زندگی و زمانه علی دشتی – بخش اول
تاریخ انتشار: 21 خرداد 1403
علی دشتی در ۱۱ فروردین ۱۲۷۳ش/ ۱۳۱۲ق در کربلازاده شد.[1] پدرش شیخ عبدالحسین دشتستانی، روحانی خوشنام و مورد احترام بود و گاه در عتبات و گاه در دشتستان و بوشهر به سر میبرد. شیخ علی دشتی تحصیلات خود را در مدرسه حسینی ایرانیان در عتبات[2] تا مقطع سطح به پایان برد. قسمتی از اصول را نزد حاج سید حسین فشارکی و کفایه آخوند خراسانی را نزد حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی فراگرفت.[3]
علی دشتی در اواخر ذیحجه ۱۳۳۴ق/ نوامبر ۱۹۱۶م، در کوران جنگ جهانی اول، به همراه پدر و برادران[4] راهی ایران شد و در شب عاشورای ۱۳۳۵ق به بوشهر رسید. پس از مدتی اقامت در بوشهر و دشتستان و برازجان، و سفری کوتاه به بندرعباس، به شیراز رفت. اقامت دشتی در شیراز سرآغاز ورود او به دنیای ملتهب و پرتلاطم روزنامهنگاری و سیاست آن روز ایران است.
زمان و نحوه بازگشت دشتی به ایران و اقامت اولیه او در بوشهر و شیراز بعدها موضوع مناقشاتی شد که به آن خواهیم پرداخت و متن دفاعیه دشتی را با عنوان «دشتی را بهتر بشناسید»، نقل خواهیم کرد.
طلبه آشوبگر
علی دشتی در فضایی پرآشوب به دنیای سیاست و مطبوعات وارد شد. فعالیت روزنامهنگاری را در شهر شیراز و در روزنامه فارس، به مدیریت فضلالله بنان شیرازی، آغاز کرد ولی اندکی بعد مقالهای از او منتشر شد که به نوشته رکنزاده آدمیت، «عامه نپسندیدند و هیاهویی راه انداخته، اراده قتلش را کردند. ناچار در منزل عبدالحسین میرزا فرمانفرما، که در آن وقت والی فارس بود، پناهنده شد و فرمانفرما به حمایت از او برخاست و در پنهانی روانه اصفهانش کرد.»[5] اقامت دشتی در شیراز به گفته خود او، حدود پنج ماه به درازا کشید.
اقامت دشتی در اصفهان نیز چون شیراز کوتاه بود و او پس از پنج ماه راهی تهران شد. عین السلطنه از قول شیخ عبدالمجید مینوچهر، همولایتی دشتی، علت و نحوه خروج دشتی از شیراز و دوران اولیه اقامت او در تهران را چنین بیان کرده است:
«آدمی است طبیعی مذهب. در شیراز بدین واسطه مطرود واقع شد. میخواستند صدمه به او بزنند. حاجی آقای شیرازی[6] او را همراه خود طهران آورد، امورات خانه را به وی سپرد. مسافرت کرد. گویا هنگام مهاجرت، شیخ علی [دشتی] انواع تقلب و خیانت را در غیبت او نمود... حاجی آقا آمد، از وقایع مستحضر شد، او را پس از سرزنشها مرخص کرد.»[7]
دشتی در پاسخ به اتهامات رایج آن زمان بر ضد خود، در مقاله «دشتی را بهتر بشناسید» به طور مختصر به ماجرای اختلال در روابط خود با «میزبان محترم»، حاجی آقا شیرازی، نیز اشاره کرده و آن را کار «هوچیهایی» دانسته است «که غیر از دو به هم زدن و کشتن ضعیف کاری ندارند.»
در ۲۹ شوال ۱۳۳۶ق/ ۷ اوت ۱۹۱۸م میرزا حسن خان وثوقالدوله برای دومین بار ریاست دولت را به دست گرفت. در این زمان جنگ جهانی اول به پایان خود میرسید؛ پایانی سرنوشتساز که طلوع عصر نوینی از سلطه نواستعماری را برای منطقه خاورمیانه و از جمله ایران رقم میزد.
سرانجام در ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸ جنگ خاتمه یافت و حدود هشت ماه بعد، در ۹ اوت ۱۹۱۹م دولت وثوقالدوله قرارداد معروف ۱۹۱۹ را در تهران با سرپرسی کاکس، نماینده وزارت امور خارجه بریتانیا، منعقد کرد. در زمانی که دولت بریتانیا به دلیل بحران ژرف مالی و اقتصادی پس از جنگ مجبور به کاهش حدود ۸۶ میلیون پوند از بودجه وزارتخانههای خود بود، انعقاد این پیمان سالیانه ۳۰ میلیون پوند هزینه جدید را بر او تحمیل میکرد. به این دلیل، قرارداد ۱۹۱۹ با مخالفت دیوید لوید جرج نخستوزیر، و گروهی از متنفذترین اعضای دولت وقت بریتانیا- از جمله وینستون چرچیل وزیر جنگ، و ادوین مونتاگ وزیر امور هندوستان- و حکومت هند بریتانیا مواجه شد؛ ولی به دلیل پافشاری لجوجانه لرد کرزن وزیر امورخارجه، بر پیمان فوق موجی از دسیسهها را علیه او و برای الغای قرارداد برانگیخت. حکومت هند بریتانیا که امور اطلاعاتی ایران و بینالنهرین را در حیطه اقتدار خود داشت، سهمی بزرگ در این دسیسهها علیه کرزن و دولت وثوقالدوله ایفا نمود.
در ایران دو گروه و با دو انگیزه به مخالفت با قرارداد برخاستند؛ گروه نخست رجال میهندوستی بودند، همچون شهید آیتالله سید حسن مدرس [و آیتالله محمد خالصیزاده و شیخ محمد خیابانی]، که قرارداد ۱۹۱۹ را پیمانی استعماری و منافی با استقلال سیاسی ایران میدانستند، و گروه دوم کسانی بودند که پرچم مبارزه با قرارداد را برافراشتند تا راه را برای تحقق کودتا و استقرار دیکتاتوری نظامی بومی در ایران هموار کنند؛ طرحی که از حمایت حکومت هند بریتانیا، بازیگر اصلی صحنه سیاست ایران، و کانونی قدرتمند و جهانوطن در بریتانیا برخوردار بود. با توجه به این دوگانگی است که میتوان فعالیت کسانی چون حاج محمد معینالتجار بوشهری را، که به داشتن پیوندهای عمیق با «انگلیسیها» شهره بودند، علیه قرارداد ۱۹۱۹ تبیین و تعلیل کرد.[8]
در۱۳ ذیقعده ۱۳۳۷/ ۱۸ اسد ۱۲۹۸ دولت وثوقالدوله متن قرارداد را در روزنامههای رعد و ایران، که ناشر افکار دولت بودند، منتشر کرد و اندکی بعد موجی بزرگ بر ضد آن به پا خاست. به نوشته دشتی در مقاله «دشتی را بهتر بشناسید»، در زمان شروع غوغای ضد قرارداد یکی دو ماه از اقامتش در اصفهان میگذشت و او از همین زمان در شمارههای نخست هفتهنامه میهن، پس از کسب اجازه از «آقای بنان السلطان»، مقالاتی علیه قرارداد نوشت ولی اندکی بعد، «در معیت آقای حاج آقای شیرازی»، عازم تهران شد. دشتی در تهران به نگارش و توزیع شبنامه و مقالات تند علیه قرارداد و دولت وثوقالدوله ادامه داد.
وثوقالدوله تکاپوی پرهیاهوی این شیخ جوان دشتستانی را برنتافت و دستور اخراج او از ایران و بازگشتش به عتبات را صادر کرد. دشتی پس از چند روز بازداشت به مرزهای غربی ایران اعزام شد. نظامیان دشتی را در هوای گرم اواخر خردادماه پیاده به قزوین بردند. بیمار شد و سه هفته در قزوین ماند. در قزوین بود که دولت وثوقالدوله سقوط کرد (جمعه ۸ شوال ۱۳۳۸/ ۴ سرطان ۱۲۹۹) و چند روز بعد میرزا حسنخان مشیرالدوله زمام دولت را به دست گرفت. دوستان دشتی برای آزادی او تلاش کردند ولی مشیرالدوله موافقت نکرد. دشتی را به همدان بردند. در این زمان از مرکز دستور رسید که از اعزام دشتی به بینالنهرین صرفنظر شود و در کرمانشاه بماند. دشتی قریب به پنج ماه در کرمانشاه ماندگار شد. در آن زمان غلامرضا رشید یاسمی، که بعدها به عنوان ادیب و محقق شهرت فراوان یافت، در کرمانشاه معلمی میکرد. دشتی با او دوست و محشور شد و مقدمات زبان فرانسه را نزد وی فرا گرفت. رشید یاسمی اندکی بعد همکار دشتی در روزنامه شفق سرخ شد. دشتی در سال ۱۳۵۲ نوشت: «رشید نخستین همکار من در شفق سرخ و بلکه مشوق و مؤید من در تأسیس آن بود.»
در ۱۴ صفر ۱۳۳۹ق دولت سپهسالار اعظم (محمد ولیخان تنکابنی) زمام امور را به دست گرفت. دشتی منتظر ابطال حکم تبعید نشد و به تهران بازگشت؛ به دلیل بازگشت خودسرانه زندانی شد ولی پس از چند روز با وساطت سید محمد صادق طباطبایی رهایی یافت.
اینک اوائل زمستان ۱۲۹۹ و دو سه ماه پیش از کودتای ۳ اسفند است. دشتی به فعالیتهای سیاسی خود در تهران ادامه داد و تقاضای امتیاز روزنامهای به نام قرن بیستم کرد که آن را به دست نیاورد. بعدها، از ۱۶ اردیبهشت ۱۳۰۰، میرزاده عشقی به همین نام روزنامهای جنجالی منتشر کرد که به دلیل مواضع صریح و تند آن بر ضد رضاخان سردارسپه، و انتساب غائله جمهوری به دسایس استعمار بریتانیا به ترور و قتل او (12 تیر ۱۳۰۳) انجامید.
پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ علی دشتی، به سان بسیاری دیگر از فعالین سیاسی، بازداشت شد و تا پایان کار دولت نود روزه سید ضیاءالدین طباطبایی در باغ سردار اعتماد زندانی بود. او در این دوره یادداشتهایی فراهم آورد که در اواخر ۱۳۰۰ و اوائل ۱۳۰۱ در شمارههای اول تا پانزدهم شفق سرخ، با نام «ایام محبس»، درج شد و در آبان۱۳۰۱ به همراه یادداشتهای تبعید در زمان دولت وثوقالدوله توسط خود دشتی به صورت کتاب انتشار یافت. در سال ۱۳۱۳ رکنزاده آدمیت این کتاب را تجدید چاپ کرد. چاپ دوم نیز مانند چاپ اول به سرعت نایاب شد. در آذر ۱۳۲۷ مشفق همدانی چاپ سوم ایام محبس را با مقدمه خود منتشر کرد و بر مبنای این نسخه چاپهای پنجم (۱۳۳۹) و ششم (امیرکبیر،۱۳۵۲) انجام گرفت.
ایام محبس علاوه بر ارزش ادبی آن، که به عنوان یکی از آثار مؤثر در رواج سادهنویسی در نثر معاصر فارسی شناخته میشود نخستین اثر در ادبیات فارسی است که به توصیف زندان و زندانی سیاسی پرداخته است.
«دشتی در این یادداشتها سراسر انزجار خود را از حاکمان وقت و رفتارهای ناشایست بشری و تمدن جدید ابراز میدارد. اینگونه پیداست که ایام محبس بر او بسیار سخت گذشته است تا آنجا که تمدن جدید را، که زندان را یکی از نشانههای آن میداند، سخت به باد ناسزا و دشنام میگیرد و این تمدن را نه تنها برای آدمیان سعادتآمیز نمیداند، بلکه مایه هلاکت و بدبختی میشمارد... از لابلای سطور این رساله دغدغههای فکری و آمال این زندانی سیاسی کاملاً هویدا است. از عرفان و تصوف و نقش آن دو در حیات آدمیان سخن میگوید، از گوته و گوستاو لوبون سخن میراند، سید ضیاء را به باد انتقاد میگیرد، تمدن جدید را به سخره میگیرد و عقاید مادیون و طبیعیون را گمراه کننده میشمارد و بهترین طریق سعادتمند کردن آدمیان را توسل به آئین اسلام میداند. مینویسد: «تنها مایه تسلی یک نفر محبوس این است که خود را در میان جمعیتی که در افق فکری به وی نزدیک است مشاهده کند، بزرگترین ضربه به قلب یک نفر محبوس سیاسی این است که او را در میان دزدان بفرستند.»[9]
اندیشه سیاسی دشتی در ایام محبس را میتوان نوعی پوپولیسم آنارشیستی، یا آنارشیسم احساسی و عوامفریبانه، خواند که با رگههایی از فرهنگ ایرانی آمیخته است. این نوع نگرش شاخص اندیشه بسیاری از تجددگرایان آن عصر است، در مطبوعات آن زمان موج میزند و در کسانی چون شیخ ابراهیم زنجانی، سید ضیاءالدین طباطبایی و علی دشتی به اوج افراط میرسد و ملغمهای آشفته از دیدگاههای متناقض و شعارهای سطحی را پدید میآورد.
دشتی در ایام محبس، بهرغم اینکه زندانی سید ضیاء است - روزنامهنگاری که با داعیه مبارزه با اشرافیت به قدرت رسیده- به شدت به اشراف و ثروتمندان میتازد و عملکرد سید ضیاء را در این زمینه نهتنها مورد تأیید قرار میدهد بلکه او را به «انتقام» و «محو و نابود کردن» ایشان فرا میخواند:
«این مجسمههای غرور و نخوت که خود را مافوق طبقات مردم تصور میکنند از کجا تحصیل ثروت نمودهاند؟ ... تمول این دسته آلوده به خون هزاران افراد جامعه است. مکنت و تجمل این آقایان با اشک چشم هزارها ستمدیدگان اجتماع تدارک شده است... بنازم دست سید ضیاءالدین طباطبایی را که بر سر این جنایتکاران اجتماعی فرود آمد ولی افسوس که آنها را محو و نابود نکرد... افسوس، این دستی که بر سر شما فرود آمده سنگین و منتقم نیست. افسوس که همه شما به مکافات اعمال زشت خود دچار نشدهاید. افسوس که جامعه برای دور انداختن کابوس وجود شما از روی سینه خود ضعیف و ناتوان است.»
