خاطرات شنیدنی رهبر انقلاب اسلامی حضرت آیتالله خامنهای از سیل ایرانشهر در سال 1357
تاریخ انتشار: 28 فروردين 1403
در اواخر آذر سال 1356، رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیتالله سیدعلی خامنهای، از مبارزان خستگیناپذیر نهضت اسلامی، که مبارزات او رژیم پهلوی را به ستوه آورده بود به ایرانشهر تبعید شد. اما حضور ایشان در آن منطقه مانع از فعالیتهای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایشان نشد.
بر اساس گزارشها و اسناد تاریخی، وقوع سیل در تیرماه 1357 در ایرانشهر خرابیهای فراوانی به بار آورده و آسیب زیادی به روستاییان و مردم ایرانشهر وارد کرده بود. آیتالله خامنهای که در آن زمان در ایرانشهر حضور داشتند، از نزدیک شاهد عدم همراهی و امداد رژیم پهلوی به سیلزدگان بودند.
در کتاب «خون دلی که لعل شد»، خاطرات حضرت آیتالله العظمی سیدعلی خامنهای، ایشان به تفصیل به این موضوع پرداخته و از زمان شروع تبعید تا رسیدگی به سیلزدگان مطالب جالب و روشنگرانهای از وضعیت آن روزها بیان فرمودهاند که بخشی از آن به اضافه چند سند مرتبط از نظرتان میگذرد.
«... اتومبیل جلوی پاسگاه ژاندارمری ایستاد. فهمیدم که قصد آنها تبعید من است و نه زندانی کردن من. در پاسگاه ژاندارمری پنج روز ماندم. در این مدت، خانوده و دوستان چندبار به دیدنم آمدند. در پاسگاه ژاندارمری یک زندان نظامی هم بود، اما مرا به زندان نبردند، بلکه در اتاق افسر کشیک جای دادند. رئیس پاسگاه سرهنگ بود و از شخصیت و نجابت بسیاری برخوردار بود؛ لذا برخوردش با من مثل برخورد زندانبان با زندانی نبود. من نوعی آزادی داشتم. صبح زود از اتاق بیرون میآمدم و در هوای آزاد ورزش میکردم.
آقا، برای من استخاره بگیرید!
به من اطلاع دادند که تبعیدگاهم «ایرانشهر» است. از این خبر خوشحال شدم، زیرا میدانستم که دوستم شیخ محمدجواد حجتی کرمانی در این شهر تبعید شده است. روز حرکت، بستگان و دوستان برای خداحافظی آمدند. لحظات خداحافظی، ناراحتکننده نبود زیرا من به تبعید میرفتم که به مراتب از زندانهای سابقم آسانتر و راحتتر بود. در گاراژ اتوبوسها، یکی از اتوبوسهایی را که به زاهدان میرفت، سوار شدیم. تا پس از آن از زاهدان به ایرانشهر برویم. در این سفر سه نفر با من همراه بودند که یکی از آنها افسر و دو نفر دیگر درجهدار بودند. اتوبوس در شهر گناباد برای نماز و غذا توقف کرد. چون چندبار به گناباد سفر کرده بودم، مردم گناباد مرا میشناختند همچنین تعدادی از شاگردان من ـ از جمله آقای فرزانه، شهیدکامیاب، آقای صادقی ـ اهل این شهر بودند. رابطهی من با طلبههایم نیز معمولاً بیش از رابطهی استاد و شاگرد بود و میان من و این طلاب، رابطهی عاطفی عمیقی برقرار بود. برای شرکت در مراسم ازدواج آنها، به گناباد سفر کرده بودم و با مردم گناباد آشنا شده بودم و آنها هم مرا میشناختند. وقتی از اتوبوس پیاده شدم، جوانی به طرف من آمد و گفت: آقا برای من یک استخاره بگیرید. در همان حال که داشتم برای او استخاره میگرفتم و مأموران همراه هم از نزدیک مرا میپاییدند، آن جوان آهسته گفت: من برای استخاره نیامدهام، بلکه خواستم بدانم چرا تحت نظرید و با مأمور به این شهر آمدهاید؟ گفتم: مرا میشناسی؟ گفت: بله. سپس برایش جریان را گفتم و از او خواستم به برادران اطلاع دهد که من به ایرانشهر که به آنجا تبعید شدهام، میروم.
