمیکند و تا صحنهای چون صحنه تئاتر به راه نیندازد آرام نمیگیرد! (ص ۱۶۱)
شخص اندیشمند نمیداند این چنین اقدامها را بر چه حمل کند جز اینکه خیال کند محمدرضا شاه برای بازیگری تئاتر خلق شده و اینک حقایق و واقعیات موجود را میخواهد به صورت نمایشنامهای درآورد. (ص ۱۶۲)
[جشن ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران]
از این بدتر جشن دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی ایران است که چهار سال بعد از آن، یعنی در سال ۱۳۵۰، برگزار شد که فرنگیان آن را به بالماسکه تشبیه کردهاند و همه آنها در حیرتاند که چرا دولت ایران هزارها میلیون تومان خرج کند، صد چادر گرانبها و صدها اتومبیل مرسدس بنز، با ریخت و پاشهایی که لازمه آن است، در تخت جمشید فراهم آورد، از رستوران ماکسیم پاریس غذا تهیه و وارد کند، رؤسای کشورها را دعوت نماید و صدها از این نوع کارهای نابخردانه که حافظه من قادر نیست همه آنها را به خاطر آورد، تا سرانجام شاه ایران در جلگه مرودشت به راه بیفتد و چون بازیگران تئاتر فریاد زند: «کورش تو بخواب که ما بیداریم!» عجب بیدار بودند که چند نطق آقای خمینی او را چون موش مردهای به خارج از مرزهای ایران پرتاب کرد! (صص ۱۶۲-۱۶۳)
[ایرانستان]
او فریفته الفاظ و مجذوب جملههای پرطمطراق بود. شاید برای ادای همین جمله «مسئله تقسیم ایران و ایجاد ایرانستان» که تا آن زمان کسی از آن خبر نداشت و تاکنون هم کسی نمیداند این نقشه کجا طرحریزی شده است، منظور خاصی نداشته است جز اینکه قدرت ارتش چهارصد هزار نفری خود را به رخ مردم بکشد. (ص ۱۶۳)
[کورش ثانی؛ شاهی بینظیر در تاریخ ایران]
در تاریخ ایران، با همه انقلابات و تحولات گوناگون و غیر مترقب آن، شاهی بدین ضعفنفس و بدین مایه عقده داشتن، آن هم عقده خودنمایی و خودستایی، وجود ندارد. کسی نمیداند فکر کورش کبیر را چه کسی به ذهن او وارد ساخته است. آیا مغز علیل خود او بنیانگذار این اندیشه بوده است که در قرن بیستم او کورش کبیر دیگری است، یا چاپلوسان و آتشبیاران معرکه این فکر کودکانه را به وی القا کردهاند؟ (صص ۱۶۳ - ۱۶۴)
[اطرافیان سودجو و بیمنزلت]
او ترجیح میداد به جای اینکه ملتی لایق تربیت شود، عدهای سودجو و بیمنزلت، هر چند درسخوانده و تحصیلکرده را در پستهای گوناگون بگمارد به نحوی که تنی چند از سرسپردگان او هر یک متجاوز از بیست شغل زیر نظر داشتند. (ص ۱۶۶)
به زعم او، رئیس دانشگاه تهران و استادان برجسته دانشگاه باید همه تخصصها، تدبرها و تجربیاتشان را کنار گذاشته، بله قربانگو، ذلتپذیر، بیاراده و گوش به فرمان ایشان باشند. اگر یک مسئول کارخانهای باج نمیداد و متکی به دانش و دسترنج خویش بود، باید تمام عوامل فراهم شود تا سرانجام او و کارخانهاش به رکود و توقف انجامد. یک وکیل یا وزیر وقتی باب دندان او بود که از عقل و کفایت استعفا دهد و پا جای پای ایشان بگذارد. (ص ۱۶۷)
[ابقا یا تغییر منصب به جای مجازات قاصران و مقصران]