نفرت دشتی از اغنیا تا بدان جا میرسد که حتی اصول سوسیالیسم را مورد تأیید قرار میدهد:
«ای ماشینهای فلسفهباف، ای دماغهای جامد، ای مزدورهای سعادت دیگران، ای شمایی که به قوه الفاظ مجوف اصول سوسیالیسم را مخالف عمران و تکامل تمدن میدانید، بس است، یک قدری عمیق شوید، به فلسفه حیات و زندگانی مراجعه کنید و منتهی الیه زندگانی را جستجو نمائید.»
دشتی در ایام محبس به تمدن جدید میتازد و به «ویران کردن» آن و در انداختن طرحی نو فرا میخواند:
«تمدن قسمت اعظم بشر را بدبخت نموده تا یک دسته را خوشبخت و سعادتمند نماید...
باید این تمدن ظالم را ویران کرد و بر آثار و خرابههای او توحشی که نسبتاً به سعادت نزدیکتر باشد برپا نمود.»
و در مقابل، اسلام را به عنوان راه رستگاری بشر، مینمایاند:
«عقاید خشک مادیون و طبیعیون اینها را به طرف یأس، ناامیدی، بدبختی و قساوت و بالنتیجه جرایم و جنایات میکشاند، همچنان که عقاید تصوف به سوی ذلت و نکبت و اسارت سوق میدهد. پس بهترین طریق برای سعادتمند کردن مردم، یعنی ایجاد سعادت نسبی، همان حدودی است که تعالیم یک دیانتی مانند اسلام برای پیروان وظایف طبیعی و اخلاقی تعیین کرده است...»
به نوشته یحیی آرینپور، براساس تصریح خود دشتی در ایام محبس، او هلوئیز جدید[10] اثر ژانژاک روسو را در زندان با خود داشت و در نگارش این اثر تحت تأثیر نوشتههای روسو و لامارتین بود.[11]
شفق سرخ و غائله جمهوری
علی دشتی پس از آزادی از زندان، قریب به سه ماه با میرزا حسینخان کمالالسلطان، متخلص و مشهور به «صبا» در روزنامه ستاره ایران همکاری کرد و سردبیری این روزنامه را به دست گرفت. در این زمان رضاخان سردارسپه وزیر جنگ، فشار بر مطبوعات را آغاز کرد؛ مدیر ایران آزاد به تبعید رفت و حسین صبا مدیر ستاره ایران در قزاقخانه در حضور شخص سردارسپه دویست ضربه شلاق خورد. سردارسپه در اعلامیه خود هدف از تنبیه صبا را «پایان دادن به هرج و مرجهای انفرادی» و «حفظ عالم مطبوعات» عنوان کرد.[12] ولی در واقع هدف تبدیل صبا به ابزاری کاملاً مطیع برای تبلیغات خود بود و موفق نیز شد.
در این زمان تاریخ مطبوعات ایران یکی از پرهیاهوترین ادوار خود را میگذرانید. چنانکه در مقاله «دشتی را بهتر بشناسید» خواهیم دید، بازار پروندهسازی و ایراد اتهامات سیاسی و اخلاقی پررونق بود و بهویژه متهم کردن دیگران به «وابستگی به انگلیس» حربهای کوبنده به شمار میرفت و از اینرو رواج گسترده داشت. به تبع این فضا، ارباب جراید پرفروش از نفوذ فراوان برخوردار بودند و در بسیاری موارد جریده خود را به ابزاری برای کسب ثروت بدل میکردند. روزنامهنگاران با اخلاق نادر بودند. قلمفروشی رواج فراوان داشت و سطح نازل اخلاق سیاسی و فردی تعارضی ژرف میان گفتار و نوشتار با کردار واقعی و عملکرد روزمره روزنامهنگاران پدید آورده بود. بدینسان مکتبی بنیان نهاده شد که بعدها در سالهای ۱۳۲۰، در روزنامهنگارانی چون محمد مسعود به اوج خود رسید.[13] عینالسلطنه فضای مطبوعاتی تهران را در واپسین سالهای سلطنت احمد شاه چنین توصیف کرده است:
«روزنامه خیلی زیاد شده، دکان و محل ارتزاق خوبی شده است. گویا چهل روزنامه هفتگی و یومیه چاپ میشود. بعضی از جراید هست که به همان نصب تابلو و نشر دو سه نمره قناعت نموده است. برخی فقط هفتهای یکی دو بار... چاپ و منتشر میکنند. به همان اسم و دخول در جرگه جراید و بعضی دخلهای مختصر قانع میباشند. عمیدالملک میگفت درست حساب کردیم هر روزنامه که روز چاپ شود پنجاه تومان خرج دارد. از تک فروشی و آبونمان هر قدر کوشش کنند بیش از سی تومان واصل نمیشود. بیست تومان در هر نمره ضرر است و این ضرر با تمام آن خرجهایی که دارند تمام یا از سفارتخانهها گرفته میشود یا از مردم دیگر.
در منزل ما گفتند عصر جدید با پول انگلیس چاپ میشود. هرمز میرزا خواست برائت ذمه او[14] را حاصل کند. گفت: کاغذش را انگلیسها دادند. (حالا طوری شده که از کاغذ روزنامه شناخته میشود مال سفارت روس است یا انگلیس.)»[15]
اندی پیش سید ضیاءالدین طباطبایی، که از پیشینهای مشابه با دشتی برخوردار بود، به یمن کودتای فوج قزاق به قدرت رسیده و در مسند ریاست دولت جای گرفته بود. بنابراین پیشه روزنامهنگاری در میان جوانان جویای نام خواهان فراوان داشت و مدیریت روزنامهای از آن خود آرزوی هر روزنامهنگاری بود. به تعبیر عینالسلطنه:
«یک نفر سید ضیاء که مدیر جریده بود رئیسالوزرا شد، حالا هر مدیر روزنامه خیال ریاست وزرا دارد.»[16]
در ۱۱ اسفند ۱۳۰۰ آرزوی دشتی ۲۸ ساله تحقق یافت و انتشار شفق سرخ را آغاز کرد. این نشریه ابتدا سه شماره در هفته و از آذر ۱۳۰۴ به صورت یومیه بود. نویسندگان جوان و با استعدادی چون غلامرضا رشید یاسمی، سعید نفیسی، نصرالله فلسفی و دیگران، نویسندگی را در شفق سرخ دشتی مشق کردند و بعدها چهرههایی نامدار شدند. بنابراین شفق سرخ را میتوان مکتبی سیاسی، فکری و ادبی دانست که پرورشیافتگان آن در دهههای پسین بر فرهنگ ایران تأثیرات ژرف بر جای نهادند. پیشکسوت و ستاره این مکتب شیخ جوان دشتستانی بود. دشتی در سال ۱۳۵۲ نوشت:
«رشید [یاسمی] نخستین همکار من در شفق سرخ و بلکه مشوق و مؤید من در تأسیس آن بود... رشید به تهران منتقل شده بود. ستون انتقاد ادبی روزنامه از همان شماره نخست به رشید اختصاص داشت. او سعید نفیسی و چند تن از اهل ادب را به همکاری در شفق سرخ دعوت کرد، بهطوریکه حوزه دوستان و همکاران شفق سرخ از همان اوائل کار رونق گرفت. به تدریج و اندکی پس و پیش، نصرالله فلسفی، رضا هنری، مجتبی طباطبایی، رضا شهرزاد، محمود عرفان، محمد سعیدی، بدیعالزمان فروزانفر، سید احمد صانی نجفی (بهترین مترجم رباعیات خیام به عربی)، لطفعلی صورتگر، احمدی بختیاری، میرزا آقاخان فریار، سید فخرالدین شادمان، یحیی ریحان و غیره گرد هم آمدند. حوزهای دوستانه، که عباس خلیلی اسم آن را «اقمار سرخ» گذاشته بود، رونق گرفت. در جمع ما، رشید یکی از استوارترین دوستان به شمار میرفت.»[17]
فرجالله بهرامی،[18] رئیس کابینه وزارت جنگ و منشی رضاخان سردارسپه، نیز مخفیانه و با نام مستعار «ف. برزگر» در شفق سرخ مینوشت.[19] بهرامی چهل ساله رابط سردارسپه با دشتی و «اقمار سرخ» او بود. این رابطه بعدها به دوستی نزدیک بدل شد. در اوج دیکتاتوری رضاشاه دشتی و بهرامی با هم به زندان و تبعید رفتند و اندکی پس از سقوط رضاشاه با هم حزب عدالت را به پا کردند.
در شمارههای آغازین شفق سرخ واکنش دشتی به رفتار خشن و سرکوبگرانه رضاخان سردارسپه در قبال مطبوعات چنین بود:
«آقای سردار سپه، بخوانید و به دقت هم بخوانید زیرا از وقتی که متصدی وزارت جنگ شدهاید کمتر اینگونه کلمات به مسامع شما رسیده است... آقای سردارسپه، آن روزی که مدیر ستاره ایران را به امر شما شلاق زدند یک نفر به شما نگفت که این رفتار در خاطره عموم ملت چقدر اثر سوء بخشیده است. آن روزی که مدیر ایران آزاد به حکم شما تبعید شد کسی اینقدر در راه دوستی شما فداکاری نداشت که از اصدار این حکمی که به قلوب عناصر آزادیخواه یک صدمه غلیظی میزد، جلوگیری نماید... در مملکتی که آزادی را به قیمت خونهای مقدسی به دست آورده و حکومت را از محمدعلی میرزا و درباریان و وزرا گرفته به قانون دادهاند، آیا قضاوت در مندرجات جراید از وظایف یک نفر نظامی به کلی خارج نیست؟ آقای سردارسپه، من یک قلم بیشتر ندارم و آن را هم حکومت نظامی شما میتواند در هم بشکند، و حالت روحیهام نیز برای تحصن در هیچ جا و تشبث به هیچ بیگانهای حاضر نیست؛ ولی معذلک، چون نمیخواهم سرنوشتهایی نظیر اسلاف شما منتظر شما بوده باشد، این حقیقت خالی از آلایش را میگویم... شما برای اجرای نیات خود و برای توسعه قوای نظامی و عظمت دادن ایران باید نه تنها مطابق قانون و اصول حکومت ملّی ایران رفتار کنید بلکه دست به دست آزادیخواهان داده بنای استبداد و مفاسد موجوده اجتماعی را متزلزل کرده برای کلیه مظاهر اجتماعی خود یک طرح تازه و جدیدی بریزید...»[20]
این نوشته را گاه به عنوان نمادی از نگرش منفی دشتی، به رفتار اقتدارگرایانه سردارسپه در اوان کار شفق سرخ ذکر میکنند. ولی در واقع، شیوه سلوک رضاخان با مطبوعات، در فضای آن روز جایی برای دفاع از او باقی نگذاشته بود. جملات دشتی را باید مقایسه کرد با شیوه خطاب فرخی یزدی - مدیر روزنامه طوفان- به سردارسپه؛ و در این مقایسه است که انتقاد دشتی نرم و همدلانه جلوه میکند. در آن زمان، فرخی یزدی خطاب به رضاخان چنین میسرود:
با مشت و لگد معنی امنیت چیست با نفی بلد ماحی امنیت کیست
با زور مرا مگو که امنیت هست با ناله ز من شنو که امنیت نیست
اندکی بعد، هواداری دشتی از سردارسپه بارز و بارزتر شد. شفق سرخ از اولین نشریاتی بود که الگوی جمهوری آتاتورکی ترکیه را فراروی ایرانیان قرار داد و پیشاهنگ غوغای مستعجل جمهوری رضاخانی شد؛ و این آغاز اشتهار دشتی است. عینالسلطنه در ذیل وقایع روزهای اول دلو (بهمن)۱۳۰۲ نوشت:
«چند روز قبل جریده شفق سرخ نقل از جریده وقت آنقوره [آنکارا] نموده بود که ایران هم مشغول جمهوری شدن است و بسیار هم خوب است. پسره روزنامهفروش داد میزد: جمهوری ایران. بعضی از علما و رؤسای تجار، اصناف، بعضی از رجال شدیداً به رئیسالوزرا شکایت کردند که همان مشروطه ما را کفایت کرد، خواهش داریم دست از ما بردارند.»[21]
و یک ماه بعد، در اوائل اسفند، دشتی را چنین معرفی کرد:
«شفق سرخ (مدیرش شیخ علی. اهل دشتستان. معمم. نویسنده ماهری است. عامل قوی سردارسپه. درست نمیشناسم. معروف نبوده است.) چون حالا میخواهند سردارسپه به میدان بیاید، امروز در شماره سال دوم نمره ۹۲ شروع به این نغمه نموده است مثل آنکه اول از جریده عثمانی شروع به نغمه جمهوریت کرد.»[22]
نمونهای از تبلیغات علی دشتی به سود رضاخان را در مقاله زیر میتوان دید که با عنوان «نامهای از اصفهان» در شفق سرخ درج شد:
«آقای دشتی، این صلای جمهوریتی که از صفحات شفق سرخ در فضای ما منعکس شد، مانند نفخه صور مردم را از این خواب مرگ مانندی که یک قرن و نیم بر آنها مستولی شده بود بیدار کرد. چشمهای خوابآلوده آنها باز شد. انظار متوجه فجایع و مظالم طولانی قاجاریه گشت... عدم لیاقت و قابلیت سلالههای چنگیز و هلاکو واضح شد. مردم فهمیدند سیلاب نکبت و بدبختی از کجا به مرز و بوم کیخسرو سرازیر شده است...»