سپیده دمان روز بعد به زاهدان رسیدیم. به مسجدی رفتیم. من نماز خواندم. سپس صبحانه خوردیم و مدت یک ساعت یا بیشتر، در شهر ماندیم. پس از آن با اتوبوس دیگری به طرف ایرانشهر حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، ابتدا مرا به مقر فرمانداری شهر بردند، اما به آنها گفته شد: او را به مرکز پلیس ببرید. در مرکز پلیس، برایم پروندهای تشکیل دادند و از من تعهد گرفتند که شهر را ترک نکنم و هر روز برای امضا، به مرکز پلیس بیایم...
میلاد پیامبر (صلی الله علیه و آله) نماد وحدت ما
در چهارچوب این دیدگاه، طرح عملی سادهای ارائه کردم: برپایی یک مراسم مشترک بین سنی و شیعه از دوازده ربیعالاول (که به روایت اهل سنت سالروز میلاد پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) است) ـ تا هفده ربیعالاول (که به روایت شیعه سالروز میلاد شریف آن حضرت است). و ما بر این امر توافق کردیم.
مسجد آلالرسول را برای برگزاری مراسم جشن آماده کردیم. زمان با ایام داغ تابستان مصادف بود. گرمای هوا در آفتاب به 63 درجه، و در سایه به 53 درجه میرسید. در آن زمان یکی از دشوارترین کارها برای ما این بود که هنگام ظهر به دستشویی برویم. دستشویی در حیاط قرار داشت و میبایستی بیست متر فاصله را طی کنیم تا به آن برسیم. گرمای خورشید طاقتفرسا بود، چهره را کباب میکرد و پوست را میسوزاند. در سراسر روز هوا همچنان داغ بود. در ساعت ده شب انسان یه رشتهی باریک نسیم لطیف را حس میکرد. بعد این رشتهها افزایش مییافت و با هم جمع میشد و هوا را لطیف و نشاطآور میکرد، اما زمین همچنان ملتهب میماند و هر قدر روی زمین رختخواب و تشک میانداختی، باز نمیشد به راحتی روی آن نشست؛ ولی در عصر روز جشن، هوا کاملاً متفاوت بود. ابرهایی در آسمان بالا آمد و جلوی حرارت خورشید را گرفت. سپس نسیم لطیفی که در آن ساعتها سابقه نداشت، وزیدن گرفت و به دنبال آن، کمی قطرات ریز باران بارید. پیشبینی کردیم که شب جشن، شبی دلپذیر باشد.
روز عید میلاد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و روز جشن، با هوای خوب و معتدل و قطرات باران همراه شد. مردم گروه گروه بیرون آمدند تا از هوا لذا ببرند و راهی مسجد آلالرسول شوند که مملو از نمازگزاران شده بود، شبستان و ایوان هم از جمعیت پر بود. همانطور که گفتم، شبستان با قالیهای گرانبها فرش شده بود. در محراب به نماز مغرب ایستادم. در رکعت دوم نماز، صدای غریبی مانند صدای یک گاری شاخههای نخل که سرشاخهها به زمین کشیده شود، به گوش میرسید. صدا قطع نشد. اگر گاری بود، باید میگذشت و صدا قطع میشد. لحظاتی بعد که صدای تلاطم آب را شنیدم، فهمیدم که سیل به راه افتاده است.