... قاصر یا مقصر کنار نمیرفت بلکه ممکن بود تغییر پست دهد... مثلاً، اگر شهردار تهران، به دلایل گوناگون، کفایت ادامه کار را ندارد مجازات نمیشود و اگر هم مجازات میشود به عنوان سناتور انتصابی به کاخ سنا راه مییابد؛ شهرداری که اگر قرار شود در مورد او رفراندومی صورت گیرد حتی در میان اعضای دولت و طرفدارانش نیز رأی نمیآورد و تا این اندازه مورد تنفر و انزجار است... (ص ۱۶۹)
[نبوغ شاه]
شما شاهی را که هنگام تولد ولیعهد... مردم اتومبیلش را روی دست بلند میکنند و هنگام مراجعت از سفر او را در آغوش میگیرند، مقایسه کنید با شاهی که هنگام ترک وطن مردم دسته دسته به خیابانها بریزند و فریاد «شاه رفت، شاه رفت» سر دهند. و برای اینکه چنان محبوبیت و مقبولیتی بدین درجه از نفرت و بیزاری مبدل شود هنر و نبوغ فوقالعاده لازم است. (صص170-171)
[ابداع تاریخ شاهنشاهی]
مشکلات و تبعات ناشی از تغییر تاریخ برای او اهمیتی ندارد. او میخواهد جانشین خلف و فرزند بلافصل کورش باشد و حتی به این هم نمیاندیشد که پیش از او... پادشاهان و امیرانی بسیار بر این سرزمین حکم راندهاند لیکن به ذهن هیچیک از آنان نرسیده است که در صدد تغییر تاریخ برآیند. و تنها اوست که باید بر اورنگ کورش کبیر تکیه زند و حتی پدر او نیز لیاقت این عنوان را ندارد و فقط سنوات شاهنشاهی ایشان است که باید بر ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی ایران افزوده گردد تا رقم ۲۵۳۵ درست از کار درآید. بدیهی است حواشی و درباریان ریاکار و آتشبیار معرکه نیز بیکار ننشسته، بر این عطش افزودند به نحوی که امر بر شاه و خود آنها هم مشتبه گردید. (ص۱۷۳)
[حزب رستاخیز ملت ایران]
یکی از شاهکارهای سیاسی شاه تأسیس حزب رستاخیز ملت ایران است. باید کشور ایران چون کشورهای کمونیستی، به شیوه تک حزبی اداره شود و هر کسی که نمیپسندد گذرنامهاش را بگیرد و از ایران برود. بعد که به یاد میآورد که ایشان پادشاه کشور مشروطه هستند و سیستم تک حزبی با طبیعت جامعه این کشور و با روح قانون اساسی آن سازگار نیست، پس باید دو جناح «سازنده» و «پیشرو» به وجود آید تا باب انتقاد مسدود نگردد و شیوه دمکراسی در یک کشور مشروطه تعطیل نشود... و برای آن که فتوری در این دستگاه رخ ندهد، سازمان وسیع، مجهز و مقتدری چون سازمان امنیت را ضامن اجرای این برنامه قرار میدهد و از بودجه کلان نفت، که آقای هویدا نمیدانست چگونه آن را خرج کند، میلیاردها تومان به پای آن حزب و تعزیه گردانانش نثار میکند. باری، به گفته حافظ «به بانگ چنگ بگوئیم آن حکایتها، که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش.» (ص ۱۷۵)
پایان سخن
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، علی دشتی دو بار بازداشت شد. نخستین بار کمتر از یک ماه در زندان ماند: از ۱۹ فروردین تا ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۸. چنانکه خود میگفت، در بازداشتگاه با آقای خلخالی جرّوبحثهایی داشت و سرانجام گویا به دلیل نظر نسبتاً مساعد امام خمینی(ره) آزاد شد.[45] ارزیابی صحت و سقم ادعای دشتی برای ما ممکن نیست ولی این مسلم است که وی به رغم شهرتی که بیست و سه سال برایش به ارمغان آورده بود، برخورد سختی ندید و مدت قابل توجهی نیز در زندان نبود.