نویسنده «ناشناس» نامه، که در واقع خود علی دشتی است، در پایان آرزو کرد که «حضرت اشرف آقای سردارسپه رئیسالوزرا» به عنوان «قائد دسته اصلاحطلب» به این خواست مردم پاسخ مثبت دهد و «تقاضای ملت را در برانداختن سلطنت نامیمون قاجاریه بپذیرد.»[23]
سهم شیخ علی دشتی و شفق سرخ او در غوغای جمهوری رضاخانی چنان بزرگ بود که ملکالشعرای بهار در منظومه «جمهورینامه» نام او را در کنار میرزا کریمخان رشتی[24] و سید محمد تدین، به عنوان یکی از گردانندگان اصلیاین غائله ذکر کرد:
چو جمهوری شود آقای دشتی علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفید کهنه مشتی نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچلها را خبردار ز حلاج و ز رواس و ز سمسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
در این زمان دشتی به عنوان فعالترین و متنفذترین روزنامهنگار مدافع رضاخان سردارسپه شناخته میشد و با سردارسپه دیدارهای خصوصی مکرر داشت.[25] با توجه به این رابطه بود که عینالسلطنه نوشت:
«شیخ علی دشتی مدیر شفق بیشتر از همه محل توجه [است] و پول خوب سرشار را او میگیرد.»[26]
کوهی کرمانی نیز از ریخت و پاشهای مالی گستردهای سخن میگوید که از درون آن غوغای جمهوریزاده شد:
ای برادر هر کجا بلوا بود دان که بلوا در پی حلوا بود
آن کریم رشتی مهتر نسیم هر چه میگوید بود از بهر سیم
مقصدش نی خرقه و نی منتشاست مقصد او خوردن لشت نشاست[27]
رهنما[28] هم هرچه گوید بیاساس جملگی باشد برای اسکناس
این که بُد دارائیاش یک شب کلاه با عبای کهنه و چرک و سیاه
از کجا آورده او حالا هو تُل؟[29] که سوارش گشته با ساز و دهل؟
آن تدین[30] آن که بود اوّل گدا تازه قصری کرده در شمران بنا
این همه پول از کجا آورده است؟ در چه بازاری تجارت کرده است؟
در کوران غائله جمهوری، و در زیر سرنیزه مهیب رضاخان، انتخابات پنجمین دوره مجلس شورای ملی برگزار شد؛ انتخاباتی فرمایشی که طی آن، به جز معدود رجال سرشناس مخالف رضاخان چون [شهید آیتالله سید حسن] مدرس و قوامالسلطنه که از تهران به مجلس راه یافتند،[31] از صندوقهای شهرستانها نامزدهای مورد نظر سردارسپه سر درآوردند در حالیکه در بسیاری موارد حتی شهرت محلی نداشتند. شیخ ابراهیم زنجانی، نماینده ادوار اول تا چهارم مجلس شورای ملی از زنجان، در اوائل تابستان ۱۳۰۳ انتخابات مجلس پنجم در حوزه انتخابیه خود، خمسه، را چنین توصیف کرد:
«پس از ختم مجلس چهارم، که مشیرالدوله رئیسالوزرا بود و انتخابات به جریان افتاد، از بدبختی ایران امر انتخابات بزرگتر وسیله برای دخل اشرار و وطنفروشان گردید. این دزد شریر [امیر حشمت نیساری حاکم زنجان]، نجات،[32] جاسوس انگلیس بهائی بیشرف، را پیدا کرده [و] به واسطه او متوسل شد به سفارت انگلیس که توسط کرده او را برای حکومت از دولت معین کنند. و زنجان را میخواست زیرا اهالی بدبخت آنجا را نادان و ناتوان و منافق دانسته برای دخل مناسب دانسته بود. نجات بیپدر و مادر او را به سفارت انگلیس راهبر شد به این شرط که او را وکیل خمسه کند برای جاسوسی انگلیسان. این معامله مانند بسیاری از وکلای دوره پنجم فقط برای طرفداری و جاسوسی انگلیس سر گرفت. البته همه ایرانیان میدانند که اکثر اعضای مجلس پنجم به اشاره و کوشش انگلیسان از وطنفروشان، پُست فروشان پَست طرفدار انگلیسان معین شدهاند. نام بردن نمیخواهد. همه پسران شیخالعراقین[33] و سرکشیکزاده[34] و افشار[35] و داور[36] و [غیره] و [غیره] و [غیره] را میشناسند. بهرحال، به امر سردارسپه، مشیرالدوله این نابکار [امیر حشمت] را حاکم خمسه کرد. و این بیشرف شمشیر خود را کشیده و امیرافشار[37] و هرکس نفوذی داشت تهدید کرد که باید نجات وکیل خمسه شود. در آخر اسعدالدوله پست و نمکناشناس پول مهمی به او داد و با هم پیمان کردند. صندوقهای آرا که در دست کسان اسعدالدوله بود، و هرکس به اطراف زنجان برای انتخابات رفته بود آراء مرا و هرکس را که از اهل خمسه بود و صلاحیت داشت بیرون آورده، نام سه نفر را خود نوشته به صندوقها ریخته و درآورده و خوانده، سه نفر وکیل برای خمسه ساختند که سه نفر از اهل خمسه آنها را نمیشناسد. و این کار گذشت و اکثریت مجلسیان هم دانسته آنها را پذیرفتند، زیرا آنها بهتر از اینها نبودند.»[38]
شیخ جوان دشتستانی نیز، به پاس خدمت به سردارسپه، از ساوه به مجلس راه یافت در حالیکه «نه هوای ساوه را استشمام کرده و نه جرعهای آب آنجا را نوشیده و نه معروفیت محلی» داشت.[39]
برخلاف پیشبینی سردارسپه و راهنمایان و مشاوران او، که مردم را مُرده میپنداشتند، از نخستین روزهای فعالیت مجلس پنجم، در ۲۲ بهمن ۱۳۰۲، موجی بزرگ از مخالفت با جمهوری رضاخانی آغاز شد. در ۲۷ اسفند با اهانت یکی از عمال رضاخان، احیاءالسلطنه بهرامی،[40] به مدرس به اوج رسید و سیلی خروشان را برانگیخت. در میان مردم معروف شد که لقب «احیاءالسلطنه» بامسمی بود زیرا او با زدن سیلی به مدرس در صحن مجلس «سلطنت را احیاء کرد.»[41] ملکالشعرای بهار قیام خونینی را که سیلی احیاءالسلطنه برانگیخت چنین توصیف کرد:
از آن سیلی ولایت پر صدا شد دکاکین بسته و غوغا به پا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار برای ضرب و شتم و زجر و کشتار
قشونی خلق را با نیزه راندند ولی مردم به جای خویش ماندند
رضا خان را به جای خود نشاندند به جای گل بر او آجر پراندند
بسی پیر و جوان سر نیزه خوردند گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن اندرین هنگامه مردند برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
نخستین روزهای سال ۱۳۰۳ اوج تظاهرات گسترده مردمی علیه جمهوری رضاخانی در تهران و شهرهای اصلی ایران است. سیل تلگرافها از سوی طبقات مختلف مردم به سوی مجلس شورای ملی روان بود و مخالفت با جمهوری را اعلام میکرد. غائله ظاهراً با شکست رضاخان به پایان میرسید. او که توانایی مقاومت در برابر مخالفت رو به تزاید طبقات مختلف مردم را نداشت، و از اوجگیری این موج و تبدیل آن به قیام همگانی هراسان بود، راهی آبرومند و عوامفریبانه را برای عقبنشینی برگزید. در ۱۱ فروردین ۱۳۰۳ به بهانه زیارت به قم رفت و با علمای بزرگ آن زمان - سید ابوالحسن اصفهانی، میرزا حسین نائینی و شیخ عبدالکریم حائری- دیدار کرد. علما نظر قاطبه مردم را به اطلاع او رسانیدند و رضاخان قول داد که از خواست جمهوری منصرف شود. به تهران بازگشت و روز بعد با صدور اعلامیهای، به بهانه «احترام به مقام روحانیت»، هوادارانش را به «موقوف» کردن فعالیتهای جمهوریخواهی فراخواند. در همین زمان احمدشاه در پاریس از موج مخالفت همگانی با سردارسپه مطلع شد، در ۱۵ فروردین با ارسال تلگرافی رضاخان را از ریاست دولت عزل کرد و از مجلس خواست که رئیسالوزرای جدیدی برگزینند. مجلس برای تشکیل دولت جدید به مستوفیالممالک ابراز تمایل کرد.
در این زمان رضاخان از آخرین و خطرناکترین برگ برنده خود بهره جست که میتوانست کودتای نظامی دیگری را، و این بار بسیار خونین، برای ایران رقم زند. او در سهشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۰۳ش /3 رمضان ۱۳۴۲ق از تمامی مناصب خود استعفا داد و اعلام کرد که از ایران خارج خواهد شد؛ و موقتاً به املاکی که به تازگی در رودهن خریده بود رفت.[42]
از فردای خروج رضاخان از تهران موجی ارعابآمیز از سوی روزنامهنگاران و نظامیان حامی او برانگیخته شد. علی دشتی در برانگیختن این موج نقش اصلی داشت. او در ۱۹ فروردین ۱۳۰۳ در صفحه اوّل شفق سرخ مقالهای منتشر کرد با عنوان «پدر وطن رفت». دشتی در این مقاله کنارهگیری سردارسپه را ملازم با «ریختن خونهای زیاد» خواند، مخالفان او را «خائن به وطن» و «بومهای شومی» نامید «که ایران را ویران میخواهند»، و ایشان را تهدید کرد که «صاحب منصبان رشید ایران» به حمایت از «رئیس بزرگ خود» برخواهند خاست. متن کامل مقاله دشتی چنین است:
«آن کسی که بعد از دو قرن ضعف و ملت و تفرق و تشتت به ایران قوت و عزت و وحدت داد، روز گذشته از طهران پر از جنایت و غرض بیرون رفت.
آن کسی که سه سال قبل با پیشانی پر از امید و افتخار به طهران آمد و با یک اراده خستگیناپذیری به ترمیم خرابیهای گذشته و اصلاح اوضاع کثیفی که حکومتهای نالایق ایجاب کرده بود شروع نمود، دیروز با قیافه افسرده و سیمایی که غبار ملامت و پیری بر آن نشسته است، طهران را وداع گفت.
سردارسپه رفت و طهران پر از جنایت را به حال خود گذاشت. ولی تکلیف مجلس و مردم چیست؟
نمیدانم. ولی اگر مردم خدمات برجسته سردارسپه را دیدهاند، اگر مجلس اوضاع حاضره مملکت را میبیند، اگرمتفکر ان و عقلاء قوم اعتراف دارند که فقط اراده توانای این شخص فئودالیته را محو، قشون را بزرگ، یاغیان را قلع و قمع، آبرو و حیثیت ایران را در خارجه بزرگ نموده است، اگر تجار و اصناف وجود سردارسپه را برای امنیت و رواج تجارت لازم میدانند، اگر علما بقاء این مرد بزرگ را برای عظمت اسلام و شوکت یک دولت اسلامی و جلوگیری از فحشا و منکرات ضروری میدانند(همچنان که حججاسلام قم دانسته و به مردم توصیه کرده بوند که قدر این نعمت یعنی وجود سردارسپه را بدانند)، و اگر آزادیخواهان و احرار به افکار آزادیخواهانه این شخص و احترامی که همیشه به عقاید ملی میگذاشت اذعان داشته باشند، و بالاخره اگر نظامیان ما به خاطر دارند که سه سال قبل چه شأن و اعتباری داشتند و در تحت ریاست صاحبمنصبان روسی و سوئدی چه مقامی داشتند و امروز چه حیثیتی دارند و میشناسند که شأن و شوکت و حیثیت و اعتبار آنها را کدام روح پاکی باعث شده و این سردارسپه است که آنها را در جامعه سربلند و مفتخر ساخته و شرافت حق آنها را به آنها داده است. اگر طبقات مختلفه این حقایق را اذعان دارند، باید نگذارند سردارسپه برود.
رفتن سردارسپه و تسلط اجنبی، رفتن سردارسپه و اختلافات کلمه، رفتن سردارسپه و ظهور یاغیان، رفتن سردارسپه و در هم شکستن اعتبارات ایران، رفتن سردارسپه و اغتشاشات داخلی، رفتن سردارسپه و محو شدن نقشه اصلاحات با هم مترادف است.
سردارسپه پدر وطن است. سردار سپه نمونه روح مردانگی و شهامت و شجاعت ایرانی است. سردارسپه جانشین اردشیر بابکان و نادر شاه افشار است. سردار سپه قائد توانای ملیون و موضوع احترام و ستایش طبقات رنجبر و موجد نظام جدید ایران و ذاتاً یک نفر مصلح و ایراندوست به درجه عبادت است.
این شخص نباید برود ولو به قیمت ریختن خونهای زیادی باشد باید برگردد زیرا ملت ایران او را دوست میدارد و چشم بیست و پنج قرن تاریخ گذشته ایران به طرف او متوجه است.
سردارسپه باید برگردد. این روح ملت است که با نوک خامه شفق مراجعت او را تقاضا میکند.
هر کس بر خلاف این معتقد باشد او نسبت به وطن خیانت کرده است. هر کسی منکر عواقب و خیمه استعفاء سردارسپه باشد طالب اغتشاش و دامن زدن آتش فتنه و فساد و دشمن اصلاحات و عظمت ایران و طرفدار محو استقلال و تجزیه ولایات است.
چه باید کرد؟ امروز سردارسپه مرکز عظمت و اقتدار و استقلال و امنیت ایران شده است. اگر رفت همه اینها میرود و حتی برای شهوترانی و غرضورزی مخالفین هم موقعی پیدا نمیشود و این آقایانی که در بهارستان جمع شدهاند نیز به دوام دوره خود نمیتوانند اطمینان داشته باشند.