سیل و تربت امام حسین(علیه السلام)
پس از پایان نماز دیدم سیل، شهر را فراگرفته و آب بالا آمده، تا جایی که به ایوان مسجد هم ـ که نیم متر از سطح زمین بلندتر بود- رسیده بود. با صدای بلند از مردم خواستم با این حادثه مقابله کنند. ابتدا گفتم فرشهای مسجد را جمع کنند و در جای بلندی بگذارند تا آب آن را از بین نبرد. بعد، از مردم خواستم احتیاطات لازم را برای حفاظت از کودکان و زنان به عمل آورند. جریان سیل دو سه ساعت ادامه یافت و در این مدت ما صدای آوار خانهها را یکی پس از دیگری میشنیدیم. حتی ترسیدم مسجد نیز خراب شود. همه چیز وحشتناک بود. تاریکی ناشی از قطع برق، سیل خروشان و بیامان، خراب شدن خانهها و فریاد کمکخواهی مردم. در چنین حالت بحرانی و وحشتناکی، ذهن انسان فعال میشود و به دنبال هر وسیلهای برای مقابله با وضع موجود میگردد. قبلاً این مطلب را شنیده بودم که برای رفع چنین خطر فراگیر گریزناپذیری میتوان به تربت سیدالشهداء(علیه السلام) ـ به اذن خدای متعال ـ توسل جست. قطعهای از تربت که خدا به برکت وجود ریحانهی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بدان شرافت بخشیده، در جیب داشتم. آن را از جیب بیرون آوردم، به خدا توکل کردم و آن را در میان امواج پرتلاطم سیل پرتاب کردم. لحظاتی نگذشت که به لطف و فضل خدا سیل بند آمد.
پس از آنکه سیل بند آمد کمیتهای برای کمک به سیلزدگان تشکیل دادیم. آن شب فعالیت مهمی امکان پذیر نبود؛ لذا کار را به صبح فردا موکول کردیم. به خانه رفتم؛ خانه دو باب منزل بود که در بین آن دو، یک در مشترک وجود داشت. من و آقای راشد در یکی از این دو منزل و آقای رحیمی و آقای موسوی شالّی در منزل دیگر ساکن بودند. این دو نفر هم پس از آقای راشد به ایرانشهر تبعید شده بودند. آقای رحیمی پس از انقلاب، زمانی که نمایندهی مجلس بود، به شهادت رسید. وقتی به خانه رسیدم، دیدم خانه سالم است و آب فقط تا نزدیکی آن رسیده. در شهر پیچید که خانهی تبعیدیها را آب نگرفته و این را کرامتی برای ما تلقی کردند! اما من به مردم توضیح دادم و گفتم: اینکه آب وارد خانهی ما نشده، به این دلیل است که خانه در جای بلند واقع شده و بنابراین معجزه و کرامتی در کار نیست.
مرکز امدادرسانی
صبح روز بعد به اتفاق آقای رحیمی و آقای راشد به بیرون شهر رفتیم تا خانههایی را که سیل در درهی شهر تخریب کرده ببینیم. اتفاقاً همین خانهها علت اصلی سیل در شهر بود؛ زیرا این شهر در طول تاریخ همواره در معرض باران بوده و آب باران از مسیر دره راه خود را میگشوده و از شهر میگذشته و بنابراین شهر در گذر قرنها سالم مانده است؛ به همین جهت هر ساخت و سازی در مسیر آن ممنوع بوده زیرا موجب بسته شدن مسیر و سرازیر شدن آب به طرف شهر میگردیده است. اما عدهای که به دنبال زمین مجانی بودند، در این دره، خانه ساخته بودند و در واقع دست به مخاطره زده بودند. هنوز هم برخی از این قبیل افراد در برخی شهرها چنین اقداماتی میکنند، اما توجه ندارند که از این راه نه تنها خود، بلکه همهی شهر را به خطر میاندازند.
به دره رفتیم و دیدیم خانههایی که در آنجا ساخته بودند، همه خراب شده است. آنجا بودیم که دیدیم یک خانوادهی بلوچ ـ چند زن و یک مرد و چند کودک ـ از دور به طرف ما میآیند. بر دستان مرد، کودکی خوابیده بود و زنان گریه و زاری میکردند. وقتی نزدیک شدند، فهمیدیم کودک مرده است. این صحنه مرا عمیقاً تکان داد و با صدای بلند گریستم.
