شکنجهگری به نام فرجالله سیفی کمانگر معروف به دکتر کمالی
تاریخ انتشار: 29 دي 1402
فرجالله سیفی کمانگر معروف به کمالی فرزند محمود در سال 1297 در سنندج به دنیا آمد. پس از بازنشسته شدن در ارتش در تاریخ 1 / 6 / 1350، در ساواک مشغول به کار میگردد. در سال 1352 به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل و با سمت بازجویی از گروههای مذهبی به کار مشغول گردید. از سمتهای وی میتوان به رهبر اداره امنیت داخلی، مسئول بررسی دایره و مسئول بررسی ساواک تهران اشاره کرد. وی تا انحلال ساواک در کمیته مشترک به شکنجه زندانیان سیاسی مشغول بود. پس از پیروزی انقلاب برای مدتی مخفی شد و پس از گذشت مدتی در تاریخ 20 / 9 / 58 در حالی که برای گرفتن گواهی عدم تعقیب به زندان اوین مراجعه کرده بود، توسط نیروهای انقلابی شناسایی و دستگیر شد. او ابتدا در چندین جلسه خود را بیگناه جلوه میداد و وانمود میکرد که یک کارمند عادی است و حتی وقتی کسانی را که توسط او شکنجه شده بودند با او روبرو کردند میگفت آنها را نمیشناسم. اما پس از مدتی لب به اعتراف گشود و پرده از اعمال جنایتکارانه خود برداشت. وی پس از محاکمه در دادگاه انقلاب اسلامی به اعدام محکوم شد و حکم صادره در دی ماه سال 1358 اجرا در آمد.
دادگاه کمالی و اظهارات شهود
محمدحسین طارمی
من در اسفندماه سال 52 در حالی که در حوزه علمیه قم به تحصیل اشتغال داشتم در قم دستگیر شدم و بلافاصله به تهران و به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقلم کردند. بازجوی من کمالی بود که آنجا به او میگفتند دکتر کمالی. به مجرد اینکه به بازجویی رفتم شکنجهها، هتاکیها و کتک زدن را شروع کردند و بعد تحویل کمالی دادند. اولین برخوردی که این شخص با من داشت این بود که مرا برد در اتاقی که کابل، تخت، شلاق و وسایل شکنجه بود و خودش هم با یک تکبری که فکر میکرد هیچکس مطابق او نیست، با من صحبت میکرد و صحبتهای او این بود من تو را میشناسم تو از کسانی هستی که مدتهاست مشغول فعالیت علیه رژیم هستی و بیرون که بودی به وسیله دوستانی که حمایتت میکردند گرم بودی و الآن آمدهای اینجا. مرا بردند اتاق حسینی معروف که از جلادهای رژیمهای شاه مخلوع بود. در آنجا هم شکنجهها عبارت بود از شوک الکتریکی – شلاق، [وسایل ایجاد]حرارت – سوختن. بعد از آن به من دستور داد که با پای ورم کرده راه بروم. بعد میگفت بخواب، میخوابیدم . کمالی میگفت من متخصص هستم در امر شکنجه کردن افراد مذهبی. مذهبیها را به من میدهند که شکنجه کنم و ما از هیچ چیز ابا نداریم و خود من تاکنون چندین نفر را کشتهام. او میگفت شما فکر میکنید این انقلاب پیروز میشود؟ فرض کن شما نهایتاً بشوید یک میلیون نفر. ما همهتان را میکشیم تازه اگر بیشتر هم بشوید باز هم مشکل نیست و شما کاری نمیتوانید بکنید، قدرت دست ماست. من شاهد شکنجه شدن دیگران هم بودم و میدیدم که چگونه شکنجه میکردند.
شهید محمد کچویی
در رابطه با کمالی شکایت دارم. شکنجههایی که او روی خود من انجام داد و یکی هم گزارشهای داخل زندانش است. داخل زندان که ایشان از آن اول که آمد به قدری به خودش مطمئن بود و فکر میکرد که... [انقلاب جدی نیست]. او هیچ کس را نمیشناخت و هنوز هم نمیشناسد و شاید به این خاطر باشد که وی همیشه مست بود. سه چهار بار که مرا شکنجه داد همیشه مست بود. او هیچ کس را نمیشناسد و هر که را با او روبرو کردیم، میگوید نمیشناسم. از سال 51 که من دستگیر شدم یک مدتی در زندان قزلقلعه بودم. بازجوییهایم را پس داده بودم. در زندان اوین به دست حسینی، عضدی و ازغندی پذیرایی مفصل شده بودم. از اول زیر دست کمالی نبودم در رابطه با محمد مفیدی، باقر عباسی و حسن فرزانه مرا نزد او فرستادند. کمالی همیشه کفشهای نوک تیز میپوشید و مست هم بود. با نوک کفشهایش به ساق پای من میزد. او از بس که با نوک کفشش به ساق پای من زده بود عصبهای قسمت زانو به پایین من هنوز هم که هنوز است پاهایم درد میکند و دکتر هم که رفتهام میگوید باید مدارا کنی. او با شلاق به همه جای بدن از جمله سر و کله میزد. اینها سلول هشت را کرده بودند اتاق شکنجه و این قدر سر و صدای شکنجه شدگان زیاد بود که ما شکنجه خودمان یادمان رفته بود. تا میخواستیم یک چرت بخوابیم از سر و صدای شکنجه بیدار میشدیم. شب و نصف شب همیشه صدای شکنجه شدگان به گوش میرسید. کمالی در رأس گروهی بود که بچههای مذهبی را شکنجه میکردند. شکنجهگران تازه کار را که آورده بودند توسط کمالی و امثالهم آموزش میدیدند و خبره میشدند. من شاهد شکنجه دادنهای او بودهام. او به قدری شکنجه میکرد که در تاریخ نظیر ندارد. همینها بودند که یک نفر زندانی را به مدت پنج ماه روی تخت بسته بودند و فقط برای دستشویی رفتن و غذا خوردن او را باز میکردند.
کمالی نمیدانست که اراده خدا پشتیبان این انقلاب است و تا زمانی که خدا بخواهد این انقلاب ماندگار است. آقای کمالی که چند وقت مرا شکنجه میکرد، الآن بگوید چند وقت است که زندانی ماست به او چه گفتهایم. تنها حرفی که من به او زدم این بود یک وقت خیلی دروغ میگفت و من به او گفتم خدا لعنتت کند.
ماه رمضان بود و سحری به بچهها نمیدادند فقط بعضی مواقع در سلول را باز میکردند و تکه نانی داخل آن میانداختند. چند روز بود که من سحری نخورده بودم با این حال مرا بردند اتاق کمالی برای بازجویی. او به من گفت حرفهایت را میگویی یا نه؟ گفتم من سه ماه است که اسیر شما هستم دیگر حرفی برای گفتن ندارم. گفت به من دروغ نگو، من کمالی هستم، پدرت را در میآورم. در حالی که مست بود شروع کرد به شلاق زندان. به او گفتم من روزه هستم یک مقدار ملاحظه کن. وقتی این را شنید بدتر کرد و شدیدتر شکنجه کرد. پس از آن به مأموری که آنجا بود گفت ببر در اتاق شکنجه و ببندش به تخت. مأمور مذکور مرا برد ولی یک نفر دیگر را به تخت بسته شده بود لذا مرا برگرداند پیش کمالی و او مجدداً با شلاق و لگد به جان من افتاد.
تعداد مشاهده: 16906