سردار سپه برود کی بیاید؟
کدام یک از فرزندان ایران به رشادت و صحت عمل و فضیلت و تقوای سردارسپه هستند؟
آیا قوامالسلطنه یا وثوقالدوله؟
ما به آن بومهای شومی که ایران را ویران میخواهند تا در آن مسکن گیرند اطمینان میدهیم که اگر آنها سردارسپه را نشناسند صلحا و یک عده مردم باتقوا او را میشناسند و روح ملت آغوش خود را برای او گشوده است و به اتکاء به سربازان وطن و صاحبمنصبان رشید ایران، که رئیس بزرگ خود را دوست میدارند، اجازه نمیدهند که ایران به فقدان سردارسپه دچارشود.»[43]
دشتی در صفحه اول همین شماره مقالهای با عنوان «مراجعه به آراء عمومی، مسئله رفراندوم» درج کرد و در آن احمد شاه را «جوان نالایقی» خواند که «تاج پرافتخار اردشیر بابکان» را بر سر نهاده است. دشتی دراین مقاله خلع قاجاریه را، از طریق مراجعه به آراء عمومی، خواستار شد. عبدالله مستوفی فضای مطبوعاتی آن زمان و عملکرد شیخ علی دشتی را چنین توصیف کرده است:
«روزنامههای جدی و وزین چپ اقصی، هرچه بودند، همه بسته شده و مدیرهای آنها در حبس و تبعید به سر میبردند، و بعضی هم که روزنامهنویسی آنها برای ارتزاق بود، مانند نجات ایران و از این قماش، چون آش و پلو در دستگاه سردارسپه زیادتر بود، از ضدیتهای خود دست برداشته طرفدار جدی دولت شده و میشدند و تملقات عجیب به سردارسپه کرده، کارهای بیرویه و بیترتیبی را که احیاناً برای پیشرفت مقاصد جاهطلبانه او به عمل میآمد رفع و رجوع مینمودند و از انتشار مجعولات و اکاذیب هم تشویشی نداشتند. جدیتر از همه آنها شفق سرخ بود که به مدیری و قلم علی دشتی کار تملق به سردارسپه را به جاهای باریک رسانده و چنان که دیدیم برخلاف هر اصل مسلمی نظامیان را به روی ملت واداشته و مردم را به سرنیزه سردارسپه میترساند. خدا نکند آخوند اصول مسلم درسی سابق خود را کنار بگذارد. دیگر به هیچ حد و سدی و اصل مسلمی پابند نمیکند و اگر ذوق نویسندگی هم داشته باشد که واویلا! آنچه به تصور در نیاید از دم قلمش بیرون میریزد. به عقیده من خسارتی که کشور از این قماش بچه آخوندهای سیاستباف دیمی دیده است از هر چیز بیشتر است.»[44]
در پی انتشار مقاله دشتی، که دعوتی آشکار و صریح به کودتا و جنگ داخلی بود، فرماندهان نظامی در تهران و شهرستانها، که همه برکشیدگان دوره اقتدار سه ساله اخیر رضاخان بودند، رژه در خیابانها و تظاهرات به سود سردارسپه را آغاز کردند. امرای لشکر تلگرافهای تند و تهدیدآمیز بر ضد مجلس شورای ملی و اقلیت مخالف رضاخان به تهران ارسال کرده و متذکر شدند که اگر رضایت سردارسپه جلب نشود به تهران حمله خواهند کرد. جنجالیترین این تلگرافها از احمد آقا خان (سپهبد امیر احمدی بعدی) امیر لشکر غرب، بود که اولتیماتومی ۶۸ ساعته برای مجلس تعیین کرد. امیر لشکر شرق حسین آقا خزاعی، نیز از «کیفر و طرد جیرهخواران اجانب» سخن گفت، از «عشق تام خود به حضرت اشرف سردارسپه» و« تنفر شدید» از «آنهایی که به نام وکالت میخواهند منویات اجانب را صورت خارجی بدهند»؛ و اعلام کرد که اگر تا دو روز دیگر منویات سردارسپه تحقق نیابد به تهران حمله خواهد کرد.[45] افکار عمومی این تلگرافها را بسیار زشت ارزیابی کرد و خالصیزاده، از رهبران جنبش ضد جمهوریت رضاخانی، در منبر گفت:
«لرها خیلی از سردارسپه و امرای لشکر او برای ما بهتر بودند زیرا آنها با پول و اسب و تفنگ و قورخانه خودشان باغیگری میکردند، اینها با پول و اسلحه و قورخانه دولت. امیر لشکر غرب با شیخعلی خان بیرانهوند چه تفاوتی دارد؟»[46]
قهر رضاخان، جنجال روزنامهنگاران حامی او و تهدید نظامیان به خونریزی و کودتا، کارساز بود. مجلس در ۲۱ فروردین ۱۳۰۳/ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴، با ۹۲ رأی موافق، خواستار رئیسالوزرایی مجدد سردارسپه شد و هیئتی را برای سفر به رودهن و بازگردانیدن رضاخان تعیین کرد. در این هیئت مشیرالدوله، مستوفیالممالک، مصدقالسلطنه، حاج عزالممالک اردلان، سردار فاخر حکمت، سلیمان میرزا اسکندری، دکتر امیر اعلم و سید محمد تدین عضویت داشتند.
یک روز پس از بازگشت رضاخان به تهران، احمد شاه در تلگرافی از پاریس «صلاحاندیشی» مجلس را پذیرفت و رضاخان در دیدار با محمدحسن میرزا ولیعهد، سلوکی محیلانه در پیشگرفت چنان که گویی از عملکرد پیشین خود نادم است؛ و به روایتی خم شد تا پای ولیعهد را ببوسد.[47] بدینسان رضاخان بار دیگر به قدرت بازگشت و به تجدید قوا برای تهاجم نهایی خود پرداخت.
از این پس برای یک دوره کوتاه، سید حسن مدرس، به عنوان رهبر جنبش پیروزمند مقاومت در برابر غائله جمهوری، به چهره مقتدر مجلس پنجم بدل شد. مطبوعات ضد رضاخان نیز تهاجم به سردارسپه و هوادارانش را آغاز کردند؛ تهاجمی که برای بسیاری از این روزنامهنگاران مرگ و زندان و تبعید یا بیکاری و انزوا و فقر را به ارمغان آورد. میرزاده عشقی در قرن بیستم غائله جمهوری و قائد آن رضاخان، را به صراحت به استعمار بریتانیا منتسب کرد و در آخرین شماره روزنامه فوق،[48] که به بهای جان او تمام شد، رضاخان را اینگونه توصیف نمود:
من مظهر جمهورم، الدورم و بولدورم از صدق و صفا دورم، الدورم و بولدورم
من قلدر پرزورم، الدورم و بولدورم مأمورم و معذورم، الدورم و بولدورم
من قائد ایرانم، الدورم و بولدورم
و از قول خود چنین سرود:
ای مظهر جمهوری، هی هی جبلی قم قم جمهوری مجبوری، هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری، هی هی جبلی قم قم تا کی پی مزدوری، هی هی جبلی قم قم[49]
طبعاً دشتی یکی از آماجهای اصلی مخالفان رضاخان بود. افشاگری علیه او آغاز شد. روزنامه سیاست به مدیریت عباس اسکندری، در شماره اوّل اردیبهشت خود نامهای به امضای هاوارد دبیر دوم سفارت بریتانیا در تهران و مسئول امور اطلاعاتی سفارت، منتشر کرد دال بر ارتباطات دشتی با سفارت انگلیس.[50] در ۹ خرداد ۱۳۰۳ نیز چند روز پیش از مطرح شدن اعتبارنامه علی دشتی، مطلبی با عنوان «مکتوبی از شیراز» در صفحه اول روزنامه سیاست منتشر شد. نویسنده ناشناس نامه مدعی بود که شیخ علی دشتی در کوران جنگ جهانی، که عبور و مرور به بینالنهرین برای غیرنظامیان انگلیسی ممنوع بود، به کمک انگلیسیها وارد بندر بوشهر شد، در کنسولگری انگلیس اقامت گزید، سپس به شیراز رفت و در خانه میرزا فضلالله بنان شیرازی، منشی کنسولگری انگلیس در شیراز، ساکن شد.[51]
«دشتی را بهتر بشناسید»
در ۱۲ خرداد ۱۳۰۳/ اول ژوئن ۱۹۲۴، همان روزی که اعتبارنامه دشتی در مجلس مطرح میشد، تمامی صفحه اول و دو سوم صفحه دوم شفق سرخ به مقالهای اختصاص یافت با عنوان «دشتی را بهتر بشناسید.» این مقاله پاسخگویی به اتهامات وارده از سوی روزنامه سیاست، لایحه دفاعیه دشتی و اولین زندگینامه خودنوشت[52] او بود. بخش عمده این مقاله را درج میکنیم تا هم با دشتی جوان، زندگی و قلم او بیشتر آشنا شویم و هم فضای مطبوعاتی و سیاسی آن روز را بشناسیم. مقاله با جملهای از امیرالمؤمنین علی(ع) آغاز میشود و سپس چنین ادامه میدهد:
«نمیدانم از کجا شروع کنم؟ مدیر سیاست را معرفی کنم که چه کاره است و دوره صباوت او در زیر چه پردههای ظلمتزده کثیفی مستور است یا از خود دفاع کنم؟ دفاع از چه کنم؟ از اینکه «خسن و خسین هر سه دختران معاویه» نیستند؟
این اوراقی که امروز فکر و اغراض ما آن را سیاه میکند برای شخص ما و مقاصد شخصی ما نوشته نمیشود بلکه برای مسائل عمومی و احتیاجات عامه نوشته میشود. مردم چه کار دارند به اینکه مدیر سیاست یک جوان بیشرفی است که از سه سال به این طرف در سفارت انگلیس شغل جاسوسی دارد. برای مردم چه اثری دارد که بدانند مدیر سیاست دوره صباوت او وقف اطفاء شهوات مردمان هرزه و فاسد بوده است... ورق پاره سیاست بهترین معرف روحیات و مسلک و هویت اخلاقی اوست. من چرا صفحات شفق را به نام ننگین او آلوده کنم؟
از طرف دیگر مردم مرا هم میشناسند. دو سال و نیم انتشار شفق و سه ماه نگارش ستاره ایران معرف من است. اهالی بوشهر و شیراز مرا، عقاید مرا، عفت و تقوای مرا میدانند. اهالی طهران، حتی آن کسانی که در سیاست مخالف من واقع شدهاند، میدانند زندگانی من آلوده به بدبختی و فقر است ولی برق تقوا و مناعت از آن میتابد.
من تصمیم دارم صفحات جریده خود را به شخصیات مشغول نکنم، از خود تعریف و تمجید ننویسم، از دیگری مذمت و بدگویی نکنم، جواب فحش و تهمت را ندهم، با نشان دادن صحت عمل و فضایل روحی موقعیت خود را معرفی کنم. ولی افسوس! رفقای مسلکی من به من امر کردهاند که بنویسم. رفقای جریدهنگار من سکوت و خموشی مرا ملامت کردهاند و حق هم با آنها است زیرا این محیط فاسد از هم متلاشی شده عفت و تقوا و سکوت و مناعت را نمیپسندد.
مدیر سیاست فقط برای این مرا تعقیب میکند که میداند مناعت و عزت نفس و پرنسیب جریدهنگاری من مرا از دخول در شخصیات منع نموده است. خوب به خاطر دارم در کابینه دوم قوامالسلطنه، که من نسبت به آن چندان خوشبین نبودم، اما فحاشی و هتاکی هم (مطابق سیره خود) نمیکردم، یکی از جراید مخالف دائماً به من بد میگفت و حملات میکرد که من طرفدار کابینه قوامالسلطنه هستم. درصورتیکه در همان وقت جراید زیادی بودند که صریحاً و علناً از کابینه مشارالیه حمایت میکردند ولی آن همکار محترم فقط برای این به من فحش میداد که میدانست من معامله بالمثل نخواهم کرد. عفت قلم و مناعت طبع به جای اینکه هوچی و فحاش را شرمنده کند، او را جسورتر و بیحیاتر و هتاکتر و فحاشتر مینماید چه باید کرد؟ این هم یکی از صدها رذایل اخلاقی است که در این جامعه نشوونما کرده است.
در هر صورت خوانندگان محترم شفق سرخ، که همیشه به متانت و مناعت این جریده با دیده احترام و اهمیت نگاه میکردند، اجازه میدهند که برای اولین دفعه شفق سرخ از رویه خود منحرف شده و یک صفحه آن صرف مدافعه شخصی شود. اما در عینحال، از نقطه نظر همان مشترکین اسمی از مدیر سیاست و سوابق اخلاقی و سیاسی او نمیبرم، آن را به دیگران و اوقات دیگر میگذارم و عجالتاً لاطائلات شماره ۴۰ او را جواب میگویم...
حال دشتی را میخواهید بشناسید؟
در اواخر سال ۱۳۳۴ هجری قمری بنده و پدرم و برادرهایم از بینالنهرین بهایران آمدیم ولی از راه فرات، نه دجله که به کلی قدغن [اصل: غدغن] بود و آن وقت هنوز بینالنهرین در دست عثمانی بود؛ کوت را فتح کرده بود فقط بصره و از راه دجله تا عماره و از راه فرات تا مرکز ناصریه در دست انگلیسها بود و در آن تاریخ از راه فرات و بیراهههای اطراف فرات به واسطه انسداد طریق تجارت و قطع مراوده با ایران دسته دسته میآمدند و البته اشخاصی که وارد سیاست نبودند به خوبی میتوانستند از آنجا عبور کنند. لذا ما هم توانستیم به سلامت عبور کنیم زیرا هنوز سیاسی نشده بودیم منتها با مشقت و دشواری و تفتیش اثاثیه و کتابها.
در بوشهر
وارد بوشهر شدیم اما نه در قونسولخانه انگلیس بلکه بدواً در منزل آقای آقا شیخ علی مجتهد دشتی،[53] که از علمای طراز اول بوشهر و هنوز هم در حیات هستند، و بعد از چندی منزل شخصی تهیه نموده و به منزل شخصی رفتیم. پدر بنده یک آدم گمنام و بیحیثیتی نبود که رفتار من در بوشهر از انظار کسی مخفی باشد یا من در قونسولخانه انگلیس وارد شوم.
بعد از دو ماه پدرم به طرف بندرعباس حرکت کرد و من در منزل حاج محمدرضای بهبهانی، که از تجار معروف آنجا و خوشبختانه ایشان هم هنوز در قید حیات هستند، به قدر یک ماهی مانده و برای دیدن اقوام خود به دشتی و دشتستان حرکت کردم و بعد از آن ثانیاً برای ملاقات پدرم از بندرعباس [؟] به بوشهر آمده و در عمارت بیلاقی حاج محمدرضای مزبور منزل و به بندرعباس رفتم و از آنجا هم مراجعت کرده به عزم شیراز و طهران، به برازجان آمدم. برازجان در منزل آقا شیخ محمدحسین،[54] که از علمای درجه اول صفحه دشتستان و داماد بنده و محور سیاست ضد انگلیسها شناخته شده است به درجهای که در محرم ۱۳۳۷ که قشون انگلیس به طرف دشتستان و کازرون حرکت کرد مجبوراً چندین ماه در کوهستانهای دشتی و دشتستان متواری بود، منزل داشتیم؛ و از قضا در همان اوان جنگ مابین قشقایی و قوای موسوم به پلیس جنوب روی داد و به همین مناسبت سه ماه اقامت من در برازجان طول کشید.
در شیراز
بعد از رفع غائله به شیراز آمدم و نخست منزل آقا میرزا محمدحسن دستغیب که از رفقای نجف من و امروز یکی از علمای شیراز محسوب میشوند (برادرزاده آقای دستغیب نماینده مجلس) منزل و پس از چند روزی در باغ کلانتری، که در آن تاریخ در اجاره میرزا احمدخان قزوینی برادر میرزا محمدخان قزوینی معروف که امروز هم در طهران و در اداره تحدید هستند معروفاند به میرزا احمدخان شیرازی، منزل کردم و پنج ماه مدت اقامت شیراز بنده در آنجا به سر رفته و بالاخره در نتیجه دسیسه و آنتریک همین انگلیسهایی که امروز مدیر سیاست به دستور آنها به ناموس و شئون سیاسی من حمله میکند، از شیراز خارج شدم. آقایان آقا سید محیالدین صدرالاسلام، امینالشریعه، عمادالاسلام، نوبخت و غیر هم آن وقت شیراز بوده و میدانند بنده هیچوقت در منزل بنان نبودهام.