من نسبت به کودکان و زنان حساسیت خاصی دارم. هیچگاه نمیتوانم کمترین آسیب و اهانتی را به یک کودک یا یک زن تحمل کنم. بارها به دوستانم گفتهام من برای قضاوت میان یک زن و مرد، مناسب نیستم؛ زیرا حتماً از زن جانبداری میکنم! و همینطور در مورد کودکان؛ من حتی طاقت این را هم ندارم که در فیلم ببینم کودکی دچار مصیبت میشود. لذا وقتی آن کودک را که در حادثهی سیل جان داده بود، دیدم، تحت تأثیر قرار گرفتم و عمیقاً گریستم. آن خانواده متوجه گریه و تأثر من شدند. آقای راشد به من گفت: اینها وقتی دیدند شما بیش از خودشان متأثر شدهاید، شگفتزده شدند. خبر گریهی من میان بلوچها منتشر شد.
به شهر برگشتیم و در کمیتهی نجات امدادی که تشکیل داده بودیم، مستقر شدیم. خبر دادند که هشتاد درصد خانههای شهر ویران شده و تمام خانههایی را هم که ویران نشده، آب فراگرفته است. بیشتر خانههای ایرانشهر یک طبقه است. ناگهان به ذهنم رسید که مردم شهر از دیروز ظهر تاکنون غذایی نخوردهاند و گرسنهاند. نانواها به علت سیل، نانواییها را بسته بودند. آب، هم وارد مغازهها شده بود و هم وارد انبارها و رفع این مشکل چند روزی طول میکشید. بنابراین گرسنگی، شهر را تهدید میکرد. به دوستان گفتم: بیایید شعار «شهر گرسنه را نجات دهید!» را اجرا کنیم و تلاش کنیم از هر راهی که شده، برای مردم غذا تهیه کنیم. دیدیم مردم، سرگردان و مبهوت در راهها پراکندهاند و حادثه آنها را از گرسنگی غافل کرده. در کنار راه یک دکان بقالی را دیدم که چون از سطح زمین بلندتر بود، از آبگرفتگی نجات یافته بود. صاحب مغازه جلوی در مغازه ایستاده بود، به چپ و راست نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند. نزد او رفتم و گفتم: در دکان شما چیزی که مردم بتوانند بخورند، یافت میشود؟ گفت: فقط بیسکویت. گفتم: هرچه داری، بده. همهی کارتنهای بیسکویتش را خریدم ـ که البته زیاد هم نبود ـ و همانجا میان مردم آواره توزیع کردم. این فقط یک اقدام مُسَکِّن و موضعی بود و علاج یک شهر گرسنه را نمیکرد.
به ادارهی پست رفتم و به آقای کفعمی در زاهدان ـ عالم بزرگ معروف استان سیستان و بلوچستان که قبلاً ذکرش رفت ـ تلفن زدم و دربارهی ابعاد فاجعه با او صحبت کردم و گفتم: ما به نان و خرما ـ و اگر بشود، پنیر نیز ـ هرچه زودتر و به هراندازه که بتوانید، نیاز داریم. از او خواستم با آقای صدوقی در یزد، و با مشهد و تهران نیز تماس بگیرد و به همه اطلاع دهد که ما به غذا نیاز داریم. چند بار با صدای بلند تکرار کردم: به همه بگویید من با بیصبری منتظر نان و خرمایم.
وقتی گوشی تلفن را گذاشتم، دیدم مردم پشت سر من با شگفتی به التماس و اهتمام شدید من گوش میدادند و با حالت ستایش و تعجب به یکدیگر نگاه میکردند. طبیعی بود که خبر این اقدام من ظرف کمتر از یک ساعت در شهر پخش شود. اهالی شهر به تلاشهای من دل سپردند، زیرا از ناتوانی علمایشان و نیز ناتوانی مقامات رسمی در امدادرسانی فوری مطلع بودند. علما قدرت نداشتند و مقامات رسمی هم اهمیتی نمیدادند و بلکه عاجز از آن بودند.
