شکنجهگری به نام منوچهر وظیفهخواه معروف به منوچهری
تاریخ انتشار: 07 فروردين 1400
منوچهر وظیفهخواه معروف به منوچهری در سال 1319 در زنجان متولد شد. در 25 / 8 / 1341 به عنوان کارمند پنهانی به استخدام ساواک در آمد و بعدها در 1 / 9 / 46 به کارمند آشکار تبدیل شد و مشاغلی همچون رهبری عملیات در تهران و رشت، رئیس تیم و بازجوی واحد اطلاعاتی کمیته مشترک، رئیس بخش اطلاعاتی کمیته مشترک و... را عهدهدار بود. او یکی از بازجویان خشن و بیرحم کمیته مشترک و ساواک بود که در راستای خوش خدمتی به اربابان خود از هیچ جنایتی در برخورد با زندانیان سیاسی فروگذار نمیکرد. وی در مقاطع مختلف از سوی مقامات مورد تشویق قرار گرفت که از آن جمله میتوان به: تشویق ریاست ساواک، مدال جشنهای 2500 ساله، نشان درجه 3 کوشش، نشان درجه 3 پاس و تقدیر نامه ریاست ساواک اشاره نمود. او فردی عیاش و فاسدالاخلاق بود. ساواک برای سرپوش نهادن بر فسادهای اخلاقی که در رشت انجام داده بود او را به تهران فراخواند و سرانجام در 16 / 11 / 57 حکم بازنشستگی وی صادر شد. منوچهری در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی به خارج از ایران فرار کرد. (پرونده انفرادی) و طبق آخرین اخبار واصله در خارج از کشور خودکشی کرده است.
از دیگر اقدامات منوچهری ابداع شکنجه بود. در قسمتی از اعترافات فریدون توانگری معروف به آرش شکنجهگر دیگر ساواک آمده است:
... یک روشی بوده که منوچهری ابداع کرده بود و آن به این صورت بود که سوزن ته گرد را زیر ناخن میکرد و با کبریت میسوزاند، داغ میشد و زجر میداد.
فرجالله سیفی کمانگر معروف به کمالی شکنجهگر دیگر ساواک در اعترافات خود در خصوص فرار منوچهری به خارج از کشور در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی میگوید:
... هنگام انقلاب که هنوز انقلاب صورت نگرفته بود، کلیه بازجویان را خواسته و گفتند هر کس مایل است گذرنامه برایش میگیریم و مبلغ صد تومان یا هشتاد تومان پول داده میشود که به خارج از کشور بروند. در نتیجه 15 نفر یا کمتر گذرنامه گرفته و به انگلستان رفته و چون انگلستان به آنها راه نداده بود به فرانسه رفته، مدت پانزده روز در آنجا بودند و بعد به ایران مراجعت کردند. ولی وظیفهخواه معروف به منوچهری که دو فرزندش در انگلستان بود بدون خداحافظی از سایرین به انگلستان میرود.[1]
مرحومه خانم مرضیه حدیدچی معروف به طاهره دباغ که در زمان انقلاب مدتها در زندان بود، در خصوص منوچهری میگوید:
«بازجوی من منوچهری بود که دائم به من شوک الکتریکی میداد و بعد تازه با کابل به جانم میافتاد. منوچهری به قدری زشت و کریهالمنظر بود که حتی نگاه کردن به چهرهاش نوعی شکنجه محسوب میشد و انسان تا مدتها مشمئز و ناراحت بود. بازجوهای ساواک بسیار آلوده و پست بودند و برای به حرف در آوردن زندانیها از هیچ کار پلیدی روی گردان نبودند.»[2]
خانم دباغ میگوید:
«... غروب یک روز که در حیاط نشسته بودیم و مشغول پاک کردن آلبالو بودیم، در به صدا در آمد. چند نفر به زور داخل حیاط شدند و گفتند: باید به همراه ما به اداره بیایید. منوچهری ملعون یکی از بازجویان ساواک که ید طولایی در نوکری سلطنت پهلوی داشت خود را معرفی کرد. من خیلی جدی جواب دادم: اگر شما سؤالی دارید همین جا بپرسید. چرا میخواهید مرا ببرید؟ قبول نکردند و دلیل آوردند و گفتند که کسانی را دستگیر کردهاند و میخواهند در مورد آنها از من سؤال بپرسند. در نهایت با زور و اجبار مرا دستگیر کردند و به کمیته مشترک ضدخرابکاری آوردند. ساواک از هر ترفندی استفاده میکرد تا بتواند افرادی را که با ما فعالیت میکردند شناسایی کند، اما خوشبختانه نتوانستند از من اطلاعاتی کسب کنند. بعد از حدود چهار الی پنج ماه آزاد شدم اما دوباره مرا دستگیر کردند و حدود سه یا چهار ماه و اندی دوباره در کمیته بودم و این بار شکنجهها شروع شد. بازجوهای من منوچهری و تهرانی بودند. شخص دیگری هم بود که آدم بسیار رذل و پستی بود و حرکات زشتی از او سر میزد. حتی به خودش اجازه میداد که در اتاق شکنجه برهنه شود و حالات بسیار کثیفی به این فرد دست میداد و من نام او را به خاطر ندارم. شخص زشت چهره دیگری بود که شاید حسینی بوده باشد. چهره وقیحی داشت. میان بازجوها جوان رشید و فربه دیگری هم بود که آقای دکتر صدایش میکردند. منوچهری خیلی او را قبول داشت و همیشه میگفت او از خود شاه دستور میگیرد و کارهایی را که انجام میدهد شاه از تلویزیون مدار بسته میبیند و از شکنجههای او لذت میبرد. به اشکال مختلف آن جوان، شکنجههای مختلفی را بر روی زندانی پیاده میکرد. از همه مهمتر قرار دادن سوزن زیرناخنها بود و ناگهان دست شخص را به دیوار میکوبید و سوزنها در گوشت دست فرو میرفت. این کار به حدی دردناک بود که از حال میرفتیم و تحمل از دستمان خارج میشد.