در اصفهان
قریب پنج ماه در اصفهان به سر بردم. سه روز منزل آقای سیدالعراقین و بعد در منزل شخصی. بعد از یکی دو ماه از اقامت من در اصفهان خبر انعقاد قرارداد وثوقالدوله و سرپرسی کاکس در اصفهان منتشر شد. در آن تاریخ تازه روزنامه میهن به طور هفتگی با قطع کوچک منتشر میشد. من از آقای بنانالسلطان خواهش کردم که اجازه بدهند در اطراف قرارداد سطوری چند بنگارم. اجازه دادند. نوشتم. ولی فقط دو مقاله در شماره ۴ و ۵ یا ۵ و ۶ (درست به خاطرم نیست). ولی فشار انگلیسها مانع شد که یک سلسله حقایقی در آن اوراق منتشر شود. ولی دو مقاله مزبور به قدر کافی حاکی از احساسات و عقاید و افکار من بود و روزنامههای مذکور اگرچه در نزد من یافت نمیشود ولی در اداره میهن و وزارت معارف موجود است.
در طهران
در معیت آقای حاج آقای شیرازی وارد طهران شدم. آن وقت کوران ضد قرارداد محافل ملیون را اداره میکرد. طبیعی است من هم وارد این کوران شدم ولی به واسطه عدم تجربه و صراحت اخلاق (که بدبختانه هنوز هم در من باقی است) بیپرواتر از سایرین کار میکردم. حتی مسودههای شبنامههایی که به توسط همین آقای مدرس چاپ شده و توزیع میشد در میان اوراق پراکنده من باقی بود که وقتی مرا به نظمیه جلب و اثاثیه مرا تفتیش کردند تمام آنها به دست آمده و محل انکاری برای من باقی نگذاشت. میرزا سید احمدخان، که مرا استنطاق کرد، الان زنده است و دوسیه استنطاق و اوراق من هنوز در نظمیه ضبط است و از همین نقطه نظر کوششهای آقای حاج آقا شیرازی، با وجود روابط دوستی با وثوقالدوله، برای استخلاص من مفید نیفتاد.
تبعید
مرا تبعید کردند، ولی پیاده. از اینجا تا قزوین در زیر آفتاب سوزان پیاده پیمودم. بعد از حرکت من همان هوچیهایی که غیر از دو به هم زدن و کشتن ضعیف کاری ندارند، مابین من و میزبان محترم مرا [حاجی آقا شیرازی] به هم زدند که آن هم با یک مکتوب از کرمانشاه مرتفع شد.
در قزوین
در قزوین مدت سه هفته در سربازخانه برای معالجه خود ماندم که در این اثنا کابینه وثوقالدوله ساقط شده و آقای مشیرالدوله مأمور تشکیل کابینه شدند. آزادیخواهان قزوین خیلی در استخلاص من سعی کردند و به طهران تلگراف کردند ولی تبعید ادامه داشت اما محترمانه یعنی با گاری پست.
آقای مشیرالدوله با حضور آقای صبا (تقریباً سه سال پیش) از ادامه تبعید من اظهار تأسف کرده و با کنایه و تلمیح، که از خصایص اخلاق متین ایشان است، فهمانیدند که عوامل قویهای، غیر از مغرضین داخلی، مانع از معاودت بنده بودند.
همدان
در همدان یک هفته در سربازخانه بودم و آزادیخواهان آنجا نیز اقداماتی کرده که بالنتیجه تلگرافی به مساعی آقای حاج میرزا عبدالوهاب همدانی (نماینده دوره چهارم و پنجم همدان) از طرف علمای همدان به طهران مخابره شد که باعث گردید از نفی بنده به خاک بینالنهرین صرفنظر شود و از طهران دستور داده شد که در کرمانشاه بمانم.
در کرمانشاه
قریب پنج ماه در کرمانشاه، ابتدا منزل سرتیپ عبدالرضا خان (رئیس رژیمان کرمانشاه و همدان در آن تاریخ) و بعد در منزل یکی از اقرباء سببی، که از کربلا هجرت کرده و در کرمانشاه صرافی میکرد، به سر بردم. وضع زندگانی بنده را در کرمانشاه باید از احرار و آزادیخواهان آنجا پرسید.
مراجعت به طهران
بعد از سقوط کابینه آقای مشیرالدوله و تشکیل کابینه آقای سپهدار بنده دیگر از طهران کسب اجازه نکرده و به طهران برگشتم. و از همین نقطه نظر دوباره بنده توقیف و به باتالیون مستقل واقعه در جلیلآباد تحویل داده شدم که مرا دوباره به بینالنهرین تبعید کنند ولی آقای طباطبایی مانع شد. در آن تاریخ بنده به هوس جریدهنگاری (این حرفه مقدسی که امروز در ایران از هر حرفهای کثیفتر و ننگینتر شده است) افتاده و تقاضای امتیازی به اسم «قرن بیستم»، که بعدها آقای عشقی به همان اسم جریدهای منتشر نمود، کردم. ولی بطوء جریان کارها در آن تاریخ و اصول مسامحه و معاطله و شرب الیهودان تاریخ مانع شد، تا شب سوم حوت پیشآمد.
بعد از کودتای سوم حوت
دو روز بعد از کودتای سوم حوت، که بنده هم مخفی شده بودم و آن روز برای نقل مکان و تهیه یک انزواء ممتدی از منزل یکی از رفقای ناکامم (اعتضاد حضور) بیرون آمدم، به نظمیه جلب و از آنجا به محبس نمره ۲ و بعد از ۵۵ روز توقیف از آنجا به باغ سردار اعتماد رفتیم و آنجا بودیم تا شب ۱۵ رمضان. یعنی یک روز بعد از سقوط کابینه سید ضیاءالدین آزاد شدیم.
نگارش ستاره ایران
بعد از سقوط کابینه سید ضیاءالدین و تشکیل حکومت قوامالسلطنه سه ماه ستاره ایران، که اول روزنامه ملّی و وارد یک مبارزه شدیدی با سیاست انگلیس شده بود، به سردبیری بنده نوشته میشد.
در همان تاریخی که کابینه و مجلس با یک هیجان عصبی عذر پلیس جنوب و مستخدمین انگلیسی نظام و مالیه را میخواستند و همین ورقه شومی که نام آن سیاست است، و غیر از سیاست ایران برباد ده انگلیس سیاستی ندارد، به اسم مقدس کلنل تقیخان متشبث شده و بر ضد دولت وقت، که در آن تاریخ صمیمانه برای ایران کار میکرد و نفوذ منحوس سیاست استعماری انگلیس را داشت از میان میبرد، مقالات مینوشت، قلم ناتوان من بر صفحه نامه مقدس ستاره ایران مقالات «در اطراف نطق لرد کرزن» را مینگاشت که در همین طهران به زبان فرانسه ترجمه و مثل یک کتابچه چاپ و در جراید لندن منعکس شد و وزارت خارجه انگلیس و سیاست نورمان و کاکس مورد اعتراض بعضی از جراید لندن واقع گردید.
پیدایش شفق سرخ
آن وقایع ناگواری که برای آقای صبا مدیر محترم ستاره ایران، روی داد به درجهای مرا افسرده کرد که دیگر برای نگارش ستاره حاضر نشده و بعد از مدتی سکوت و تماشا به اصرار یک عده از دوستان آزادیخواه و با مساعدت و معاضدت آنها شفق سرخ در ۱۱ حوت ۱۳۰۰ منتشر شد و درست امروز ۲۷ ماه شمسی است که به استثنای بعضی از تعطیلهای اجباری یا توقیفها مرتباً منتشر میشود.
شاید لازم نباشد بعد از بیست و هفت ماه تازه سیاست و خط مشی این جریده را بیان کنم و بگویم تا به حال در هیچ یک از مسائل و معارضات مطروحه مابین انگلیسها و ملیون ایران شفق سرخ حتی ساکت نشسته و قضیه را به مغالطه و مسامحه گذرانیده. اول جریدهای که بر ضد شرکت انگلیسها در نفت شمال نوشت، اوّل جریدهای که تبعید آقایان علما را مورد تعرض قرار داد، اول جریدهای که ضدیت انگلیسها را با قشون و اعزام قوا به عربستان [خوزستان] بیان کرد، شفق بوده است.
گویا لازم نباشد بگویم در موضوع تعقیب وثوقالدوله که شفق نسبت احتکار را در اثناء جنگ بینالمللی به انگلیسها داد و سفارت انگلیس بر من اقامه دعوی نموده و مرا به شعبه چهار استنطاق جلب کردند.
گویا لازم نباشد بگویم توقیف شفق سرخ و عصر انقلاب و عهد انقلاب، که منجر به توقیف یک عده زیادی از جراید شد، بر اثر مراسله سخت و شدیداللحنی بود که سفارت انگلیس به دولت وقت نوشته بود.
اینها را همه میدانند ولی اگر در گره کور زدن اصراری دارند به شمارههای [دشتی شمارههای متعدد شفق سرخ را نوشته است.] شفق سرخ مراجعه کنند.
به استثنای جراید مربوط به سیاست روسها هیچ جریده مستقلالفکر ایران به درجه شفق سرخ بدبین به سیاست انگلیس نبوده است.
این نکته را هم لازم است که تذکر بدهم که در اتخاذ این رویه نه منت بر کسی دارم و نه از کسی مدح و تمجید متوقع هستم و نه از لحاظ عوامفریبی بوده است و نه غرض شخصی داشتهام و نه با سیاست رقیب آنها بستگی داشتهام، بلکه در اتخاذ سیاست مزبور تابع معتقدات و افکار خود بودهام؛ و اگر یک روزی موافقت با سیاست انگلیس را به حال ایران نافع دانستم یعنی انگلستان از سیاست ضعیف نگاه داشتن ایران، تحمیل مطامع اقتصادی و سیاسی خود به ایران منصرف شد و نسبت به عظمت و استقلال اقتصادی ما با نظر مساعدت نگاه کرد، یا اگر مدیر سیاست و رفقای انگلوفیلاش بالاخره مرا همقطار خود کرده و تابع سیاست انگلیس نمودند و به اصرار و به زور فحش و تهمت مرا به طرف سیاست ولیالنعم خود (انگلیسها) جلب کردند، در این دو صورت با همان شجاعت ادبی و صراحت اخلاقی خود وارد میدان مبارزه و سیاست میشوم بدون اینکه به اسم مرحوم کلنل محمدتقی خان با کابینه اول قوامالسلطنه طرف شوم، یا به اسم محترم مشیرالدوله بر ضد مستوفیالممالک قیام کنم، بدون اینکه شبها بروم از فراشهای سفارت انگلیس دستورالعمل بگیرم و صبحها از جنبه ضعیف ملت ایران، یعنی جنبه سیاست منفی آنها، استفاده کرده و مقاصد شوم انگلیسها را به شکل منفیبافی و «خطر، خطر» به گوش جامعه برسانم، عقاید خود را صریح خواهم گفت.
اما مکتوب هاوارت که به مدیر سیاست نوشته است، همانطوری که در جریده ملّی ستاره ایران نوشتم، قابل استهزا است.
خوب ملاحظه کنید اگر فردا هاوارت دلش خواست به مدیر سیاست بنویسد: «دوست عزیزم آقای تقیزاده و سفیر ما در برلن ملاقات کرده و بنا شده با ما کمال موافقت نماید ولی البته دلش میخواهد رئیسالوزرا شود. شما این مطلب را به شاهزاده سلیمان میرزا و ناصرالاسلام و مشیرالدوله اطلاع دهید.» آیا یک همچو مکتوبی موجب لکهدار شدن دامن آقایان فوقالذکر خواهد شد؟ آیا انگلیسها برای چه مرا جلب میکنند؟ فقط برای اینکه مسلسل در جریده خود به آنها حمله کنم؟ آنها کسانی را میخواهند که بر ضد کابینه مستوفیالممالک قیام کند، بر ضد نفت شمال چیز بنویسد، به اسم کلنل محمدتقی خان به دولت حمله کند که دولت عذر آرمیتاژ اسمیت و پلیس جنوب و جنرال ایرن [؟] و کلنل فلان را نخواهد، خانه مدرس برود و اخبار آنجا را به سفارت انگلیس ببرد.
سفارت انگلیس یک جوان بیشرفی را لازم دارد که معتقد به اصول متانت و اخلاق و فضائل و تقوا نباشد و دوره گذشته عمر او در آغوش طوفانهای سیاه رذایل سپری شده باشد.
این جامعه مستحق یک صاعقه است که عباس میرزا اسکندری معروف و جاسوس سفارت انگلیس و پلیس مخفی نظمیه به من نسبت انگلوفیلی بدهد، به شخصی که در دوره زندگانیاش یک روز، بلکه یک ساعت، با سیاست ایران بر بادده انگلیس همراهی نکرده، به شخصی که هر روز زادههای فکر و عقیده او در دست مردم است.
ممکن است بگویند این مکتوب هاوارت اخیراً نوشته شده یعنی در موضوع جمهوریت بوده است.
این دروغ را ناصرالاسلام، مدیر کوشش، رهنما، سلیمان میرزا، طباطبایی، سرکشیکزاده، نوبخت، نقیبزاده، میرزا آقاخان، ملکالشعرا، عشقی و اغلب اشخاصی که در جریان سیاست هستند میدانند که سال گذشته در آن بحبوحه ضدیت شفق سرخ با انگلیسها، برای تهدید من از طرف انگلیسها نشر شده بود. چقدر برای من بدبختی است که در مقابل این اتهام بخواهم از خود دفاع کنم زیرا دفاع من سوابق روشن من است.
از موضوع پرت شدم. موضوع مقالهای بود که در شماره ۴۰ سیاست به امضای «شیرازی» درج شده بود.
خدا میخواهد مفتری روسیاه شود
مینویسد: در اواسط جنگ بینالمللی من به بوشهر آمده و از سر پرسی کاکس مندوب سامی یعنی نایبالسلطنه بینالنهرین سفارشی به قونسولگری بوشهر داشتهام.
اولاً، در اواسط جنگ بینالمللی هنوز بینالنهرین کاملاً فتح نشده بود که مندوب سامی داشته باشد.
ثانیاً، در ذیحجه ۱۳۳۴ هجری که ما از عتبات حرکت کرده و شب عاشورای ۱۳۳۵ به بوشهر وارد شدیم بغداد هنوز در دست عثمانیها بود.
ثالثاً، سر پرسی کاکس در آن تاریخ در طهران وزیر مختار بود به این دلیل که بعد از دو سال از آن تاریخ که ایشان میگویند قرارداد را او با وثوقالدوله در طهران منعقد نمود و سه سال بعد ایشان به بینالنهرین رفتند.
رابعاً، در آن تاریخ من وارد در سیاست نبودم.