به مسجد آلالرسول رفتم تا آنجا را آماده کنم که مرکز امدادرسانی باشد. همهی نگاهها به مسجد دوخته شد. دو سه ساعت بیشتر طول نکشید که یک کامیون بزرگ پر از نان و خرما و هندوانه و پنیر رسید. بلندگوی مسجد را با تلاوت قرآن باز کردیم و بعد اعلام کردیم که مسجد آلالرسول مرکز کمک به مردم و رساندن غذا برای نجات مردم است. به برادرانم گفتم: به هرکس که میآید، غذا بدهید؛ اگر گفت کم است، بیشتر بدهید؛ اگر دوباره هم آمد، به او بدهید و نگویید قبلاً گرفتهای. باید بدین وسیله نگذاریم مردم حریص شوند. البته مطمئن بودم که برادران سایر شهرها نیز به ما کمک خواهند رساند. و این چنین ما کار امدادرسانی را آغاز کردیم.
من خودم میان برادران به دقت تقسیم کار کردم. یک تشکیلات جدی شکل گرفت. و من از تجربهی سابق خود در زلزلهی فردوس در سال 1347 استفاده کردم. در شهریور آن سال، در فردوس و اطراف آن زلزلهی نسبتاً شدیدی اتفاق افتاد. من و گروهی از برادران برای کمکرسانی به آنجا رفتیم و بیش از دو ماه ماندیم و طی آن، تجربیات ارزشمندی در زمینهی کمک به مردم و نیز بسیج نیروهای مردمی به دست آوردیم. من از آن ایام خاطرات جالبی دارم. در هر حال، کار ما در ایرانشهر پنجاه روز ادامه یافت. به دیدار مردم در خانهها و آلونکها و چادرها میرفتیم. تعداد افراد خانوادهها را آمار گرفتیم. گاهی ارقامی که به ما داده میشد، دقیق نبود؛ ولی حمل بر صحت میکردیم و بررسی مجدد نمیکردیم. ما به اعماق احساسات و عواطف مردم نفوذ کرده بودیم.
توزیع را براساس آمارهایی که نوشته بودیم، قرار دادیم. برگههایی برای کوپن خواربار تهیه کردیم و هر خانواده طبق برگهی کوپن، سهمیه دریافت میکرد. در این مدت، علاوه بر مواد غذایی که گاهبهگاه توزیع میشد، تعداد بسیاری چراغ، پتو، ظرف، فرش و زیرانداز و سایر لوازم سادهی زندگی توزیع کردیم. کسانی بودند که کوپن تقلبی درست میکردند و امضای مرا روی آن جعل میکردند. ولی امضای من با آنکه ظاهراً ساده بود، اما رمزی داشت که خود من از آن آگاه بودم. من متوجه جعل امضا میشدم، اما به روی آنها نمیآوردم.
در آن روزهای امدادرسانی، آقای حجتی از سنندج به ایرانشهر آمد. او در سنندج بیمار شده بود و مرخصی گرفته بود تا به کرمان برود، آنها هم به او اجازه داده بودند. او از کرمان برای دیدن ما به ایرانشهر آمد. آمدنش فرصتی برای تجدید دیدار بود. با هم شب را تا صبح بیدار ماندیم. صبح از او دعوت کردم تا به شهر برویم و با ماشین من در شهر بگردیم. خودم پشت فرمان نشستم و او کنار من نشست. وقتی دید مردم، از زن و مرد و کودک، موقعی که اتومبیل ما را میبینند، برای ما دست تکان میدهند و به ما سلام میکنند، شگفتزده شد. با تعجب گفت: به یاد داری در آغاز، مردم حتی از سلام دادن به ما دریغ میکردند؟ گفتم: بله، به یاد دارم، اما وقتی فردی شریک غم و شادی مردم میشود، این چنین جایگاهی در دل آنها مییابد.
در پایان پنجاه روز امدادرسانی و پس از برطرف کردن آثار سیل تا جایی که میتوانستیم جشن بزرگ برپا کردیم و من در آن جشن سخنرانی کردم که هنوز متن ضبط شده سخنرانی و تصاویر جشن موجود است.»
تعداد مشاهده: 14016