دشتی از آن پس در خانه تیغستان میزیست و با دوستان خود همدم بود. بار دوم در حوالی آذر ۱۳۶۰، به اتهام نگارش بیست و سه سال، دستگیر شد. او این بار نیز مدت زیادی در زندان نماند و به دلیل کهولت و بیماری و شکستگی پا آزاد شد. دشتی اندکی بعد در ۲۶ دی ۱۳۶۰ در بیمارستان جم تهران در ۸۷ سالگی درگذشت و در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.
«شخصیت او را معمولاً پر تناقض توصیف کردهاند. سعیدی سیرجانی که در تکریم او از ذکر هیچ جنبه مثبتی فروگذار نکرده، و او را زیباستا، حقیقتجو، روشنفکر، اهل منطق و استدلال و انتقاد پذیر دانسته است، صفات آتشی مزاج، عصبیت و پرخاشجویی را نیز برای وی بر شمرده است.»[46]
در یکی از اسناد بیوگرافیک ساواک، متعلق به بهمن ۱۳۴7، دشتی چنین توصیف شده است: «شیکپوش، خندهرو، باحوصله، باهوش، سریع حرف میزند و معاشرتی و مردمدار است.» در این سند از «عصبیمزاج» بودن دشتی نیز سخن رفته است. در سند بیوگرافیک دیگر که به مهر ماه ۱۳۴۴ تعلق دارد، دشتی «ناراحت، فتنهانگیز و عصبانی» توصیف شده است. در واقع، دشتی زبانی تند و گزنده و شخصیتی مهاجم داشت. موارد متعددی از برخوردهای خشن او به دوستانش را نقل میکنند. زمانی دکتر لطفعلی صورتگر را، که از شیراز آمده و میهمانش بود، کتک زد و زمانی ابراهیم خواجه نوری را به دلیل خودنماییاش، به شدت مورد عتاب قرار داد.
دشتی زندگی طولانی، پرماجرا و ماکیاولیستی را از سر گذرانید. او شاهد هفت دهه تحولات پرتلاطم تاریخ معاصر ایران بود و در مواردی از بازیگران اصلی حوادث به شمار میرفت. دشتی در تحکیم اقتدار مطلقه دو پادشاه، رضاشاه و پسرش، ایفای نقش کرد ولی در زمان ثبات قدرت آنان، به دلیل خلق و خوی تندش، کم و بیش منزوی شد و پس از سقوط هر دو سختترین نقدها را بر سلوک فردی و سیره حکومتگریشان گفت یا نوشت.
[1] . polemic .
[2] . Gustave Le Bon (1841-1931).
اندیشمند سیاسی و روانشناس فرانسوی. از اولین کسانی است که به تبیین جنگها و شورشها و انقلابهای اجتماعی بر بنیاد اصول روانشناسی پرداخت و از این منظر کتابهای زیر را تألیف کرد: روانشناسی سوسیالیسم (۱۸۹۸)، توده: مطالعه ذهن مردمی (۱۸۹۵)، روانشناسی تودهها (۱۸۹۸، ۱۹۲۴)، روانشناسی انقلاب (۱۹۱۲)، روانشناسی جنگ بزرگ (۱۹۱۶)، جهان در تلاطم: مطالعه روانشناسانه زمانه ما ( ۱۹۲۰) و جهان نامتوازن (۱۹۲۴). او ذهن تودهها را احساسی میدانست و اندیشه برابری اجتماعی را، که مکتب سوسیالیسم بر بنیاد آن شکل گرفت، توهمی بزرگ میانگاشت. گوستاو لوبون به دلیل نگاه مثبتاش به تاریخ اسلام در کتاب تمدن عرب (۱۸۸۴) در دنیای عرب شهرت فراوان یافت و از این طریق در ایران نیز معرفی شد؛ ولی سایر آثارش در ایران چندان شناخته نشد. کتاب اخیر با عنوان تاریخ تمدن اسلام و عرب به فارسی ترجمه شد و در زمان خود از کتب پرفروش و تأثیرگذار بود. (گوستاو لوبون، تاریخ تمدن اسلام و عرب، ترجمه سید محمدتقی فخرداعی گیلانی، چاپ جدید، تهران: انتشارات افراسیاب، ۱۳۸۰، ۸۰۰ صفحه.)