خامساً، منزل من در بوشهر معروف و تمام تجار و اعیان بوشهر پدرم و مرا را میشناسند.
خیلی خوب. این تهمت ممکن است در اردبیل یا نیشابور نسبت به من جلب سوءظن نماید اما نمیدانم این جریدهنگار فحاش بیحیثیت دروغگوی تهمتزن جاسوس اجنبی خیال نمیکند که وقتی این ورقه ننگین به دست احرار و عناصر صالحه بنادر و دشتستان و شیراز برسد، آنهایی که مرا و عقاید مرا و فامیل محترم مرا و سبک زندگانی زاهدانه مرا به خوبی میشناسند چقدر بر فساد محیط ننگین طهران و بیاعتباری ورقپاره او نفرین و لعنت خواهند کرد.
آقای مدیر سیاست
شما اگر مرا مخالف منافع خود و سیاست خود و کامرانی اربابان خود میدانید ممکن است یک هفتتیر به دست گرفته مرا بکشی. در این صورت تو فقط یک جنایت مرتکب شدهای. اما روح تقوا و عفت و عزتنفس را پایمال ساختهای.
من شاید قویالاراده باشم و از میدان در نروم ولی تو یک سرمشق بدی به جامعه میدهی. دیگر کسی اهمیت به پاکدامنی نمیدهد. دیگر کسی برای عقیده از پول صرفنظر نمیکند... زیرا با رویه شما در هر صورت انسان در معرض فحش و تهمت است.
آقای مدیر سیاست
تو بزرگترین جنایتی مرتکب شدی زیرا به کسی تهمت انگلوفیلی میزنی که برای ضدیت با سیاست انگلیس تبعید شده، حبس شده، توسری خورده، با فقر و فلاکت دست به گریبان بوده و خود را نفروخته است. شاید مردم نسبت به زندگی شخصی من خیالات زیادی بکنند ولی اغلب رفقای من، که همیشه درب منزل من بر روی همه و مخصوصاً آنها باز است، میدانند که من سختترین اطوار حیاتی را طی میکنم. من هیچوقت میل نداشتم مناعت خود را از دست بدهم و اظهار فلاکت کنم ولی انتشارات زیادی که دشمنان من در میان مردم منتشر کردند و این حملات جنایتکارانه روح مرا عصبانی کرده است.
من و جمهوری
مردم خیال میکنند سردارسپه مرا احضار کرده و به من گفته است: «نغمه جمهوریت را بلند کن.» آن وقت من هم مثل سایر سیاستبافهای طهران پشت گوش خاریده و قدری اشکالتراشی کرده بعد مخارجی برای این کار فرض کردهام، آن وقت بلافاصله ایشان حواله بیست هزار تومانی صادر کردهاند، خیر، این اشتباه است. من از روزی که تاریخ جمهوریت زیبای روم و آتن را در ایام صباوت خواندم از اصول سلطنت متنفر شدم اما نسبت به بقاء سلطنت قاجاریه همیشه بدبین و متنفر بودم. حتی اوقاتی که مجاهدین بختیاری طهران را فتح کرده بودند، مستبدین نجف و کربلا میگفتند بختیاریها میخواهند سلطنت کنند. خوب به خاطر دارم این را برای ضدیت با مشروطه میگفتند. ولی من تنها جواب میدادم که خیلی مسرور خواهیم شد اگر این وصله ناهمرنگ از دامن قومیت ما برداشته شود و حتی برای نجات از قاجاریه به بختیاری هم راضی شده بودم.
من و یک عدهای از صلحا و احرار معتقد به جمهوریت بودیم و سردارسپه بعد از اینکه تمایلات شدیدی از طبقه منور و آزادیخواه نسبت به این قضیه مشاهده کرد به این اصل متمایل شد. یعنی جمهوریت مقصد و مقصود او نبود بلکه مقصد و مقصود احرار و آزادیخواهان بود. در این صورت هیچ باعثی نداشت که ایشان در این راه پولی به مصرف بگذارند.
علاوه بر این، کسانی که سردارسپه را از نزدیک دیده و به روحیات او آشنا هستند میدانند که ایشان به همان درجهای که در دادن پول آئروپلان و تلگراف بیسیم سخی و وسیعالصدر هستند در پول دادن به سیاستبافها و جریدهنگاران ممسکاند و بدیهی است نسبت به کسی که از روی عقیده با او قدم میزند و نسبت به سیاستهای او در روی فکر و ایمان با او همراهی میکند جهتی ندارد پول بدهد. وانگهی این ما بودیم که در مسئله جمهوریت از سردارسپه استمداد میکردیم نه او.
سردارسپه اگر پول بده بود جریده سیاست بر ضد او منفی بافی نمیکرد.
سردارسپه اگر پول خرج میکرد نفس از کسی بیرون نمیآمد.
سردارسپه تصور میکند چون خودش برای وطن و برای جامعه کار میکند و خیانتی نکرده و بر نفع جامعه قدم بر میدارد، سایر عناصر داخلی موظفاند که به او کمک کنند.
از همین جهت علاوه بر اینکه به کسی پول نمیدهد نسبت به آن کسانی هم که بدون طمع و از روی عقیده با سیاست او همراهی میکنند چندان قدردانی نمیکند زیرا تصور میکند آنها اخلاقاً موظفاند که به او کمک کنند و وظیفه خود را انجام دادهاند.
انسانها در زندگانی دو قسم شهوت دارند. یک دستهای به مادیات بیشتر نگاه میکنند یعنی میل دارند خوراک خوب داشته باشند، مرکوب خوب، منزل خوب، لباس خوب، و بالاخره زندگانی مادی آنها تأمین شود ولو اینکه مردم به آنها بد بگویند و در جامعه منفور باشند. البته اگر محبوب هم باشند بهتر است. دسته دوم برعکس اهمیتی به لباس و خوراک و منزل نمیدهند ولی حب اشتهار، مالیخولیای محبوبیت و وجاهت عامه دارند. البته این دسته میل دارند که زندگانی آنها به وجه احسنی باشد ولی اول آبرو و دوم تعیش و استراحت را میخواهند. چون هر دو اینها غالباً با یکدیگر جمع نمیشوند، هر یک از دو دسته مجبورند یک قسمت را فدای قسمت دیگر کنند.
بدبختانه من در آن تیپ دوم افتادم. لذا عقاید خود را نفروختم. حاضر نشدم دست به دامان اجنبی بزنم. در مقابل هیچ رئیسالوزرایی گردن اطاعت و تملق خم نکردهام. اگر نسبت به سردارسپه خوشبین هستم برای این است که در پیشانی او پرتو امید نجاح اجتماعی را مشاهده کردهام و از همین نقطه نظر است که تا به حال نتوانستهام برای منزل شخصی خود فرش تهیه کنم و هنوز قالیهای ممتازالسلطان و سالار فاتح اوتاق منزل مرا فرش کردهاند. از همین لحاظ است که به کاغذفروش مطبعه بوسلور، مطبعه باقرزاده، مورع و مصحح روزنامه و فراشهای اداره و صاحبخانه و اداره خود مقروضم.
من عارم میشود به طور وضوح و تفصیل شرح زندگانی خود را بدهم تا این درجه به قول امیرالمؤمنین «انها شقشقه هدرت». و از همین لحاظ است که هیچوقت ظاهر خود و قیافه بیرونی خود را مثل آن عناصر ریاکار متقلب فقیر و مسکین جلوه نمیدهم.
من با شداید زندگانی میکنم و با صعوبات حیات دست به گریبان میشوم که کسی به من بد نگوید و متعرض شئون سیاسی من نشود. و اگر دشمنان تقوا و پاکدامنی اصرار دارند که همه را مانند خود ننگین بکنند چون من با یک عزم متینی وارد در صحنه سیاست شده و به این فحاشی همرنگ آنها نمیشوم مجبورم معامله بالمقابله کنم و به کلی پاداش کلوخانداز را سنگ خواهم داد.
چیز مضحک این است که یک عده از اهالی ساوه راجع به آفتزدگی عریضهای به مالیه نوشتهاند که برحسب وظیفه جریدهنگاری خود آن را درج کرده بودیم. این هم موضوع حمل و تعرض شده بود. به نظرم بنده اگر بگویم خدا یکی است آن جریدهنگار بیحیثیت آن را هم مورد تعرض قرار دهد.
درج مکتوب ساوه برای من فایدهای ندارد که من آن را بخواهم جعل کنم. من اگر میخواستم مثل سایر شارلاتانها با تلگراف و تلفون و مکتوب وکیل بشوم حالا سیلاب تلفون و تلگراف به طهران ریخته بود. من آرزو داشتم که یکی بیاید در اداره و عین مکتوب را به او نشان بدهم و او را بفرستم وزارت مالیه که عین مکتوبی که توسط بنده ارسال شده بود به او ارائه دهند.
من اهمیتی به وکالت نمیدهم. به همین دلیل تاکنون هیچ سعی و مجاهدتی برای گذرانیدن اعتبارنامه خود نکرده سهل است با رفقایی که خواستهاند در این موضوع با من صحبت بکنند طفره رفتهام. من مقام یک جریدهنگار را (در صورتیکه یک قلمی مانند مدیر سیاست نداشته باشد) بسی مهمتر و منیعتر از مقام یک نماینده میدانم. برای من رد کردن و قبول کردن اعتبارنامه من چندان تفاوتی نمیکند زیرا غالباً میدانند در تحت چه عواملی رأی منفی نسبت به بنده صورت گرفته است و قلم من برای بیان حقایق هم نشکسته است.
این همان روزنامهای است که حتی شنیدم یک وقتی نوشته بود: «روزنامه وقت که شفق سرخ مقاله جمهوری آن را ترجمه کرده بود اصلاً وجود ندارد.» وقتی که اصول سیاست و مباحث اجتماعی دچار این تخیلات کودکانه و محکوم این عوامل منفیباف بشود دیگر نباید چیزی ما را به حیرت بیندازد.
دو نفر از آقایان ساوجی غروب پنجشنبه مرا در خیابان دیده و اصرار میکردند که خودشان و سایر ساوجیهای مقیم طهران از من دفاع کنند. من قریب نیم ساعت از آنها خواهش کردم که از اینگونه اقدامات صرفنظر کنند زیرا عواملی غیر از حقیقت و انصاف بر ضد اعتبارنامه من قیام کرده است.
در هر صورت به واسطه دراز شدن مقاله عجالتاً مطلب را در همین جا ختم کرده و امیدوارم مرا مجبور نکنند که بیش از این از جاده مستقیم خود منحرف شوم.»[55]
برای ارزیابی صحت و سقم اتهامات وارده از سوی عباس اسکندری، بازگشت دشتی به ایران و سفر او از عتبات به تهران را، طبق نوشته فوق، مورد مداقّه قرار میدهیم:
1 - طبق نوشته دشتی، او در اواخر ذیحجه ۱۳۳۴ به همراه پدر و برادران راهی ایران شد و در شب عاشورای ۱۳۳۵ به بوشهر رسید. کوتالعماره در ۲۳ جمادیالثانی ۱۳۳۴/ ۲۹ آوریل ۱۹۱۶، یعنی شش ماه پیش از زمانی که دشتی به عنوان مبداء بازگشت خود به ایران ذکر کرده، به دست قوای عثمانی افتاد و سرلشکر چارلز تاونزند،[56] فرمانده لشکر ۶ هند، و نیروی ۱۳ هزار نفره او کشته یا تسلیم شدند. (در سقوط کوت ۱۷۵۰ نفر از نیروهای بریتانیا کشته، ۲۶۰۰ بریتانیایی و ۹۳۰۰ هندی تسلیم شدند. ژنرال تاونزند نیز تسلیم شد.) مورخین انگلیسی سقوط کوتالعماره را بزرگترین شکست ارتش بریتانیا در جنگ جهانی اول و حادثه فوق را «تراژدی کوت» مینامند.[57] بنابراین اگر دشتی در شب عاشورای ۱۳۳۵ وارد بوشهر شده، نمیتوانست به کمک انگلیسیها وارد ایران شده باشد.
۲ - به نوشته دشتی، در زمان شروع جنجال ضد قرارداد او در اصفهان بود. در این زمان یکی دو ماهی از اقامت او در اصفهان میگذشت و اقامت او در اصفهان جمعاً حدود پنج ماه به درازا کشید. پیش از این پنج ماه در شیراز بود و سه ماه در برازجان.
متن قرارداد ۱۹۱۹ در ۱۳ ذیقعده ۱۳۳۷ در جراید تهران منتشر شد و از این پس بود که موج مخالفتها علیه قرارداد آغاز گردید بنابراین دشتی در رمضان ۱۳۳۷ وارد اصفهان شد و در محرم ۱۳۳۸ به همراه حاجی آقا شیرازی به تهران رفت.
پس دشتی در اواخر ذیحجه ۱۳۳۶ یا محرم ۱۳۳۷ وارد برازجان شده و پس از سه ماه اقامت در این شهر در ربیعالثانی ۱۳۳۷ به شیراز رفته و حدود پنج ماه (تا شعبان ۱۳۳۷) در این شهر بوده است.
بررسی فوق روشن میکند که دشتی پس از بازگشت از عتبات در شب عاشورای ۱۳۳۵، دو سال تمام (از عاشورای ۱۳۳۵ تا پایان سال ۱۳۳۶) در بوشهر و دشتستان و بندرعباس بوده است. این مدت بسیار طولانی است و با نوشته دشتی همخوان نیست که اقامت خود در بوشهر و دشتستان و بندرعباس را کوتاه مدت، اقامت در برازجان را سه ماه، اقامت در شیراز را پنج ماه، و اقامت در اصفهان را نیز پنج ماه دانسته است.
اگر بپذیریم که دشتی در اوان مبارزه علیه قرارداد ۱۹۱۹ (از نیمه ذیقعده ۱۳۳۷ به بعد) در اصفهان بود و در روزنامه میهن علیه قرارداد مقاله نوشت، و در این زمان یکی دو ماه از اقامتش در اصفهان میگذشت، باید نتیجه بگیریم که وی در اواخر ۱۳۳۶ یا اوائل ۱۳۳۷ وارد بر ازجان شد و پیش از این چند ماه در بوشهر و دشتستان بود و سفر کوتاهی به بندرعباس نیز کرد. بنابراین دشتی در نیمه اول سال ۱۳۳۶ وارد بوشهر شد نه، چنانکه خود نوشته است، در اولین روزهای سال ۱۳۳۵. کوتالعماره در فوریه ۱۹۱۷/ ربیعالثانی ۱۳۳۵ مجدداً به دست قوای انگلیسی افتاد و ارتش انگلیس عازم فتح بغداد شد و در مارس ۱۹۱۷ این شهر را تصرف کرد. بنابراین در اوائل سال ۱۳۳۶ ق سفر از عتبات به بوشهر میتوانست با حمایت انگلیسیها باشد.