یکی از چیزهایی که در کمیته مشترک برای مأموران مراقب من دردناک بود این بود که من به همه آنها میگفتم: «خدا عاقبت شما را به خیر کند.» این جملهای است که گفتنش برای من عادت شده و الان هم در قبال هر چیزی این را میگویم. البته در آن زمان به سربازها میگفتم که خدا شما را از اینجا نجات بدهد که ساواکی نشوید. یک روز مرا به اتاق شکنجه بردند و به شدت شلاق زدند. منوچهری پرسید: برای چی به سربازها و مأمورها میگویی که خدا عاقبت شما را به خیر کند؟ تو در عین این که میگویی بیسواد و خر هستی میخوای به اینا بفهمونی که دارند خلاف میکنند و این کارشان بد است؟ من هم جواب دادم نه، اصلاً این ورد زبان من است. اگر دوست داری به شما هم بگویم. گفت: پدر سوخته به خودت بگو!
جوانی را به یاد دارم که او را از سقف آویزان کرده بودند و فریادهای دردناکی میکشید. فشار زیادی به چشمها و سرش وارد شده بود. یک معلم اهل تسنن را هم از پاوه آورده بودند و میگفتند که باید رابطهات را با آقای اکرمی برای ما توضیح بدهی و از آن طریق میخواستند رابطه من را با اکرمی شناسایی کنند. بنده خدا قسم میخورد که من اصلاً این خانم را ندیدهام اما بازجوها آن قدر او را زدند که روی تمام انگشت پاهایش تاول زده بود. یک بار دیگر هم مرا به همراه او به اتاق بازجویی بردند و منوچهری با چتر وارد اتاق شد. من از دیدن چتر تعجب کردم، چرا که فصل تابستان بود اما یک لحظه به این فکر افتادم که حتماً این یکی از وسایل شکنجه است. از معلم سُنّی خواستند که تمام کارهایش را بنویسد. او هم مدام جواب میداد که من هیچ مطلب تازهای ندارم و مطالب قدیمی است و غیر از اینها مطلبی نمیدانم که بنویسم. در همین حال منوچهری با همان چتر دستش جلو آمد و با نوک چتر یکی یکی تاولهای پای این معلم را میترکاند و خونابه بود که از پاهایش جاری شده بود و تا وسط اتاق آمده بود. هنوز به انگشت هشتمش نرسیده بود که از هوش رفت و من هم با دیدن او و آن صحنهها از حال رفتم. وقتی که به هوش آمدم او را برده بودند و این یکی از شکنجههای سخت و عجیبی بود که در کمیته دیدم. در اتاق شکنجه یک تخت فنری هم بود که زیرش اجاق یا چراغ والور تلمبهای قدیمی روشن میکردند و بچهها را میسوزاندند. در اتاق شکنجه، رضا که پسر یکی از روحانیون همدان بود را دیدم که روی تخت خوابانده شده و او را میسوزاندند. نام فامیل آن جوان را به خاطر نمیآورم اما تمام باسن و پشت کمرش در حال سوختن بود. آن قدر او را سوزاندند تا به شهادت رسید و بوی گوشت سوخته همه جا را گرفته بود. آنجا بود که دوباره از استشمام آن بو از هوش رفتم. شکنجهها مختلف بودند و به حدود جرم بستگی داشت. مثلاً آپولو و شوک الکتریکی برای کسانی بود که میخواستند حتماً از او اقرار بگیرند و یا این که هر کسی را که به کمیته میآوردند بلااستثناء با کابل میزدند.