[3] . احمد فتحی زغلول پاشا (۱۸۶۳ - ۱۹۱۴) برادر کوچک سعد زغلول پاشا (۱۸۶۰ - ۱۹۲۷) است. سعد زغلول پاشا رهبر حزب وفد و از سیاستمداران و مصلحین بزرگ مصر در اوائل سده بیستم و دوست شیخ محمد عبده و مانند او از شاگردان سید جمالالدین اسدآبادی بود. فتحی زغلول در جوانی در قیام عُرابی پاشا (۱۸۸۲) شرکت داشت. او در دوره حکومت بریتانیا بر مصر در مشاغل عالی قضایی جای گرفت. فتحی زغلول از پیشگامان موج فرهنگی موسوم به «نهضت ترجمه» در مصر بود که پس از شکست قیام عُرابی پاشا و اشغال مصر آغاز شد و از طریق ترجمه کتاب مصری به فارسی اندیشه سیاسی جدید در ایران نیز تأثیرات عمیق گذارد. از مهمترین ترجمههای او باید به سرّ تقدم الإنجلیز السکسون ادمون دمولن، سرّ تطور الأمم گوستاو لوبون، روح الاجتماع گوستاو لوبون و أصولالشرائع جرمی بنتام اشاره کرد. در ۲۹ ربیعالاول 1332 /27 مارس ۱۹۱۵ در ۵۱ سالگی درگذشت. در سال ۱۹۸۷ سرّ تطور الأمم به کوشش عدنان حسین و اسعد الحسمرانی تجدید چاپ شد. (دارالنفائس للطباعة والنشر والتوزیع، ۱۶۰ صفحه).
[4] . Samuel Smiles (1812-1904) .
[5] . عبدالحسین آذرنگ، «علی دشتی؛ روزنامهنگار، سیاستمدار، نویسنده و منتقد ادبی»، بخارا، شماره ۲۹ - ۳۰ تیر - مرداد ۱۳۸۲.
[6] . آرینپور، همان مأخذ، ص ۳۲۶.
[7] . همان مأخذ، ص ۳۲۷.
[8] . همان مأخذ، ص ۳۲۸.
[9] . آذرنگ، همان مأخذ.
[10] . پرونده علی دشتی. سند بیوگرافیک، شماره ۹۲۲، مورخ ۱۲ بهمن ۱۳۴۷.
[11] . حسن میر عابدینی، صد سال داستاننویسی در ایران، تهران: نشر چشمه، چاپ دوم، ۱۳۸۰، ج ۱، صص ۱۵۵-157.
[12] . مصاحب، همان مأخذ، صص 42-43.
[13] . آذرنگ، همان ماخذ.
[14] . پرونده علی دشتی، پاسخ دشتی به نامه رضا قطبی، مدیرعامل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران، مورخ ۸ اسفند ۱۳۵۵.
[15] . علی دشتی، پنجاه و پنج، تهران: امیرکبیر، چاپ اول، ۱۳۵۴.
یادداشت کوتاه دشتی بر آغاز کتاب تاریخ ۳ اسفند ۱۳۵۴ را برخود دارد. بنابراین کتاب فوق در اوائل سال ۱۳۵۵ به بازار عرضه شد. تدوین و انتشار این کتاب به مناسبت پنجاهمین سال سلطنت پهلوی بود. در سال ۲۰۰۳ میلادی چاپ دوم پنجاه و پنج در آلمان (انتشارات مهر و نشر البرز) منتشر شد.