3- دشتی در شرح دوره اقامتش در شیراز، رابطه خود با میرزا فضلالله بنان شیرازی و شروع فعالیت مطبوعاتیاش در روزنامه فارس را مسکوت گذارده است. مینویسد پنج ماه در شیراز بود، در خانه میرزا محمدحسن دستغیب و باغ میرزا احمد خان (قزوینی) شیرازی سکونت داشت و سپس در نتیجه دسیسه و انتریک انگلیسیها از شیراز خارج شد. در پایان فقط میافزاید: «بنده هیچوقت در منزل بنان نبودهام.»
رکنزاده آدمیت علت خروج دشتی از شیراز را نگارش مقالهای در روزنامه فارس ذکر کرده است که سبب تحریک و شورش مردم و خروج اجباری و پنهانی دشتی از شهر، به کمک عبدالحسین میرزا فرمانفرما، شد. این حادثه مربوط به دوران حکومت دوم فرمانفرما در فارس است. با توجه به اینکه رکنزاده آدمیت هم فرد مطلعی بود و هم با دشتی رابطه داشت، در حدی که در سال ۱۳۱۳ ایام محبس را - قطعاً با اجازه مؤلف- چاپ کرد، نمیتوان او را به اشتباه یا دروغگویی متهم کرد. کتاب پنج جلدی رکنزاده آدمیت در سالهای ۱۳۳۷ - ۱۳۴۰ ش در تهران منتشر شد یعنی سالهایی که دشتی در اوج شهرت و قدرت بود. با توجه به اهمیت و ماندگاری این کتاب، دشتی میتوانست مطالب فوق را تکذیب کند.
روزنامه فارس در سال ۱۳۳۱ ق به صاحب امتیازی میرزا محمد فرصت شیرازی (متوفی ۱۳۳۹ ق) منتشر شد و پس از ۱۶ شماره میرزا فضلالله بنان شیرازی اداره آن را به دست گرفت.[58] رکنزاده آدمیت در جلد دیگر کتاب خود روزنامه فارس را «ارگان رسمی دولت بریتانیا» و مدیرش بنان شیرازی، را «عضو قونسولخانه انگلیس در شیراز» میخواند.[59]
۴ - دشتی مبهم سخن میگوید و روشن نمیکند که چرا و به چه دلیل باید انگلیسیها او را، که به نوشته خودش «هنوز سیاسی نشده بود»، با «دسیسه و آنتریک» از شیراز بیرون کنند؟
هم افشاگریهای عباس اسکندری در سیاست و هم پاسخ دشتی در شفق سرخ، که اتهامات اخلاقی به اسکندری نسبت میداد، اعتبار جراید را به شدت خدشهدار نمود. عینالسلطنه نوشت:
«از بس که اینها نسبتهای زشت و بد به هم دادهاند، دیگر ارباب جراید به اندازه یک پینهدوز وقعی ندارند. نکته اینجاست که خودشان هم در جراید خودشان اعتراف به این مطالب میکنند که ما دیگر به قدری مقام جریدهنگاری را پست و ناچیز نمودهایم که نمیتوانیم نزد مردم سر بلند کنیم... محکمه برای آنها در عدلیه باز است لیکن احدی از دست آنها متظلم نمیشود زیرا به قدر قیمت آن تمری که به عرض حال ملصق کنند قدر و قیمت ندارند... اینها راست یا دروغ نسبتهای به هم را مینویسند، چاپ میکنند و چندین هزار نسخه در پایتخت و ولایات و ممالک خارجه روانه میکنند که همه کس بداند و مسبوق شود که صبا مفعول بوده و عباس اسکندری صباوت داشته و لنگه صبا بوده. با این حال سیاستمداران مملکت ما اینها شدهاند و به کاکل اینها مملکت ما دوران میکند و البته مملکتی که به دست این قبیل اشخاص اداره شود بهتر از آن چه هست نخواهد بود.»[60]
در ۱۲ خرداد ۱۳۰۳ اعتبارنامه دشتی در مجلس با مخالفت مدرس و سایر اعضای فراکسیون اقلیت مواجه گردید و برخلاف اعتبارنامه دیگران، برای رسیدگی به آن رأیگیری مخفی به عمل آمد و با ۶۶ رأی در مقابل ۳۵ رأی رد شد. به جز دشتی اعتبارنامه هیچیک از هواداران سردارسپه چنین سرنوشتی نیافت. نتایج رأیگیری مخفی نشان داد که نه تنها مخالفان رضاخان بلکه گروهی کثیر از هواداران و وابستگان دولت رضاخان نیز، که اکثریت مجلس پنجم را تشکیل میدادند، با دشتی مخالف بودند. این پدیدهای است که دشتی آن را «تبانی مرتجعین، مخالفین جمهوری، مخالفین دولت و حتی یک عده از موافقین دولت و مخالفین شخصی» علیه خود خواند. دشتی بهای تندرویهای خود را پرداخت و به مجلس پنجم راه نیافت.
دشتی در شماره بعد شفق سرخ مقاله اصلی صفحه اول را اختصاص داد به مطلبی با عنوان «اگر برای مملکت مفید باشند رد کردن اعتبارنامه من اهمیتی ندارد.» او در این مقاله مجلس پنجم را «مدفن آزادی و مقبره جمهوریت ایران و جولانگاه جغدهای درباری» خواند:
«مجلس اعتبارنامه مرا رد کرد... رفقای سادهلوح تعجب میکنند از اینکه اعتبارنامه عاقدین قرارداد، نوکرهای سردار اقدس،[61] عمال اجانب، اشخاص بدسابقه و کثیف، عناصر مرتجع و مخالف آزادی، وکلای بیاعتبارنامه تصویب میشود ولی با دوسیه انتخابات ساوه و با وکالت من مجلس مخالفت میکند. اما تعجبی ندارد. اگر قضیه برعکس بود تعجب داشت.
این مجلس بعد از دوم حمل مدفن آزادی و مقبره جمهوریت ایران و جولانگاه جغدهای درباری است. بالطبیعه با عوامل جمهوریت و مخالفین دربار جنایتآلود قاجار مخالف است.
این مجلس با آغوش باز نصرتالدوله عاقد قرارداد و فروشنده ایران را به صد و پنجاه هزار لیره، پذیرفت.
این مجلس نهضت عمومی ولایات، قطعنامههای احزاب، قیام عمومی احرار و طبقه منور و اصلاحطلب را زیر پای گذاشته، به هو و جنجال مصنوعی دربار پیشنهاد رفراندوم را فراموش کرد.
این مجلس مثل چاه ویل لایحه نفت شمال را بلعیده و اثری از آن ظاهر نیست.
البته باید اعتبارنامه مرا رد کنند. این یک چیز تازهای نیست. من اگر قبول میشد تعجب میکردم. از نقطهنظر من چندان تفاوتی ندارد. اگر شما در گالری بهارستان قدم میزدید و آن پیشانیهای تاریکی [را] که خطوط طمع و غرض بر آن نقش شده است مشاهده میکردید، با من اعتراف میکردید که رفتن به این مجلس چندان مطبوع و ذیقیمت نیست و از همین لحاظ بود که نه به مجلس میرفتم و نه هم خیال داشتم بروم و نه اقدامی برای تصویب اعتبارنامه خود نمودم زیرا تمام مرتجعین، مخالفین جمهوری، مخالفین دولت، و حتی یک عده از موافقین دولت(!) و به علاوه مخالفین شخصی من با هم تبانی کرده بودند.»[62]
[1] . یحیی آرینپور دشتی را متولد ۱۲۷۵ش، برابر با ۱۳۱۴ق/ ۱۸۹۶م، در کربلا میداند. رکنزاده آدمیت و سید جعفر حمیدی زمان تولد او را ۱۳۱۰ق در کربلا میدانند که برابر است با ۱۲۷۱ش. بهرام چوبینه در مقدمه خود بر بیست و سه سال (چاپ جدید،۱۳۸۱) زمان تولد علی دشتی را سال ۱۲۷۷ خورشیدی برابر با ۱۸۹۸ میلادی، در دشتستان عنوان کرده است. دشتی در فرمهای مشخصات مجلس سنا، به خط خود، زمان و محل تولد خویش را ۱۱ حمل (فروردین) ۱۲۷۳ شمسی در کربلا ذکر کرده است.
[2] . رکنزاده آدمیت به تحصیل دشتی در «مدرسه حسینی ایرانیان» اشاره کرده است. (محمد حسین رکنزاده آدمیت، دانشمندان و سخنسرایان فارس، تهران: کتابخانه خیام،[۱۳۳۸]، ج ۲، ص ۵۴۶).
[3] . میزان تحصیلات دشتی در عتبات، مانند پیشینه خانوادگی او، بعدها دستمایه مناقشات سیاسی شد. مخالفان دشتی نه تنها او را طلبهای بیسواد و بیاخلاق معرفی کردهاند بلکه پدر و برخی دیگر از اعضای خانواده او را نیز هدف حملات خود قرار دادهاند. در ورقه تایپی که با عنوان «بیوگرافی آقای دشتی» در پرونده ساواک وی ضبط شده و به یقین نوشته یکی از مخالفان دشتی است، چنین میخوانیم: «علی دشتی فرزند یکی از کفشدارهای نجف است که در اثر حوادثی توقف در عراق عرب را جایز ندیده و به ایران آمد. چون تحصیلات دینی کامل نداشت و فقط عربی را خوب بلد بود ناچار با کمک برادرش که پیشکار خزعل بوده در فرهنگ خوزستان استخدام میشود.» ( تصویر پرونده علی دشتی در مرکز اسناد ساواک منحله، شماره ۳۷۱۵۳/ سوم، آرشیو مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی. از این پس: پرونده علی دشتی.)
یحیی آرینپور پدر دشتی را «از فحول علمای عصر خود» معرفی میکند که «به ورع و تقوا» مشهور بود. به نوشته آرینپور، دشتی «یک قسمت از اصول را در محضر حاج سید حسین فشارکی و کفایه آخوند را نزد حاج شیخ عبدالکریم یزدی، که هر دو از مجتهدین بزرگ بودند، تحصیل کرد.» (یحیی آرینپور، از نیما تا روزگاران ما، تهران: انتشارات زوار، چاپ سوم، ۱۳۷۹، ص ۳۱۸) دکتر سید جعفر حمیدی از پدر دشتی با عنوان «شیخ عبدالحسین مجتهد دشتی» یاد کرده است. (سید جعفر حمیدی، فرهنگنامه بوشهر، تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۸۰، ص ۳۱۷) با توجه به جایگاه محترم شیخ محمد حسین مجتهد برازجانی، شوهرخواهر علی دشتی، در مناطق جنوبی فارس و بوشهر و نقش وی در جهاد ۱۳۳۶ ق بر ضد استعمار بریتانیا، ادعاهای غیرمستند و بعضاً متناقض مخالفان علی دشتی را درباره سوابق خانوادگی و مسائل اخلاقی دوران نوجوانی او باید از نوع اتهامات ناشایست متداول در مبارزات سیاسی آن دوران شمرد. در بررسی مقاله روزنامه سیاست و رساله غلامحسین مصاحب با این اتهامات آشنا خواهیم شد.
[4] . شیخ عبدالحسین دشتی چهار پسر به نامهای علی، محمد، عبدالله، پرویز و گویا چهار دختر داشت. به نوشته غلامحسین مصاحب، «شیخ محمد تابع دولت عراق بود. چند سال قبل که نصولی به تحریک انگلیسها برای ایجاد نفاق بین شیعه و سنی در عراق رسالهای به نام الدولهالامویه فىالشام راجع به دفاع یزید در واقعه کربلا نوشت و دولت عراق او را تبعید کرد، شیخ محمد، برادر شیخ علی، به طرفداری او برخاست. دولت عراق در صدد تبعید او به موصل برآمد ولی وی سرپیچی کرد و در اتاق وزیر فرهنگ عراق، به او فحاشی نمود و پس از اینکه کتک زیادی خورد فراراً به ایران آمد و اگرچه دولت عراق از مجاری رسمی در صدد بازگرداندن او برآمد ولی به علت نفوذ برادرش موفق نگردید.» (غلامحسین مصاحب، دسیسههای علی دشتی، ص ۳) دختر بزرگ شیخ عبدالحسین دشتی همسر شیخ محمد حسین مجتهد برازجانی بود. عبدالله دشتی دبیر زبان انگلیسی بود و پس از بازنشستگی، در اواخر دوران پهلوی، نماینده مجلس شورای ملی شد.
[5] . رکنزاده آدمیت، همان مأخذ، ص ۵۴۷.
[6] . حاج شیخ على مجتهد شیرازی (۱۳۰۰ - ۱۳۴۸ ق)، معروف به حاجی آقا یا حاجی آقا اسکروچی. اسکرو از واژه انگلیسی screw به معنی پیچاندن است و چون حاج عبدالکریم شیرازی، پدر حاجی آقا شیرازی، از تجار معتبر پنبه بود و پنبههایی را که از ولایات به شیراز میآمد و بعد به خارج صادر میکرد آنها را باربندی کرده و با سیم میپیچید، به اسکروچی معروف شده بود. حاجی آقا شیرازی از شاگردان آخوند خراسانی بود و اجازه اجتهاد از او داشت. حاجی آقا در دوره دوم مجلس شورای ملی نماینده شیراز بود. او در این دوره از وکلای برجسته و فعال و خوشفکر به شمار میرفت. در دوره سوم از تهران به مجلس راه یافت ولی اعتبار نامهاش رد شد. مدتی در تهران ماند، سپس به شیراز رفت و قریه فاروق را تصرف کرد. این قریه ملک عسکرخان عرب بود که بیع شرط شده و در گرو پدرش بود. برادرانش مدتها با او بر سر این ملک نزاع داشتند. حاجی آقا در ۱۳۰۸ ش، به تحریک دشمنانش، به دست «برزگران فاروق» به ضرب گلوله کشته شد. (مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران، تهران: انتشارات زوار، چاپ ،پنجم، ۱۳۷۸، ج ۶، صص ۱۶۲-۱۶۳)
[7] . قهرمان میرزا سالور، روزنامه خاطرات عینالسلطنه، به کوشش مسعود سالور و ایرج افشار، تهران: اساطیر، ۱۳۷۹، ج ۹، ص ۶۹۳۱.
[8] . برای آشنایی با تعارض لرد کرزن وزیر امور خارجه، با سایر اعضای دولت بریتانیا بر سر قرارداد ۱۹۱۹ بنگرید به: عبدالله شهبازی، «کانونهای استعماری، کودتای ۱۲۹۹ و صعود سلطنت پهلوی»، فصلنامه تاریخ معاصر ایران، سال چهارم، شماره ۱۵ - ۱۶، پائیز و زمستان ۱۳۷۹، صص 9-42.