هر وقت منوچهری وارد اتاق شکنجه میشد با انگشت به طرف چشم زندانی اشاره میکرد و با چشمان پف کرده قرمزش نگاه تندی به چشم زندانی میانداخت. ابتدا معنای این کار را نمیفهمیدم، بعد خودش گفت: الآن چشمت را درمیآورم. انگشت را گوشه چشم میگذاشت و به قدری فشار میداد که گویی چشم در حال بیرون پریدن است و درد تمام وجودم را پر میکرد... خاطرم هست روزی از روزها صبح زود مرا برای بازجویی به اتاق منوچهری بردند. منوچهری هم مرا زیر باد سرد کولر روی یک صندلی نشاند. از همان ابتدای کار یخ کردم. بعد منوچهری گفت: همین جا بشین تا من برم حقوقمو بگیرم و زود بیام. رفتن او همانا و تا ظهر برنگشتن همان. ساعت از 12 ظهر گذشته بود که برگشت و یک دسته اسکناس جلو من پرت کرد. با دیدن پولها نگاهی به منوچهری انداختم. گویی خداوند این جمله را بر زبانم جاری کرد که وای چقدر پول! منوچهری خندید و با نگاهی تند به من گفت: ای پیرزن خرفت، میخوای تو هم این قدر پولدار بشی؟ گفتم: آره. من خیلی بچه دارم و پول زیاد که بد نیست. گفت: این پولارو برای این که تو رو دستگیر کردم بهم دادند. حالا ببین اگر دانشجوی فعالی را دستگیر کنیم چقدر به ما میدن. بیا بگیر بشمارش. در زندان کمیته مشترک من خودم را به بیسوادی زده بودم و خیلی خوب از پس این نقش برمیآمدم. شستم خبردار شد که منوچهری میخواهد مرا امتحان کند. بنابر این ناشیانه گفتم: بلد نیستم بشمارم. فقط میدونم خیلی زیاده. منوچهری ادامه داد اگر از اجتماعات بیرون برای ما کسب خبر کنی و هر کاری بیرون اتفاق میافتد به ما گزارش کنی پول خوبی بهت میدیم. بعد هم دو شماره تلفن به من داد که به زعم او تماس بگیرم و کسب خبر کنم. بلافاصله گفتم من که سواد ندارم تلفن بزنم ولی آقا شما بیا و آقایی کن که من بعضی روزها به خانه شما یا مادرتان و یا فامیلتان بیایم و رختی، لباسی، جارویی چیزی اگر هست برایتان انجام بدهم. ناگهان منوچهری دستش را بالا برد و آن چنان سیلی محکمی به صورتم نواخت که از صندلی پرت شده و نقش بر زمین شدم. بعد هم گفت: ای پدر سوخته! خودت را به نفهمی و خریت زدهای، فکر کردی. حال میخواهی آدرس ما را هم یاد بگیری که بعداً بدونی خونه من کجاست. تو آدم بشو نیستی. و بعد به نگهبان دستور داد: بیان این فلان فلان شده را ببر به سلولش.»[3]
رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیتالله سید علی خامنهای در بازدید خود از موزه عبرت ایران در ۱۵ بهمن ماه ۱۳۸۴، ضمن روایت خاطراتی از نحوه دستگیری خود و شرایط حاکم بر کمیته مشترک ضد خرابکاری، زمانی که در مقابل تابلوی عکس منوچهر وظیفهخواه قرار گرفتند، چنین فرمودند:
«با همین چهره و قیافه و یقه باز که یک چیزی هم به گردنش انداخته بود، نگاهی به من کرد و گفت: خامنهای توئی؟ گفتم: بله. پرسید: مرا میشناسی؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهری هستم، و نگاه کرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببیند. خیلی چیزها دربارهاش شنیده بودم و فوراً او را شناختم ولی به روی خودم نیاوردم. بعد گفت: «من تو را خوب میشناسم. تو همان کسی هستی که مثل ماهی از دست بازجو لیز میخوری. تک تک کارهای تو چیزی نیست، اما مجموعش خدا میداند که چیست؟!»[4]
پینوشتها:
[1] . شکنجهگران میگویند، قاسم حسنپور، موزه عبرت، سال 1388.
[2] . شکنجهگر روانی ساواک که بود؟، باشگاه خبرنگاران جوان، به نشانی:
[3] . خاطرات مرضیه حدیدچی دباغ، سایت مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، به نشانی:
[4] . مثل ماهی از دست بازجو لیز میخوری، سایت موزه عبرت، به نشانی:
منوچهر وظیفهخواه (منوچهری)
تعداد مشاهده: 43442