[16] . دشتی، عوامل سقوط، ص ۱۳.
[17] . دشتی، پنجاه و پنج، صص ۲۳۵ – ۲۳۹.
[18] . صبح امید، [نشریه حزب توده ایران در خارج از کشور،] ۲۵ فروردین ۱۳۳۸.
[19] . پرونده علی دشتی، نامه اسدالله علم وزیر دربار شاهنشاهی به سناتور علی دشتی، شماره ۳۹ ۱ - ۲۰۰ مورخ 24 /6 /2535.
[20] . رنگین کمان نو، شماره ۳۴، ۱۹ فروردین 2535 [1355].
[21] . «ط» [احسان طبری]، «پنجاه و پنج در هشتاد و یک»، دنیا، نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران، شماره ۳، خرداد ۱۳۵۵، صص ۲۶-۲۹.
منظور از عنوان مقاله احسان طبری، نگارش کتاب «پنجاه و پنج» در «هشتاد و یکمین» سال زندگی دشتی است. دشتی متولد ۱۲۷۳ ش است و در سال ۱۳۵۴ هشتاد و یک ساله.
[22] . سید محمدباقر دُرچهای (۱۲۶۴ - ۱۳۴۲ق)، فرزند سید مرتضی لنجانی از تبار میرلوحی اصفهانی، از معاریف علمای سده یازدهم هجری، است. درچهای از مدرسین برجسته اصفهان در اصول فقه بود. ابتدا در اصفهان در محضر میرزا ابوالمعالی کلباسی و میرزا محمدحسن نجفی تلمذ کرد و سپس از محضر میرزای رشتی و آقا سید محمد حسین ترک در نجف بهره برد و از این دو اجازه گرفت. در ۱۳۰۳ق به اصفهان بازگشت و ۳۸ سال به تدریس پرداخت. در مدرسه نمآورد تدریس میکرد و طلاب از تهران و سایر نقاط به محضرش میرفتند. به زهد معروف بود و میگویند غذای او در طول هفته چند دانه نان بود که از درچه میآورد. در شب جمعه ۲۸ ربیع الثانی ۱۳۴۲ق/ ۱۳۰۲ش در خزانه آب غرق شد و فوت کرد. بیش از یک هفته مردم اصفهان و حومه به سوگواریاش نشستند. در تخت پولاد دفن شد. چهار پسر داشت: میرزا ابوالمعالی (متوفی ۱۳۳۳ش)، سید ابوالعلی (متوفی ۱۳۳۹ش در مشهد)، سید ابوالحسن، حاج سید احمد مرتضوی درچهای. نوشتههای پدر در نزد دو پسر کوچکتر در ۱۸ مجلد موجود بود. (میرزا محمدعلی معلم حبیبآبادی، مکارم الآثار، اصفهان: اداره کل فرهنگ و هنر اصفهان، بیتا، ج ۵، صص ۱۷۷۹-۱۷۸۱). حاج آقا حسین بروجردی در سالهای ۱۳۱۰ - ۱۳۱۴ ق در نزد ایشان در اصفهان تلمذ کرد. (منظور الاجداد، مرجعیت در عرصه اجتماع و سیاست: استاد و گزارشهایی از آیات عظام نائینی، اصفهانی، قمی، حائری و بروجردی، ۱۲۹۲ - ۱۳۳۹ شمسی، تهران: شیرازه، ۱۳۷۹، صص 4۰۳-۴۰۴.) جلالالدین همایی نیز مدتی در نزد درچهای تلمذ کرد. (تخت پولاد، ص ۸)
[23] . تخت فولاد یا تخت پولاد، تا سال ۱۳۶۳، که گورستان جدیدی به نام «باغ رضوان» ایجاد شد، گورستان اصلی شهر اصفهان بود و یکی از محترمترین گورستانهای جهان تشیع به شمار میرفت. این گورستان در جنوب زایندهرود و در حاشیه شرقی شهر واقع است. تخت فولاد از اوائل سده هشتم هجری قمری/ سده چهاردهم میلادی، از زمان اولجایتو خان (سلطان محمد خدابنده) ایلخان شیعی ایران، مورد استفاده بود