[9] . امیرحسین تیموری، علی دشتی و نخستین رساله در باب زندان، شرق، سال اول، شماره ۱۳۵، یکشنبه ۱۹ بهمن 1382.
[10] . La nouvelle Héloïse (1761; The New Heloise).
[11] . آرینپور، همان مأخذ، ص ۳۲۴.
[12] . عینالسلطنه، همان مأخذ، ج ۸، ص ۶۲۴۰.
عینالسلطنه، صبا را «بدزبان و یاوهگو» میخواند و میافزاید: «هر قدر هم حبس شده باز چاره او نشده است. بلکه این شلاقها چاره کند.» (همان مأخذ) او در جای دیگر صبا را چنین معرفی میکند: «برادرزاده مرحومان آقا عبدالباقی و آقا محمد امین ارباب [است] که آن دو برادر از تجار خوب طهران بودند. با همه مراودهای که با خانواده ما داشتند، ما پدر این صبا را ندیدهایم. صبا خوشگل بود...» (همان مأخذ، ج ۹، ص ۶۷۲۲) و در صفحات بعد از صبا به عنوان «نوکر ارباب جمشید» یاد میکند. (همان مأخذ، ص ۶۷۶۶) حسین صبا مدتی شاگرد ارباب جمشید جمشیدیان بود. صبا اندکی پس از قتل عشقی در اوائل مهر ۱۳۰۳ به سکته قلبی درگذشت و چون در اواخر عمر از مبلغان سردار سپه بود، برخلاف عشقی جنازهاش در میان لعن و طعن مردم تشییع و دفن شد. (بنگرید به توصیف عینالسلطنه از مرگ صبا در: همان ماخذ، ج ۹، ص ۷۱۷۸)
[13] . پس از قتل محمد مسعود، مدیر مرد امروز، رضا حکمت (سردار فاخر)، رئیس مجلس شورای ملی، گفت: «خدا رحمتش کند... با یک حقوق کمی مشغول اعاشه بود و با چند صد هزار تومانی از دنیا رفت و با اشاعه فساد اخلاق پولهایی به دست آورد.» (مذاکرات مجلس، سهشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۲۸)
[14] . متینالسلطنه ثقفی مدیر عصر جدید.
[15] . عینالسلطنه، همان مأخذ، ج ۸، صص ۶۴۷۵-۶۴۷۶.
[16] . همان مأخذ، ص ۶۴۲۵.
[17] . علی دشتی، «یاسمی، نخستین همکار ادبی من»، اطلاعات، شماره ۱۴۲۲۰، ص ۱۵. به نقل از: هوشنگ اتحاد، پژوهشگران ایران، تهران: فرهنگ معاصر، ۱۳۸۰، ج ۳، ص ۳۳۷.
[18] . فرجالله بهرامی (دبیر اعظم) منشی و رئیس دفتر رضاخان سردارسپه از زمان وزارت جنگ او و اولین رئیس دفتر مخصوص رضاشاه بود. بهرامی نطقهای رضاخان را مینوشت. او مؤلف سفرنامه مازندران و سفرنامه خوزستان است که به نام رضاشاه منتشر شد. بهرامی ۷۰ ساله در سال ۱۳۳۰ در تهران درگذشت.
[19] . علیرضا اعتصام [به کوشش]، به روایت سعید نفیسی: خاطرات سیاسی، ادبی، جوانی، تهران: نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۸۱، صص ۱۳۶، ۲۹۷.
[20] . شفق سرخ، شماره ۱۰، ۱۶ حمل ۱۳۰۱.
[21] . عینالسلطنه، همان مأخذ، ص ۶۶۷۴.
[22] . همان مأخذ، ص ۶۶۸۹.
[23] . همان مأخذ، صص ۶۶۸۹-۶۶۹۰.
[24] . برای آشنایی با میرزا کریمخان رشتی و نقش تاریخی او بنگرید به: [عبدالله شهبازی،] «میرزا کریمخان رشتی؛ چهره مرموز تاریخ معاصر ایران»، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ چهاردهم، ۱۳۸۱، ج ۲، صص 55-94.
[25] . بنگرید به یادداشتهای روزانه سلیمان بهبودی در: غلامحسین میرزا صالح [به کوشش]، رضاشاه: خاطرات سلیمان بهبودی، شمس پهلوی، علی ایزدی، تهران: طرح نو، چاپ اول، ۱۳۷۲، صص ۵۶، ۶۳، ۶۵، ۶۶، ۶۹، ۷۳، 74، 76، 91، 99، 129، 130، 142، 150، 159.
[26] . عینالسلطنه، همان مأخذ، ج ۹، ص ۶۷۷۳.
[27] . لشت نشا ملک خانواده امینی بود و میرزا کریمخان رشتی و برادرانش (پسران حاجی وکیل رشتی) مستأجر این خانواده بودند ولی حاضر به استرداد املاک فوق به مالکین قانونی آن نبودند.
[28] . زینالعابدین رهنما (۱۲۶۸ - ۱۳۶۸). مدیر روزنامه نیمه رسمی ایران. در این زمان رهنما، مانند دشتی و تدین، معمم بود. در سال ۱۳۰۶ مکلا شد.
[29] . هوتل: اتومبیل، ماشین سواری.
[30] . سید محمد تدین بیرجندی (۱۲۶۰ - ۱۳۳۰). در بهمن ۱۳۰۵ مکلا و با لباس جدید در کابینه مستوفیالممالک وزیر معارف شد.
[31] . در انتخابات دوره پنجم افراد زیر از تهران به مجلس شورای ملی راه یافتند: ۱- میرزا حسنخان مستوفیالممالک ۲ - میرزا حسنخان مشیرالدوله، ٣- دکتر محمد خان مصدقالسلطنه، ۴ - حاج میرزا هاشم آشتیانی، ۵- سید حسن مدرس -۶- میرزا حسینخان مؤتمنالملک 7- سید حسن تقیزاده ۸- میرزا حسینخان معینالوزاره (حسین علاء) ۹- سلیمان میرزا اسکندری، ۱۰ - میرزا سید احمد بهبهانی، ۱۱ - میرزا احمدخان قوامالسلطنه، ۱۲ - شیخ على مدرس.
[32] . میرزا محمد نجات خراسانی مدیر روزنامه نجات. شیخ ابراهیم زنجانی و نجات خراسانی هر دو عضو «محکمه انقلابی» بودند که، پس از فتح تهران، در روز شنبه ۱۳ رجب ۱۳۲۷ ق، شیخ فضلالله نوری را محاکمه و محکوم به اعدام کرد.
[33] . محمدرضا تجدّد (شیخالعراقینزاده) و زینالعابدین رهنما. در مجلس پنجم تجدّد نماینده ساری شد و رهنما نماینده تبریز. تجدد مدیر روزنامه تجدّد بود و رهنما مدیر روزنامه نیمه رسمی ایران.
[34] . کاظم سرکشیکزاده اتحاد، مدیر روزنامه اتحاد. در مجلس پنجم نماینده لاهیجان شد.
[35] . میرزا رضاخان افشار. رضا افشار به عنوان نماینده تبریز به مجلس پنجم راه یافت.
[36] . علیاکبر داور. مدیر روزنامه مرد آزاد و لیدر حزب رادیکال. به عنوان نماینده شهرستان لار به مجلس پنجم راه یافت.
[37] . جهانشاه خان امیر افشار رئیس ایل شاهسون افشار و زمیندار بزرگ و قدرتمند خمسه.
[38] . مجموعه اسناد شیخ ابراهیم زنجانی، شماره ۳۲، صص ۵۳۲-۵۳۳.
[39] . عینالسلطنه، همان مأخذ، ص ۶۷۳۳.
[40] . حسین بهرامی (احیاءالسلطنه) برادر فرجالله بهرامی ( دبیر اعظم) و هر دو پسران محمد علی خان تفرشی بودند.
[41] . همان مأخذ، ص ۶۸۵۶.
[42] . در این زمان رضاخان سردارسپه ثروت فراوانی جمع کرده بود. عینالسلطنه مینویسد: «بوم هند و رودهند محل بسیار معتبری است دوازده فرسنگی طهران، خاک دماوند. سردارسپه خریداری کرده و مشغول آبادی است. سردارسپه ایضاً در دماوند و مازندران املاک زیاد خریداری نموده است. دیشب شاهزاده نصیرالدوله [خواهر عینالسلطنه و همسر میرزا احمدخان نصیرالدوله بدر] میگفت شخص موثقی امروز به آقا [احمد بدر] گفته بود نزد رئیس بانک بودم، شش کرور تومان برای سردارسپه برات لیره خریداری نمودند. دولت و وزارت جنگ ما در این سه سال از همه ایام مشروطه بیشتر غارت شده است. غارتهای یک کروری، دو کروری، پنج کروری. اینها کجا رفته، به حساب چه آمده که احدی مسبوق نیست.» (عین السلطنه، همان مأخذ، صص ۶۹۲۶-۶۹۲۷.)
[43] . شفق سرخ، سال سوم، شماره ۲۲۸، سهشنبه ۱۹ حمل ۱۳۰۳ (۳ رمضان ۱۳۴۲، ۶ آوریل ۱۹۲۴)، صفحه اول.
[44] . عبدالله مستوفی، شرح زندگانی من: تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه، تهران: انتشارات زوار، چاپ چهارم، 1377، ج ۳، صص ۶۰۶-۶۰۷.
[45] . متن کامل این دو تلگراف در مأخذ زیر مندرج است: حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران، تهران: انتشارات علمی، چاپ ششم، ۱۳۷۴، ج ۲، صص ۵۵۱-۵۵۵ .
[46] . عینالسلطنه، همان مأخذ، ص ۶۹۳۷.
[47] . همان مأخذ.
[48] . قرن بیستم، شنبه ۷ ثور ۱۳۰۳ (۲۴ ذیقعده ۱۳۴۲).
[49] . عشقی در ۱۲ تیر ۱۳۰۳ به ضرب گلوله به قتل رسید. مردم تهران در مراسم تشییع جنازه عشقی تجلیل عظیمی از او کردند. جمعیتی به تعبیر عینالسلطنه، «فوق تصور»، در این مراسم حضور داشت. دستههای متعدد سینهزنی جنازه را همراهی میکردند و نوحهخوان چنین میخواند: «کشته راه وطن، زاده سبط رسول.» (عشقی سید بود.) زنان بسیاری گریهکنان سردارسپه را نفرین میکردند و تعدادی از این زنان از فرط عزاداری بیهوش شدند. این در حالی است که عشقی در تهران تنها یک خواهر و یک برادر داشت. در آن شب فرخی یزدی مدیر طوفان، چنین سرود:
دیو مهیب خودسری چون ز غضب گرفته دُم امنیت از محیط ما رخت بیست و گشت گُم
حربه وحشت و ترور کُشت چو میرزاده را سال شهادتش بخوان «عشقی قرن بیستم»
(عینالسلطنه، همان مأخذ، ج ۹، ص ۷۱۵۲.)
[50] . سیاست، شماره ۱۸، ۳۱ حمل ۱۳۰۳.
این مکتوب، که بر روی کاغذ رسمی سفارت بریتانیا نوشته شده، به نظر من، جعلی است. در آن سالها، هاوارد به دلیل ارتباطات و دیدارهایش با رجال سیاسی ایران و ارباب جراید، اعم از موافق یا مخالف، شهرتی فراوان در مطبوعات ایران یافته بود. ملکالشعرای بهار در تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران مکرر از هاوارد سخن گفته است. پس از شهریور ۱۳۲۰ آن لمبتون و اکن چارلز ترات، اعضای سفارت بریتانیا، در مطبوعات ایران شهرتی مشابه با شهرت هاوارد یافتند.
[51] . سیاست، سال سوم، شماره ۴۰، پنجشنبه ۹ جوزا ۱۳۰۳/شوال ۱۳۴۲.
[52] . autobiography.
[53] . آقا شیخ علی مجتهد دشتی «از علما و فقهای دشتی بود که پس از اتمام تحصیلات و دریافت اجازه اجتهاد از نجف اشرف به بوشهر بازگشت و با تقوا و پرهیزکاری به ترویج احکام شرعیه پرداخت. شیخ علی دشتی تا سال ۱۳۰۹ ش در حیات بود و به افاضه مردم میپرداخت. وفات او پس از سال ۱۳۰۹ در بوشهر روی داد. شیخ علی در شعر «معکوس» تخلص داشت و اشعار او بیشتر به لهجه محلی دشتی است...» (حمیدی، همان مأخذ، ص ۳۱۷)
[54] . شیخ محمدحسین برازجانی مجتهد برازجان و از علمای مجاهد جنوب بر ضد قوای بریتانیا بود. در ۱۱ جمادیالاول ۱۳۳۳ق رئیسعلی دلواری با ارسال نامهای به شیخ محمد حسین مجتهد برازجانی کسب تکلیف در امر جهاد کرد و شیخ در حمایت از فتاوی علمای عتبات حکم جهاد را صادر کرد. شیخ محمدحسین مجتهد برازجانی در اواخر عمر به تهران مهاجرت کرد و در سال ۱۳۱۵ش در تهران درگذشت. (حمیدی، همان مأخذ، ص ۱۲۹)
[55] . شفق سرخ، سال سوم، شماره ۲۳۹، یکشنبه ۱۲ جوزا ۱۳۰۳ (۲۳ شوال ۱۳۴۳)، صص ۱-۲.
[56] . Sir Charles Townhend.
[57] . Ross Davies, "The tragedy of Kut", The Guardian, November 20, 2002.
[58] . رکنزاده آدمیت، همان مأخذ، ج ۴، ص ۹۵.
[59] . همان مأخذ، ج ۳، ص ۱۶۴.
[60] . عینالسلطنه، همان مأخذ، ج ۹، ص ۷۰۷۵.
[61] . شیخ خزعل که در این زمان بازار تبلیغات علیه او داغ بود.
[62] . شفق سرخ، سال سوم، شماره ۲۴۰، سهشنبه ۱۴ جوزا ۱۳۰۳.
کتاب ایام محبس نوشته علی دشتی
بریده روزنامه شفق سرخ دشتی در تعریف و تمجید از رضا خان
مقاله علی دشتی در دفاع از خود با عنوان دشتی را بهتر بشناسید
علی دشتی در ایام طلبگی
علی دشتی و جمعی از روزنامهنگاران و مدیران جراید کشور (سال 1298ش)
تعداد مشاهده: 3165