و به نامهایی چون «لسانالارض» و «مزار بابا رکنالدین» نیز شهرت داشت. درباره تسمیه آن به «تخت فولاد» روایات گوناگونی رواج دارد. طبق روایت معروفتر این نام از سنگی گرفته شده که پولاد، حاکم اصفهان در زمان آلبویه در این مکان ساخت و تا دوران ناصری کشتیگیران اصفهانی بر روی این سنگ کشتی میگرفتند. این سنگ را ظلالسلطان حاکم اصفهان، از میان برد. محل تخت سنگی فوق در محل بازار کنونی میوه بود. در زمان آلبویه از این مکان به عنوان گورستان استفاده نمیشد. در سدههای پنجم تا هشتم هجری این مکان محل سکونت زهاد و عرفا بود که نامدارترین آنان رکنالدین مسعودبنعبدالله بیضاوی معروف به بابا رکنالدین (متوفی ۷۶۹ ق)، است. مزار بابا رکنالدین در همین مکان واقع است و بقعه آن به علامت شیعه دوازده امامی بودن او، دارای گنبدی با ۱۲ ترک است. در تقسیمات سنتی، تخت فولاد جزو بلوک جی بوده است.
[24] . همان مأخذ، صص ۴۰-۴۱.
[25] . علینقی منزوی به تأثیر از برادر بزرگش به فعالیتهای سیاسی جلب شد. ستوان یکم محمدرضا منزوی (متولد ۱۳۰۸)، پسر بزرگ شیخ آقا بزرگ تهرانی عضو حزب توده بود. او پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دستگیر شد و ۱۱ ماه در زندان بود ولی به دلیل عدم کشف سازمان نظامی حزب توده تبرئه و آزاد شد و به بیروت رفت. پس از کشف سازمان فوق، به درخواست حکومت پهلوی و موافقت کامیل شمعون رئیسجمهور لبنان، دستگیر و به ایران مسترد شد. در بهمن ۱۳۳۳ در زندان قزلقلعه در زیر شکنجه به قتل رسید. (رحیم نامور، هوشنگ حصاری، ژاله نوتاش، شهیدان تودهای، تهران: حزب توده ایران، ۱۳۶۱، ص ۶۸؛ سپهبد تیمور بختیار به روایت اسناد ساواک، تهران: مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۷۸، ج ۲، صص ۲۰۳ - ۲۱۱)
علینقی منزوی دکترای فلسفه را از دانشگاه ژوزف بیروت دریافت کرد و در اواخر عمر حکومت پهلوی، به کمک علی دشتی و دکتر پرویز ناتل خانلری، اجازه یافت که به ایران بازگردد. او مترجم کتاب دو جلدی گلدزیهر است که جلد اول آن با نام درسهایی درباره اسلام منتشر شد ولی انتشار جلد دوم آن به دلیل پیروزی انقلاب اسلامی متوقف ماند. منزوی در اوائل سالهای ۱۳۶۰ به اتهام همکاری با دشتی در نگارش و نشر بیست و سه سال مدتی زندانی بود.
[26] . اخیراً دو چاپ از بیست و سه سال با ذکر نام علی دشتی به عنوان نویسنده در خارج از کشور منتشر شده است: علی دشتی، بیست و سه سال، به کوشش علیرضا ثمری، اسن آلمان: نشر نیما، ژانویه ۲۰۰۳. چاپ دیگر، که مشخصات کتابشناسی آن را در دست ندارم، به کوشش بهرام چوبینه است. مقدمه بهرام چوبینه در خرداد ۱۳۸۱ به پایان رسیده. این متن به صورت فایل PDF در اینترنت موجود است. متن مورد استفاده من همین نسخه است.
[27] . آذرنگ، همان مأخذ.
[28] . بنگرید به خاطرات جواد وهابزاده در مجله رهآورد (شماره ۵۳، بهار ۱۳۷۹). مطلب فوق به صورت پیوست چاپ جدید بیست و سه سال (ویرایش بهرام چوبینه، صص ۱۸۰ - ۱۸۲) انتشار یافته است.
[29] . Thomas Carlyle (1795-1881) .
نویسنده و مورخ نامدار اسکاتلندی. ستایشگر مردان بزرگ بود. به این دلیل در سالهای ۱۸۵۶ - ۱۸۶۵ زندگانی فردریک کبیر، پادشاه نظامیگرای پروس، را در ده جلد تدوین کرد. به زعم کارلایل قهرمانان سازندگان تاریخاند. او پیامبر اسلام را یکی از این قهرمانان میداند و لذا دومین گفتار از کتاب خود، درباره قهرمانان، پرستش قهرمانان و قهرمانی در تاریخ، را به حضرت محمد(ص) اختصاص میدهد. کارلایل اولین مرحله قهرمانپرستی در تاریخ را در میان کفار میداند که قهرمان را «خدا» میدانستند. دومین مرحله در میان اعراب است: «اکنون پیروان قهرمان او را خدا نمیدانند بلکه مُلهم از خدا، پیامبرش میخوانند. این دومین مرحله در پرستش قهرمان است. اولین و کهنترین مرحله از میان رفت و هیچگاه بازنگشت، و دیگر در تاریخ جهان هیچ مردی، هر قدر بزرگ، از سوی پیروانش خدا شناخته نشد.» کارلایل، برای ارایه نظریه تاریخی خود، در میان پیامبران، شخصیت محمد(ص) را بر میگزیند زیرا به زعم او پیامبر اسلام «برجستهترین پیامبران» و «پیامبری راستین» بود.
Thomas Carlyle, On Heroes, Hero-Worship and The Heroic in History, Elecbook Classics, Transcribed from the Everyman edition published by J. M. Dent & Sons, London 1908, pp. 51-53.
[30] . دشتی، بیست و سه سال، به کوشش بهرام چوبینه، ص ۵۳.
[31] . همان مأخذ، ص ۵۳.
[32] . همان مأخذ، ص ۶۳.
[33] . همان مأخذ، ص ۵۰.
[34] . همان مأخذ، صفحه ۵۱.
[35] . همان مأخذ، ص ۵۶.
[36] . anthropomorphic .
[37] . همان مأخذ، ص ۵۲.
[38] . همان مأخذ، ص ۶۰.
[39] . همان مأخذ، ص ۶۲.
[40] . همان مأخذ.
[41] . همان مأخذ .
[42] . همان مأخذ، ص ۶۸.
[43] . همان مأخذ، ص ۱۱۴. نقدهای مستدل و متقنی بر کتاب بیست و سه سال دشتی نوشته شده است و تمام مطالب بیپایه کتاب دشتی را باطل نموده است، ازجمله بنگرید به: راز بزرگ رسالت، یا نقد کتاب بیست و سه سال، آیتالله جعفر سبحانی و خیانت در گزارش تاریخ، نقد کتاب 23 سال آقای علی دشتی، حسینی طباطبایی در سه جلد.
[44] . این مطلب را اسفندیار بزرگمهر نیز از ساعد نقل کرده است. (کاروان عمر، صص ۳۶۶-۳۶۷)
[45] . دشتی، عوامل سقوط، ص ۱۷.
[46] . آذرنگ، همان ماخذ.
علی دشتی در حاشیه یک مهمانی
کتاب دسیسههای علی دشتی، نوشته غلامحسین مصاحب
کتاب پنجاه و پنج علی دشتی
کتاب بیست و سه سال علی دشتی
کتاب تخت پولاد علی دشتی
تعداد مشاهده: 4864